دلش پیش بکهیون و بقیه بود اما جانگ بزرگ بهش پیام داده بود که برای شام به موقع برگرده. نمیدونست ییفان پیر باهاش چیکار داشت و حدس هم نمیتونست بزنه اما انقدر ذهنش درگیر تمین و نقشهای که کشیده بود شد که متوجه ماشین آشنایی که توی محوطه پارک بود نشد.
خدمتکار برای گرفتن کت از دستش پیشقدم شد.
_پدربزرگ مهمون داره؟
_بله آقا. بفرمایید منتظرتون هستن.
ییشینگ با کنجکاوی به سمت پذیرایی رفت و با دیدن چیزی که رو به روش بود بدجوری جا خورد. جونمیون اونجا ایستاده بود.
_بالاخره رسیدی؟ برم بگم میز شام رو بچینن. خیلی وقته منتظرتیم.
با صدای پدربزرگش به خودش اومد. پیرمرد اونها رو با هم تنها گذاشته بود. ییشینگ با نگرانی جلو اومد و دستهاش رو روی بازوی مرد جوان رو به روش گذاشت. با دقت به صورتش نگاه کرد. جونمیون لبخند کمرنگی روی لب داشت و بیهیچ حرفی فقط بهش نگاه میکرد.
_خوبی؟ بهت چیزی گفت؟
ییشینگ میخواست بپرسه " اذیتت که نکرد؟ " اما ترسید.
_خوبم. چیزی نشده. نترس.
جونمیون از طرز نگاه مرد رو به روش همه چیز رو فهمیده بود. ییشینگ هنوز هم نمیتونست باور کنه. این اولینبار بود که جونمیون رو توی خونهای که بزرگ شده بود میدید.
سر میز شام فقط صدای غذا تعارف کردنهای جانگ بزرگ به جونمیون میومد. واقعا به نظر میرسید که هیچ اتفاق بدی تا به اون لحظه نیفتاده و جانگ پیر فقط جونمیون رو برای شام به خونهشون دعوت کرده بود.
بالاخره طاقت ییشینگ تموم شد و به حرف اومد:
_چرا...
نگاه دو مرد دیگه به سمتش برگشته بودن. آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_چرا کیم جونمیون رو دعوت کردین پدربزرگ؟
از لحن ییشینگ، نگرانی، ترس و درماندگی به خوبی احساس میشد. لرزش دستش رو با مشتش پنهان کرده و منتظر پاسخ بود. ییفان نفس عمیقی کشید و با آرامش جواب نوهی بیقرارش رو داد.
_فکر کنم خیلی هم دیر شده... باید خیلی وقت پیش دعوتش میکردم که بیاد خونهمون. از این به بعد هم بیشتر باید بهمون سر بزنه. موافق نیستی پسرم؟
بعد از شام، ییفان جونمیون رو با همراهی یکی از خدمتکارها به اتاق ییشینگ هدایت کرد تا راحتتر با نوهاش صحبت کنه. وقتی میون به اندازهی کافی ازشون دور شد پرسید:
_پدربزرگ؟ من متوجه نشدم. درک نمیکنم...
_ییشینگ...
وسط حرفش پرید و به سمتش قدم برداشت.
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برای...