part•°35⁦➜⁩Last Part

2.8K 302 1K
                                    


هااای~

Jungkook's pov:

جیمین: نمی‌شد تو نری حالا؟

+نه جیم، خودم باید بابامو نجات بدم. در ضمن من دیگه بچه نیستم.

جین: خیله‌خب، ولی حواست به خودت باشه.

+چشم.

یونگی: ما هم از این‌جا حواس‌مون بهت هست. مخصوصاً نامجون.

نامجون: درسته کوک.

جورنو: نام، دوربین و شنودش کار می‌کنن؟

نامجون: آره، کاملاً درست کار می‌کنن، یه بارم هوسوک پرسید.

اینکه همه‌ی اعضا نگرانم بودن و تموم حواس‌شون به محافظت از من بود، بهم دلگرمی می‌داد.

لبخند قدردانی بهشون زدم و قبل از اینکه منصرف بشن از ون بیرون پریدم. ویلای سونگ هیجا! ویلایی که تا چند صد متر اطرافش مسکونی نبود.

کمی پیاده‌روی و بعد به در اصلیش رسیدم.
دو نگهبان گنده اونجا بودن.

جلوتر رفتم و دکمه‌ی آیفون رو فشردم.

"تو اینجا چی می‌خوای بچه؟"

صدامو صاف کردم.

+من جونگ‌کوکم. کیم جونگ‌کوک، همسر وی.

صدای نیش‌خندی رو‌ شنیدم.

"بیا تو پسرک."

در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو و نگهبان‌های داخل در رو بستن. از حیاط طویل رد شدم و به در ساختمون رسیدم. قبل از اینکه در بزنم، یه خدمت‌کار بازش کرد.

به محض ورود، دو زن و یک مرد رو دیدم که با چهره‌های پیروزمند و تمسخرآمیز منتظرم بودن.

وقتی خودم رو در مقابل اونا دیدم، اعتماد به نفسمو از دست دادم. نه اینکه ضعیف باشم ولی خب اونا هم کم‌آدمی نبودن.

جه‌وونگ: جونگ‌کوک، حالت چطوره؟

با وجود ضعف درونیم، محکم جواب دادم.

+برای احوال‌پرسی نیومدم این‌جا.

"هاه، پس چرا این‌جایی؟"

این همون صدایی بود که آیفون رو جواب داد. گیوری رو که می‌شناختم‌ پس احتمالاً این سونگ هیجا بود. ابروهام از شدت تنفر به هم نزدیک شدن.

+اومدم دنبال پدرم.

صدای خنده‌ی زن و مرد بلند شد.

هیجا: اوه چشم. الان دو دستی تقدیمش می‌کنیم پسر جون.

جه‌وونگ ادامه داد: حداقل به بزرگ‌ترت می‌گفتی بیاد.

+اون‌قدری بزرگ هستم که ازتون مدرک داشته باشم.

هیجا: پوف، تو؟
و خندید.

اما جه‌وونگ مشکوک پرسید: از چی حرف می‌زنی؟

Uncle•°•°•°VkookWhere stories live. Discover now