part•°3

5K 586 173
                                    


صبح روز بعد، وی در اتاق برادرزاده‌اش بود. نگاه سنگین و نافذش دوباره جواب داد و پسرک بیدار شد. جونگ‌کوک پشت سر عمویش حرکت می‌کرد. با آسانسور به طبقه‌ی همکف رفتند. همه چیز مرتب بود؛ به جز حال روحی دو مرد! البته یک مرد و یک پسر درست بود.

دقایقی بعد، آن دو در سالن غذاخوری حضور داشتند. سرجای قبلی‌شان. صبحانه هم مفصل بود. پسرک اما اشتها نداشت و این از نگاه عمویش دور نماند. مرد ولی چیزی نگفت. از جایش بلند شد. برادرزاده‌اش هم پشت سرش.

_میریم اتاق کارم

+چشم عمو

در طبقه‌ی اول عمارت، اتاق کار وی خودنمایی می‌کرد. زمانی که پای کارش به میان بود جدی می‌شد. پسر پشت سر عمویش وارد شد.

_در

+بله؟

_ببندش

+چشم

در را بست.

وی پشت میز کارش رسیده بود. به مبل چرم مشکی رو به رویش اشاره کرد.

_بشین

+چشم

روی همان مبلی که عمویش نشان داده بود نشست.

_از خودت بگو، توی ژاپن.

+اوه، خب ما توی شینجوکو، توکیو زندگی می‌کردیم. نمی‌دونم شغل پاپا چی بود. ماما هم شغل پاپا رو داشت. بهم می‌گفتن هرچی کمتر در مورد شغل ما بدونی برات بهتره. منم فضولی نمی‌کردم. خیلی دوسشون داشتم.

بغض کرد و سرش را پایین انداخت. وی متوجه شد.

_گفتم از خودت بگو نه پدر و مادرت.

+من 18 سالمه. توی دبیرستان هنرهای نمایشی می‌خوندم. دوستای زیادی نداشتم. میگن صدام خوبه. همین‌طور می‌تونم خوب برقصم. ماما می‌گفت با اینکه توی ژاپن بزرگ شدی اما استعدادهای کره‌ای‌ها رو داری.

ادامه نداد و دوباره سرش را پایین انداخت. وی نمی‌دانست چه کار کند که او یاد پدر و مادرش نیافتد. خودش هم داغ دلش تازه می‌شد. مرد نمی‌توانست پروژه‌ی انتقامش را به تاخیر بیندازد. باید به فکر مقدمات می‌بود. هیچ‌گاه عجله نمی‌کند. به گونه‌ای آرام و با برنامه پیش می‌رود که آب در دل دشمن تکان نخورد و در آخر چنان به ناگاه او را غافل‌گیر می‌کند که در درونش سیلی به راه بیافتد.

_پدر و مادرتو دوس داشتی؟

+خیلی زیاد. هنوزم دارم.

_نمی‌خوای کسایی که کشتنشون به سزای عملشون برسن؟

+می‌خوام.

آن دشمنان چه بد دلش را شکسته بودند! جونگ‌کوک مظلوم و معصوم حالا گویی در چشمان تیله‌ای‌ اش آتش زبانه می‌کشید.

وی سری از تاسف تکان داد.
_خوبه. اما باید تعلیم ببینی.

+در چه مورد؟

Uncle•°•°•°VkookWhere stories live. Discover now