part4

903 262 36
                                    

بهش نگاه کردمو گفت
+اونا تا تورو نکشن دست بر نمیدارن...
سری تکون دادو کنارم رو تخت نشست
آروم و نا امید گفت
#هنوز نمیدونن من کشتم...فقط میدونن اومده تو جنگل ما و غیب شده...بابا یه دروغ خوب سر هم کرده...اگه تو هم همکاری کنی...میتونیم تظاهر کنیم خواسته به تو آسیب بزنه و تو بهش حمله کردی...اونم زخمی شده و تو مسیر برگشت مرده...

فقط بهش نگاه میکردم
این حرفا چی بود
کی این چرت و پرتارو باور میکرد
شن یه گرگینه بود...یه گرگینه قدرتمند...
اونوقت من چی؟!

با خنده عصبی گفتم
+من به پسر بتا حمله کردم و اونو زخمی کردم؟ حالت خوبه چنگ؟ میخوای بگی شن به دست منی که حتی نمیتونم تبدیل بشم زخمی شده؟ این به نظرت قابل باوره؟
نفسی با آه کشیدو گفت
#تنها راه ماست ژان...
کلافه موهامو چَنگ زدم
اصلا حرف هاش قابل باور نبود
میدونستم دردسر بزرگیه اما با من قابل حل نبود
همه میدونستن من نمیتونم تبدیل شم...همه میدونستن من بیشتر یه آدم عادیم تا گرگینه! کی باور میکرد بتونم به کسی آسیب بزنم!
به فرض هم باور میکردن!
اونوقت چی میشد؟
اگه منو میبردن چی؟

چشم هامو با کلافگی دست کشیدمو گفتم
+چرا من؟چرا خود جیا نیاد بگه؟
#ژان...جیا جزو قبیله نیست...اون هنوز هیچی راجب گرگینه ها نمیدونه...چه برسه بخواد بیاد بگه...
چنگ ادامه ندادو من نفسمو با حرص بیرون دادم
آروم و دو دل گفتم
+اگه قبول نکردن برای دفاع از خودم بوده چی؟ اگه گفتن سر کینه شما دوتا بود چی؟
چنگ خواست جواب بده که تقه ای به در خورد
بابا بدون اینکه من چیزی بگم اومد تو و نگاهش بین ما چرخید
با اخم به چنگ گفت
×توبرو بیرون...
چنگ ایستاد و عصبی جواب داد
#نه...میمونم..
هر دو با خشم به هم نگاه کردن
همونقدر که منو بابا با هم مشکل داشتیم چنگ و بابا هم داشتن
فرقمون فقط این بود که چنگ پسر آلفا و جانشینش میشد پس بابا باید نگهش میداشت
اما من بی استفاده بودم براش...
پس براش مهم نبود برم...
برای همین هم این نقشه رو کشیده بود
یا جواب میداد و قضیه حل میشد
یا من محکوم میشدم و...
حتی فکر به زندگی تو قبیله ای که همه تورو دشمن میبینن عذاب آور بود...
اینجا که پسر آلفای قبیله بودم بخاطر متفاوت بودنم عذاب میکشیدم!
اونجا که قاتل حساب میشدم با مرگ برابری میکرد...
بابا نگاه پر از خشمش رو از چنگ برداشت و رو به من گفت
×خوب گوش کن ژان...جون برادرت دست توئه...

ییبو ::::::::
هوای سرد کوهستانو نفس عمیق کشیدم
این ماجرا دیگه داشت برای همه دردسر ساز میشد
گله های شمال غرب هیچوقت دنبال جنگ نبودن
اما اینبار اونا هم حسابی پر تنش شده بودن
اگه نمیتونستیم بین خودمون حلش کنیم داستان به همه جا میرسید و یه جنگ بزرگ داخلی درست میشد
پینگ اومد کنارم ایستاد و گفت
×نمیخوام کشته شدن پسر بتا گروهتو بی ارزش کنم...اما همه میدونن شن دشمن زیاد داشت...
سری تکون دادم و گفتم
-آره...اما پدرش حق داره بدونه کار کی بوده! درسته؟
پینگ سری تکون دادو گفت
×حق داره...اما بیشتر از اینکه بدونه چه کسی پسرشو کشته...مهم اینه بدونه چرا کشته شده!اینطور فکر نمیکنی ییبو؟
حق با پینگ بود
مهم تر این بود چرا کشته شده!
اگه بی گناه از بین رفته باشه باید تاوانشو بگیریم...
اما اگه گناهکار باشه...
همه چی فرق میکنه...
برای همین بدون نگاه کردن به پینگ گفتم
-منم دنبال همینم...
سری تکون داد و خواست بره اما مکث کردو گفت
×راستی...اوضاع خودت چطوره؟
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
-خوبه...
مکث کرد...خوب دروغ مسخره ای بود که به همه میگفتم...
انگار پینگ هم باور نکرده بود
اما سری تکون دادو رفت داخل
یه نفس عمیق دیگه کشیدم...
چه بخوام چه نخوام باید خوب باشم...
تنها چیزی که تو این دنیا چاره نداره...مرگه...
پس باید باهاش کنار بیام...
خواستم برگردم داخل که یه نفر با سرعت از در خارج شدو شروع به دوئیدن کرد
خیلی سریع و فرز اما تو حالت انسان..
پسر آلفا بود..
ژان...
عجیب بود که نمیتونستم بوی تنشو حس کنم!
حتی وقتی انقدر نزدیک از کنارم رد شد!
منتظر بودم تبدیل بشه...اما این اتفاق نیفتاد...
نگاهم دنبالش کرد تا بین درخت ها گم شد
همچنان تو حالت انسان...

سلام سلام..
خوب چطور بود؟
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید خیلیییییی ممنون ♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Donde viven las historias. Descúbrelo ahora