سلام؛
بچهها این پارت یه جاهاییش یکم خشنه که مشخص کردم. اگه روحیهتون حساسه نخونید لطفا.
کاور رو هم نوشتم براتون که کِی بگوشید.
طبقهی 5- :
جین: بابا تو چقدر سلیطهای!
گیوری قهقههی نکرهای سر داد. انگار نه انگار در آن اتاق شکنجه مخوف نشسته و توسط هشت سایکو احاطه شده.
گیوری: بیخیال، برای اینکارا زیادی تازه به دوران رسیدهاید.
و دوباره خندید. جورنو این خندهها را میشناخت. همین زن به او یاد داده بود برای حرص دادن و عصبانی کردن دشمنش اینگونه زیر خنده بزند. جوری که با تمام نورونهای فرد بازی کند؛ جورنو قصد مادرخواندهاش را میدانست و این اصلا خوب نبود.
وی که تا آن لحظه در سکوت حرکات زن را مشاهده میکرد، سمت آنها آمد. طبق معمول حالت چهرهاش خنثی بود و خشمی را نشان نمیداد. جورنو ولی تنها کسی بود که چاقوی تیز نقرهکوب متعلق به برادرش را دید. به خوبی آن را در دستانش پنهان کرده بود. اما جورنو که کاملا از خندههای مادرخواندهاش احساس خطر میکرد، متوجه برق چاقو شد. سمت وی که به گیوری نزدیک میشد، دوید. لبهایش را به گوشش رساند.
جورنو: نه، نه وی. اون همینو میخواد. یه نقطه روی بدنش بذاری پدرش بدبختت میکنه. نه تنها تو، بلکه کل افرادی که بهت مربوط هستن. ما هنوز از مون انتقام نگرفتیم که خودمونو درگیر یه دردسر بزرگتر کنیم. بدش به من.
وی همچنان با نگاه ثابت به زنی که خندههایش در سالن اکو میشد، خیره بود. اعضا با تعجب به خواهر و برادر نگاه میکردند. کسی مکالمهی بین آن دو را نشنیده بود.
جورنو در همین مدت کم نگاه برادرش را شناخته بود. آتش را در آن میدید. خودش هم حال بهتری نداشت. سخت بود یکی از عوامل عذابش را ببیند که آنان را ریشخند میکند ولی کاری از دستش بر نیاید. قبل از هر اتفاق زیانباری، دستش را دور لبههای تیز چاقو حلقه کرد. وی همیشه منطقی رفتار میکرد. ولی خندههای زن؟ وی واقعا به صداهای بلند حساس بود. گویی گوشش صداهای بلند را حتی بلندتر از واقعیت میشنید. فقط به خفه کردن صدای زن فکر میکرد. جورنو با وجود خونی که حاصل از خراشیده شدن دستش بود، نمیتوانست چاقو را از دستان قدرتمند وی بیرون بکشد. صدای گیوری که هر لحظه بالاتر میرفت هم کمکی به این حالت نمیکرد. گیوری مطمئن بود هرچقدر هم روی اعصاب آنها برود آسیبی نمیبیند. بالاخره هرچقدر هم دیوانه باشند، دلشان نمیخواهد با وزیر دادگستری کشور در بیوفتند.
این هوسوک بود که فورا خون روی دستان جورنو را تشخیص داد و سمتشان دوید. دختر را جدا کرد. خواست او را بیرون ببرد که با مخالفتش رو به رو شد. اگر او میرفت ممکن بود وی کنترلش را از دست بدهد.
![](https://img.wattpad.com/cover/283575835-288-k794683.jpg)
YOU ARE READING
Uncle•°•°•°Vkook
FanfictionName•°uncle°•عمو | Completed Genre•°romance•action•mystery•smut Couple•°Vkook Writer•°Silver°Sly •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کیم تهیونگ، ملقب به وی، عموی ناتنی جئون جونگکوکه. بعد 13 سال، یه اتفاق اندوهبار اونا رو کنار...