مرد از ترس رو به موت بود. علیرغم هیکل درشتش پاهایش میلرزیدند. انگشتانش چندین بار به منظور در زدن بالا آمدند اما نتوانست. نمیتوانست! چه کسی جرأت داشت همچون خبر اندوهباری را به وی برساند؟ چرا او را مأمور انجام چنین کاری کردند؟ این کار حتی از عملیاتهایی که در آن حضور داشت دهشتناکتر بود. بالاخره بعد از کشیدن تثلیثی روی سینهاش در زد. آن صدای بم که برای مردی جوان غیرمعمول بنظر میآمد پاسخ داد. این صدا انگار متعلق به یک مرد جا افتاده بود. البته که وی به اندازه کافی جا افتاده است._بیا تو.
با دستانی لرزان سعی کرد در را باز کند. با آن هیکلش نمیتوانست در را باز کند؟ ولی آن در، هر دری نبود. درِ اتاقِ وی! آن مرد حتی در حال خنده هم ترسناک بنظر میرسید. وی با زیردستانش بد رفتار نمیکرد. او در هر حال بیحس و خنثی بود. ولی...اگر چنین خبری را میشنید باز هم همانقدر بیحس میماند؟
بالاخره وارد شد. وی در حالی که به صفحهی لپتاپش خیره شده بود، میخندید. مرد با دیدن خندهاش دست و پایش شل شد.
ناگهان سرش را بالا آورد و با تهماندهای از خنده به مرد نگریست.
مرد دیگر نتوانست سر پا بایستد. روی زمین سقوط کرد.
وی یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_چیشده؟مرد انگار لال شده بود. با ترس به او زل زد.
_با تو هستم. اسمت مینچول بود، درسته؟
همهی زیردستانش را مانند کف دست میشناخت. اما این در آن لحظه برای مرد چیز خوشایندی بهنظر نمیآمد.
"قر-قربان."
مرد با التماس گفت.چهرهی وی بهنظر رو به کلافگی میرفت.
_مینچول، تا ابد فرصت ندارم که بخوای خبرتو بدی!
از کجا میدانست مینچول برای خبررسانی آمده است؟
"قر-بان، م-متا-متاسفم."
_اگه تا یک دقیقهی دیگه خبرتو نگفته باشی، به کلکسیونم اضافه میکنمت.
مرد مرگ را حس میکرد. بویش دماغش را میآزرد.
"قر-بان ب-برا برادرتون و همس-رشون قربان متا-س-فم. اونا کش-کشته ش-شدن."
پس از اتمام جملهاش چشمانش را بست._چی میگی؟ ما باهم شوخی داریم؟
"ن-نه قر-بان. متا-سفم."
_گمشو بیرون. میدونم باهات چیکار کنم احمق!
مرد با آخرین رمق، چهار دست و پا خود را سمت در کشاند و به زور آن را باز کرد. خودش را به بیرون اتاق پرت کرد و در را پشت سرش بست.
درون اتاق اما وی آشفته با پدرش تماس گرفت. پدر با کمی تاخیر جواب داد.
"پسرم؟"
_پدر؟ سلام!
"خبر رو شنیدی؟"
_واقعیت نداره، نه؟ شایعهست.
"فرستادم دنبال جنازه.هاشون. برادرت و همسرش در حال فرار از اون کثافتا بودن که اون عوضیا...یه بمب به ماشینشون وصل کردن."
_نه نه. واقعیت نداره. چطور ممکنه؟
"آدمام اونجان. همسایهشون دیده که سوار ماشین شدن."
_میکشمشون؛ اون لعنتی ترسو...فقط چرا خودشو نشون نمیده؟ باورم نمیشه! داری در مورد جونسو و جیوو حرف میزنی دیگه؟
"آره پسرم. آروم باش. کار غیرمنطقیای نکن. منم داغدارم؛ باهم یه کاریش میکنیم."
_اما...اون پسر؟ جونگ کوک؟ اونم-
"نه زندهست. خونهی همسایه گذاشتنش. جت شخصیمو فرستادم بیارنش."
وی دم عمیقی گرفت و آن را با بازدمی طولانی آزاد کرد. حداقل جگرگوشهی برادرش زنده بود. باید مانند جانش از برادرزادهی عزیزش مراقبت میکرد. مخلوطی از احساسات منفی را در خود جای داده بود. بهنظر نمیآمد بتواند مثل همیشه وجههی بیحس خود را حفظ کند. پس خود را در اتاقش حبس کرده بود و بیرون نمیرفت. در اتاقش برای برادرش و جیوو که سیزده سال از نعمت دیدارشان بیبهره بود سوگواری میکرد.
این از پارت اول. نسبت به بقیهی پارتا کوتاهتره؛ بقیه طولانیترن.
تا اینجا با داستان چطورید؟
ووت و کامنت یادتون نره لطفا~
By:Silver_Sly
![](https://img.wattpad.com/cover/283575835-288-k794683.jpg)
YOU ARE READING
Uncle•°•°•°Vkook
FanfictionName•°uncle°•عمو | Completed Genre•°romance•action•mystery•smut Couple•°Vkook Writer•°Silver°Sly •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کیم تهیونگ، ملقب به وی، عموی ناتنی جئون جونگکوکه. بعد 13 سال، یه اتفاق اندوهبار اونا رو کنار...