part24

868 255 207
                                    

انتظار هر کسی رو داشتم جز یوبین که از لای در سرشو آورد داخل و با لبخند به من نگاه کرد
سعی کردم ملحفه رو رو تنم بالا تر بدم سریع گفت
^راحت باش ژان...نمیخوام بیام تو..فقط خواستم ببینمت خیالم راحت شه...
هرچند دوتامون پسریم اما این حالت خوبی برای ملاقات نبود
برای همین از داخل نیومدن یوبین استقبال کردمو گفتم
+خوبم...انگار بخیه های قبلی خوب نبوده
لبخند یوبین کمی بزرگتر شدو خواست چیزی بگه که دستی روی شونش نشست
با تعجب به پشت سرش نگا کردم که صدای ییبو اومد
-برو پایین یوبین...ژان باید استراحت کنه
دیگه صورت یوبینو ندیدم
در بسته شدو صدای یوبینو شنیدم که گفت
^میدونم...میخواستم ببینم حالش برای قرار امشبمون خوبه؟
نشستم روی تخت تا پیراهنمو بپوشم
اما خبری ازش نبود
ییبو در جواب یوبین گفت
-دکتر گفت تا سه روز استراحت کنه
^ئه...باشه...پس شب میام بهش سر میزنم
اینو گفتو صدای پا اومد
سریع دوباره دراز کشیدمو ملحفه رو تا زیر گلوم بالا کشیدم
منتظر اومدن ییبو بودم
اما در باز نشد و هیچ صدای پائی هم از پشت در نیومد
تو همین انتظار بودم که چشم هام گرم شدو خوابم برد

ییبو::::::::
نفس عمیق کشیدمو به در بسته نگاه کردم
گرگم میخواست بریم داخل اما خودم نمیخواستم
چیزی اون داخل نبود که لزومی به حضور من داشته باشه!
ژان باید استراحت میکرد
مسلما الان بخاطر مسکن خواب بود
نمیدونم این کش مکش پشت در اتاق چقدر طول کشید
اما این گرگم بود که بلاخره موفق شد
تقه‌ای به در زدم
هیچ صدایی نیومد آروم درو باز کردم
حدسم درست بود
ژان خوابیده بود...
پاهام بدون اختیار من گامی به داخل اتاق گرفت
اما زود خودمو کنترل کردمو اومدم بیرون
درو بستم و تو ذهنم سر گرگم داد زدم
-توی لعنتی گرگ منی یا اون؟
اونم در جواب زوزه بلندی کشیدو با عصبانیت تا سطح اومد
خدایا...
این چه حالیه که گرفتارش شدیم!
همیشه میدونستم اگه گرگت باهات کنار نیاد تو دردسر بزرگی می افتی...
مثل آدم هایی که دو شخصیت دارن
اما هیچوقت فکر نمیکردم خودم این حالو تجربه کنم
با عصبانیت از پله ها پایین رفتم که صدای شکستن چیزی باعث شد پا تند کنم
کسی توی نشیمن نبود به سمت آشپزخونه رفتم
با دیدن سه قلو‌ها و لیوان های شکسته جلوی پای هر سه ایستادمو به نایینگ که عصبانی دست به کمر زده بود نگاه کردم
با دیدن من نگاهشو از پسرا گرفتو گفت
¢این رگ یاقی گری کی از خاندان شما محو میشه من راحت شم
خم شدو در حالی که دستشو به سمت پسرا تکون میداد گفت
¢برین بیرون...برین بیرون من اینجارو تمیز کنم دیگه هم به هیچکدومتون شیر نمیدم...همون قد کوتاه بمونین بهتره...
با این حرفش پسرا مثل برق از آشپزخونه بیرون پریدن خم شدم تا به نایینگ کمک کنم
در حالی که شیشه های خورد شده رو میگرفتم گفتم
-صبح ژان به هر ستاشون شیر داد
نایینگ متعجب به من نگاه کرد و یکمی هم اخم کرد
شونه بالا انداختمو گفتم
-با ژان صبحونه خوردن
اخمش بیشتر شدو گفت
¢پس چرا به من نگفتی که یکساعته دارم باهاشون سر و کله میزنم؟
بلند شدمو گفتم
-وقت شد بگم؟ضمنا من فکر کردم پدربزرگ بهت میگه اصلا الان کجاست؟
نایینگ دستمال آورد تا شیر رو زمینو جمع کنه و خسته گفت
¢نمیدونم...از صبح نیست...اونم بد تر از تو...تو هم بد تر از اون...من آخر از دست شماها دیوونه میشم

𝑾𝒐𝒍𝒇Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang