part19

831 269 245
                                    

ییبو::::::::
در کمدمو بستمو نشستم رو تخت
دلم میخواست دوش بگیرم
اما اینجوری دیگه وقتی نمیموند که کمی چشم رو هم بذارم
انقدر کار عقب مونده داشتم که شک داشتم تا فردا شب تایمی برای خواب داشته باشم
این اتفاقات حسابی همه چی رو بهم ریخته بود
دراز کشیدمو دستمو زیر سرم گذاشتم
گرگ درونم یه گوشه ذهنم کز کرده بود!
اونم مثل من بی حوصله بود...

چشم هامو بستم تا بخوابم اما اولین تصویر تو ذهنم ژان بود
وقتی تو جنگل خورد بهم...
وقتی تو ماشین گفت گرگ نداشتن سخته...
وقتی نگاهم کردو خواست با کسی جفت نشه...
وقتی وارد خونه شدیمو چشم تو چشم من شد...
وقتی تو اتاق برگشت سمتم...
خدای من...
انگار تو سرم فقط چشم های ژان بود...
اینجا من مقصر نبودم...
پس چرا از اینکه ژان توی این شرایط بود انقدر حس بدی داشتم
مثل عذاب وجدان!
رو تخت جا به جا شدمو دوباره نفس عمیق کشیدم
باید بخوابم...
این چشم های وحشی اما غمگین باید از ذهنم بره بیرون...
من خودم به اندازه کافی دردسر دارم...
زندگی خودم به اندازه کافی بالا و پایین داره...
نمیتونم درگیر مشکلات یه نفر دیگه بشم
گرگم با این فکر یهو بلند شدو عصبانی تو سرم زوزه کشید
کلافه زیر لب گفتم
-تو دیگه چته پسر...
برای اولین بار بود ساز مخالف گرگمو نمی فهمیدم
نمیتونستم بگم گرگم از ژان خوشش اومده!
من قبلا عشقو تجربه کردم
قبلا خواستن بی حدو مرزو حس کردم
دیوونه شدن گرگم با دین جفتشو حس کردم
هیچکدوم از رفتار های الان گرگم شبیه چیزی که قبلا حس کردم نبود
حتی نزدیکش هم نبود
پس نیمتونستم به خواستن ربطش بدم
مخصوصا گرگی هم این وسط نبود که بخواد گرگ منو بی تاب کنه
اما این حرکت هارو هم نمیتونستم معنی کنم
دوباره رو تخت چرخیدم
ویهان...
باورم نمیشه دیگه ندارمت...
گرگم با غم گوشه ذهنم نشست...
اونم مثل من دلش برای جفتش تنگ شده بود...
ویهان فقط جفت من نبود...دوستم...یارم...همدمم...همه چیز من بود...
گرگم زوزه سوزناکی کشیدو پوزه‌اش رو روی دستش گذاشت
کلافه بالشتو از زیر سرم برداشتمو رو سرم گذاشتم
دوباره همه چی داشت تو سرم تکرار میشد
دیگه از این تکرار خسته بودم
از این دلتنگی بی چاره...
هیچوقت فکر نمیکردم قراره باقی عمرم بدون ویهان باشه...
تمام لحظاتی که از بچگی با هم داشتیم تو سرم مرور شد...
صورتش...چشم هاش...لبخندش...
چشم های معصوم و شادش...
کلافه نشستم رو تخت
با عصبانیت گفتم
-تو چت شده لعنتی...اون از گرگم...اینم از خودم...
بلند شدمو حوله ام رو برداشتم
حالا که نمیتونم بخوابم بهتره دوش بگیرم و برم دنبال کار ها...
نمیخوام تو حسرت گذشته و آینده روزمو تباه کنم...

ژان::::::::
با فرو رفتم چیزی تو دلم با درد ناله ای کردمو از خواب پریدم
اما قبل اینکه بفهمم چی شده چیز دیگه به سرم کوبیده شد!
سرمو گرفتمو چرخیدم رو تخت که درد تو پهلوم پیچید
اینجا چه خبر بود!
چشمام هنوز تار از خواب بود
پتو از رو سرم کنار دادم و چند بار پلک زدم تا بتونم درست ببینم!
خدای من...
هنگ به صحنه رو به روم خیره بودم!
درست میدیدم؟!
یا خوابم؟!
سه تا توله گرگ در حال بالا و پایین پریدن روی من بودن!

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now