part•°13

3.8K 485 143
                                    

بیسمیلاح! خدایی فکر می‌کردین امشب آپ کنم؟

_بیا تو

+سلام

_سلام. درس امروزمون چیه؟

+عاامم نمی‌دونم.

_من با معرفی کردن تو بعنوان برادرزاده و وارثم، به بقیه فهموندم که تو هم از این به بعد یکی از مهره‌های اصلی این بازی‌ای. حواستو باید بیشتر از قبل جمع کنی. کسایی که توی ماجرای پدر و مادرت نقشی نداشتن کاری باهات ندارن. کسی که نقش داشته هم فعلا شرایط براش جوری نیست که بخواد بلایی سر تو بیاره؛ در ضمن تا زمانی که من عموتم از این چیزا نترس. یه‌بار از هم جدا شدیم، پدر و مادرتو کشتن. حالا که پیش منی اتفاقی برا کسی نمیوفته.

+تا وقتی عمو پیشمه نمی‌ترسم، چون اون قوی‌ترین آدم روی زمینه!

تهیونگ از تعریف پسر به خود می‌بالید. تک‌سرفه‌ای کرد.
_امشب می‌خوایم بریم یه جایی.

+کجا؟

_بریم بابابزرگتو ببینی، بعدم یه کار داریم.

+هوم، خوبه.

_لباس بپوش. ترجیحا تیره و راحت باشن.

+چشم
جونگ‌کوک به اتاقش رفت. شلوار لی نوک‌مدادی و هودی مشکی.اش را پوشید. به موهایش شانه زد.
عمویش را در سالن ورودی دید. پیراهن یقه اسکی و شلوار مشکی نسبتا گشاد. پالتویی روی دست چپش آویزان بود. چطور عمویش زودتر از خودش آماده شد؟ سمتش رفت.

+من آماده‌ام.

_بریم.

دست راستش را برای هدایت پشت جونگ‌کوک گذاشت. باهم بیرون رفتند. وی یکی از ماشین‌های ساده‌اش را انتخاب کرد و سوئیچ را از راننده گرفت. خودش در جایگاه راننده و کوک کنارش نشست. حرکت کردند. فقط یک ربع در راه بودند.

نگهبانان عمارت پدرش، با دیدن وی سریع دروازه‌ی بزرگ را با ریموت باز کردند. وی ماشینش را پارک کرد. پیاده شدند و سمت ورودی ساختمان رفتند. یونگ‌نام(بابای تهیونگ) در سالن اصلی منتظر دو پسر بود. با دیدن آن دو از جا برخاست.

 با دیدن آن دو از جا برخاست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(کیم یونگ‌نام)

"سلام پسرا. خوش اومدید."

نزدیک پیرمرد رفتند. یونگ‌نام بلافاصله جونگ‌کوک را به آغوش کشید. پسرک هم متقابلا پدربزرگش را بغل کرد.

Uncle•°•°•°VkookWhere stories live. Discover now