forty seven

3.1K 574 2.3K
                                    

قبل از رفتنت دعا کردم بغلم کنی به امید اینکه جهان توی همون لحظه تموم شه و جدایی قد نکشه اما...

.
.
.
.

یکی از پاهاشو روی پای دیگه ش میندازه و با حفظ نگاه خیره و خونسردش پلک میزنه

تا وقتی که از اون جمع پنج نفره مرد مسنی که موهای کوتاه جو گندمی داره و اخم پررنگی بین ابروهاش کشیده شده به حرف میاد

+خب؟

لی_شما گفتید بیام اینجا

با طمأنینه جواب میده و همین برای عصبانی تر شدن اون مرد کافیه

+پسره ی...

قبل از اینکه بتونه جمله شو کامل کنه زن خوش چهره ای که کنارش نشسته با نگرانی به حرف میاد:

_آروم باش رابرت

ر_چجوری آروم باشم؟ مگه نگاه خونسرد و طلبکارشو نمیبینی؟ انگار نه انگار که گند خیانتش به دختر من در اومده

تن صداش لحظه به لحظه بالاتر میره و رگ شقیقه ش باد کرده

ر_این بود جواب محبتای خانواده ی من؟ این بود جواب عشق و دوست داشتن دخترم؟ آره این بود؟

مکث کوتاهی میکنه و با تأسف سر به دو طرف تکون میده:

ر_خیلی بی چشم و رو و نمک نشناسی لیام

بلافاصله با اتمام جمله ش پدر اون مرد با نگرانی و آشفتگی آشکاری لب باز میکنه:

ج_حرف بزن لیام

و این مادرشه که دنباله ی اون بحث رو میگیره و لحن تند و عصبیشو به گوشش میرسونه:

ک_این چه غلطی بود کردی؟

اما لیام بی هیچ حرفی نگاه خونسردشو حفظ میکنه و به محض چشم تو چشم شدن با پیرزنی که نگاه سنگین و پر غرورش هر سری رو پایین میندازه پوزخند محوی روی لب هاش کشیده میشه

توی اون خانواده اسمش "مادربزرگه" اما تا جایی که لیام یادش میاد همیشه مثل یه رئیس از دستوراتش پیروی میشده

زن مغرور و پر ادعایی که خانواده ی هر دو پسرشو زیر سلطه ی خودش گرفته و توی کوچیکترین مسائل زندگیشون دخالت میکنه:

/چطور جرئت میکنی با این نگاه خیره و طلبکار سرتو بالا بگیری؟

مکث کوتاهی میکنه و با لحن پر تحکمی ادامه میده:

/سرتو بنداز پایین و حرف بزن

لی_وقتی اشتباهی مرتکب نشدم چرا باید سرمو بندازم پایین مادربزرگ؟

لحنش خونسرده و همین برای دامن زدن به عصبانیت اون جمع کافیه

ک_پسره ی خیره سر

ج_کارن...

سرانگشتاشو دور مچ همسرش میپیچه و نگاهشو به سمت پسرش برمیگردونه:

Car Lover [Z.M]~[completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora