📍 پونزده : بعد از دیشب📍

2.4K 692 102
                                    

_ ما به این همکاری با رییس بیون و شما افتخار می کنیم. خوشحالیم که حاضر شدید این ریسک رو با هم انجام بدیم.

لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت. به صندلی بیشتر تکیه داد.
_ میدونم برای شما هم خیلی انتخاب سختی بوده رییس جانگ. بخاطر اینکه پدربزرگتون هم یکی از شرکای مافیای پارچه محسوب میشه قطعا براتون تصمیم گیری دشواری بوده ولی بهتون قول میدم تصمیم عاقلانه ای گرفتید. تمام قدرت پدربزرگتون چیزیه که براتون میمونه. ایشون ممکن بود در برابر تصمیم شما گارد بگیرن. چون قدیمیا همیشه با چیزای جدید دیر کنار میان. ولی شما با موفقیتتون مطمئنن رضایت ایشون رو کسب میکنین. ما هم به شما تضمین می کنیم که همه ی این کارا رو بصورت مخفی انجام بدیم. میدونم اونا چقدر خطرناک هستن. امنیت شما برای من مهمه.
هم شما هم رییس بیون هم رییس کیم.

ییشینگ لبخندی به نشانه ی قدردانی کرد.
_ ممنونم. با اعتماد به شما کارا رو پیش میبریم رییس هان.

رییس هان با رضایت کامل به ییشینگ نگاه می کرد‌. همیشه آرزو می کرد پسری مثل اون داشته باشه. فهمیده، مودب و کاری. اما متاسفانه بچه هاش فقط بلد بودن چطوری پولاشو خرج کنن و عرضه ی هیچ کاریو نداشتن.

_ رییس کیم امروز خیلی ساکت هستید. اشتباهی از ما که سر نزده؟

ییشینگ سرش رو به سمت جونمیون که از صبح به شدت ساکت و سر به زیر شده بود، برگردوند. مشخص بود که حواسش اونجا نبود.
با پاش آروم زیر میز به پای جون ضربه ای زد.
_ رییس کیم، رییس هان با شما هستند. از دست ما دلخورید که انقدر ساکت و کم حرف شدید؟

جونمیون که متوجه شد تا اون لحظه توی فکر بوده و هیچی از حرفاشون نفهمیده، لبخند شرمنده ای به رییس هان زد:
_ اوه ببخشید. یکم فکرم مشغوله، سخت میتونم تمرکز کنم.

رییس هان بخاطر صداقت و معصومیت طرز صحبت کردن رییس جوان لبخند زیبایی زد:
_ عیبی نداره پسرم. برای همه ی ما پیش میاد. صبحانه ات رو بخور. وعده ی صبحانه خیلی مهمه.

جونمیون با سر ادای احترامی کرد و تا آخر اون جلسه صبحانه مکالمه ی خاصی بینشون صورت نگرفت.

توی راه برگشت هم، جونمیون باز توجهی به اطرافش نداشت و سخت توی فکر بود و ییشینگ به هر روشی که سعی میکرد بهش نزدیک تر بشه، غیر مستقیم پس زده میشد. رفتار و برخورد های جونمیون واقعا ناراحتش کرده بود و بشدت منتظر بود به اتاق هتلشون برگردن تا بتونه ازش بپرسه " برای چی اینطوری میکنه؟ " اونم بعد از اتفاقات دیشب.

📌✂️📏

با صدای خنده ای که از بیرون اتاق می اومد، از خواب بیدار شد. صدای بکهیون هیونگ می اومد که انگار با کسی صحبت می کرد. کمی ظاهرش رو مرتب کرد و با کنجکاوی از اتاق خارج شد.
به سمت آشپزخونه رفت. بکهیون متوجه حضورش شد:
_ صبح بخیر چانی. ببین کی برامون صبحونه آورده!
چان سرش رو به سمتی که بکهیون اشاره می کرد، برگردوند.
یریم اونجا بود.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now