part•°11

3.9K 518 304
                                    

روز جشن:

جونگ‌کوک بعد هر کلاسش، به طبقه‌ی همکف می‌رفت و تکاپوی خدمتکارها او را به وجد می‌آورد. چقدر تدارک می‌دیدند!

عمویش را در عمارت نمی‌دید. کجا ممکن بود باشد؟ مگر امشب مهمانی نداشت؟ نباید بالاسر خدمتکارها می‌بود و نظارت می‌کرد؟

بقیه‌ی هیونگ‌ها هم انگار یک روز عادی را سپری می‌کردند. کسی به کار خدمه دقت نمی‌کرد.

جین هیونگش را دید که با بیخیالی هر از گاهی به تزئینات میوه‌ی روی میز و شکلات و شیرینی‌ها ناخنک می‌زد. خدمتکارها هم بلافاصله آن‌ها را شارژ می‌کردند. خنده.اش گرفت. سمتش رفت.

+جین هیونگی. 

"جونم جونگکوک؟"

+میگم عمو کجاست؟

"من چمیدونم. اون مردک هیچی به کسی نمیگه. راستی، کوک تو برای امشب لباس داری؟"

+هین، نه هیونگ ندارم.

"عه خوب شد گفتما. باید بری خرید. وقتی کلاسای امروزت تموم شدن، با جیمین برید خرید. ولی قبلش زنگ بزن از عموت اجازه بگیر. فعلا بیا بریم ناهار بخوریم که امروز خیلی گشنمه!"

+باشه هیونگ.

باهم به سالن غذاخوری رفتند و تصمیم بر آن شد که کلاس آخر کوک را لغو کنند تا زودتر با جیمین به خرید برود و برگردد.

کلاس بعدی جونگکوک هم تمام شد.

بلافاصله پس از اتمام آن کلاسش، به عمویش زنگ زد. جواب نمی‌داد. چند بار تماس گرفت اما بی‌فایده بود.

با فکر اینکه کار مهمی دارد، بیخیال شد و تصمیم گرفت کم‌کم آماده شود تا همراه جیمین برود. بهرحال هیونگ.ها و دایی‌اش خبر داشتند. جیمین هم همراهش بود، پس مشکلی پیش نمی‌آمد.

یک ساعت بعد، جیمین و کوک به همراه راننده‌ی وی در راه یکی از بهترین مرکز خریدهای سئول بودند. در واقع علایق و سلایق آن دو بسیار به هم شبیه بود، که همین باعث راحتی‌شان باهم می‌شد. 

وقتی رسیدند، از ماشین پیاده و با ذوق وارد مرکز خرید شدند. دو ساعتی در فروشگاه‌ها چرخیدند تا اینکه صدای زنگ گوشی جیمین آمد.

جیمین گوشی‌اش را جواب داد و جونگکوک آرام او را به سمت فروشگاه جذابی کشاند. کوک به مکالمه‌ی جیمین گوش نمی‌کرد و درحال دید زدن لباس‌ها بود. جیمین پس از اتمام مکالمه‌اش نزدیک کوک شد. 

"کوک سریع از همین‌جا یه‌چی انتخاب کن. یونگی بود. تو مگه از وی اجازه نگرفتی؟" 

+من به عمو چندبار زنگ زدم ولی جواب نداد. 

"عموت زنگ زده به تلفن عمارت و از جین پرسیده که وقتی تو بهش زنگ زدی چیکارش داشتی. جینم وقتی فهمید عموت نمی‌دونه پیچوندش و گفت سر کلاسه و الانم گفت هرچی دم دستمونه بخریم و زودتر برگردیم."

Uncle•°•°•°VkookWhere stories live. Discover now