part29

884 265 206
                                    

-هیس...ما تنها نیستیم...
ترس ژانو میشد حس کرد
ناخداگاه بازوش رو گرفتمو اطراف رو زیر نظر گرفتم
گویا حق با یوبین بود
این حرکت ها مال یه گرگینه نبود
کار یه خوناشام بود
درست همین لحظه یه نفرو دیدم که با سرعت خوناشام از رو شاخه ها به سمت ما پرید
گرگمو آزاد کردمو جلوی ژان توحالت گرگ ظاهر شدم
حالا بیشتر از قبل ترس ژانو حس میکردم
اون خوناشام به سمت ژان پرید
به جای اینکه به سمتش حمله کنم برگشتم سمت ژان و با بدنم مانع رسیدن اون خوناشام به ژان شدم
با این حرکتم اون خوناشام تقریبا رو بدن من فرود اومد
اما قبل اینکه بتونم بگیرمش دوباره پرید
چند قدم جلو تر از ما رو زمین ایستاد
برگشت سمت ما
چشم های سرخش به ژان خیره بود
دور ژان رو با بدنم گرفتمو رو بهش غریدم که به من نگاه کرد
دندون های نیشش رو به نمایش گزشتو با خشم به من حمله کرد
درسته سریع بود
اما اون یه تازه کار بود
یه تازه کار که احتمالا درگیر تب خون بود و بی احتیاط
وگرنه میتونست حس کنه من آلفام!
یه خوناشام تنها به یه آلفا حمله نمیکنه!
مگه اینکه خیلی به خودش مطمئن باشه
به سمت گردنم حمله کرد اما قبل اینکه بتونه منو گاز بگیره کتفشو گاز گرفتمو به سمت درخت های کنارمون پرتش کردم
خیلی سریع بلند شد
اینبار به من حمله نکردو به سرعت از روی من پرید تا به ژان برسه
لعنتی...تا بخوام بچرخم طرف ژان تا دوباره محافظتش کنم اون عوضی دست ژانو گرفت
دقیقا همون دستی که باند پیچی بود
اون عوضی خواست با ژان بپره که گرگم بی مکث بهش حمله کردو تو زمین و هوا کمرشو بین دندون هام گرفتم
صدای خورد شدن استخوناش رو شنیدم
ژان روی زمین افتاد و در حالی که هنوز بدن اون خوناشام بین دندونام بود رو زمین ایستادم
اینبار رو زمین پرتش کردمو خودم دوباره بهش حمله کردم
اما قبل از اینکه بهش برسم محو شد
با ترس برگشتم سمت ژان
هنوز رو زمین بودو با درد داشت بلند میشد
اما خبری از اون خوناشام نبود
هیچ حرکتی ازش حس نمیکردم
مسلما با اون کتف و کمر زخمی باید هم فرار میکرد
خواستم تبدیل شم و به سمت ژان برم
اما گرگم حاضر نبود...

ژان::::::::::
با درد بلند شدم
دستم مثل روز اول درد داشت
میترسیدم بخیه ها دوباره باز شده باشه
عصبانی بودم
بیشتر از همه از شانس خودم!
برگشتم سمت ییبو و خشک شدم
هنوز تبدیل نشده بود...
زیر نور ماه گرگش انگار قدرتمند تر بود
پر ابوهت...
نسیم ملایم جنگل موهای براقشو ملایم حرکت میدادو منو به لمس کردن این مو ها وسوسه میکرد...ناخداگاه نفس عمیق کشیدم و تو چشم های سیاه و پر قدرت گرگش خیره شدم
این گرگ...
چرا این گرگ انقدر...
انقدر چی ژان؟!
حتی از بیانش هم میترسیدم
گرگ ییبو به سمتم اومد و ذهنم برای یک لحظه خالی از هر فکری شد
پوزه اش تو چند سانتی صورتم بود
نه درد دستم مهم بود
نه موقیعتی که توش بودیم
نه حتی اینکه این گرگ ییبو بود...
فقط بدون اراده من دست سالمم تو موهاش فرو رفتو صورتمو به صورتش مماس کردم
خودش باقی فاصله رو از بین بردو صورت یخ زده ام با گرمای صورت گرگ ییبو داغ شد
یه نفس عمیق دیگه کشیدم
کاش میشد این لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه...
هنوز محو این احساس عجیب بودم که ییبو خودشو عقب کشید
تا چشم هامو باز کردم دیگه خبری از اون گرگ نبود
اینبار این ییبو بود که رو به روم بود
با اخمی که طبق معمول بین ابروهاش بود خیره به کتفم گفت
-دستت داره دوباره خونریزی میکنه!
به دستم نگاه کردم...
حق با ییبو بود...لباسم غرق خون بود...
ییبو به جایی پشت سرم نگاه کردو گفت
-باید برگردیم خونه...مزاحم داریم تو جنگل
با این حرف به سمتم اومدو گفت
-میتونی راه بری
سریع اخم کردم
انگار نه انگار چند دقیقه پیش انقدر کنارش آروم بودم
تو حالت انسان ییبو انگار یه شخصیت دیگه بود
سریع گفتم
+معلومه که میتونم راه بیام...
برگشتم سمت مسیری که حدس میزدم مسیر خونه است و محکم قدم برداشتم که ییبو از پشت سرم گفت
-ژان!
برگشتم سمتش که با سر به مسیر دیگه ای رو نشون دادو گفت
-از این ور
با اینکه ضایع شده بودم
اما به روی خودم نیاوردم و با اخم به اون سمت رفتم
ییبو هم همراهم شد و گفت
-ژان...
با حرص گفتم
+هوم؟
اما بهش نگاه نکردم..درد دستم داشت نفس گیر میشد...
حس میکردم یه زخم رو دستمه که داره کش میاد
ییبو با لحن آروم و متفاوتی گفت
-منظورم این نبود که ضعیفی...من فقط نگرانت شدم
همین یه جمله ساده یهو انگار همه اون عصبانیتو شست
ناخداگاه نفس عمیق کشیدم
نیم نگاهی به ییبو انداختم که همون لحظه اونم نگاهم کرد
تلخ لبخند زدو گفت
-تو خیلی قویی ژان...لازم نیست برای اثابت کردنش درد بکشی...
بغضی که نفهمیده بودم از کجا تو گلوم پیدا شده بودو عقب فرستادمو فقط سر تکون دادم
باورم نمیشد ییبو انقدر راحت راز درونمو فهمیده بود
لبمو از داخل گاز گرفتمو قدم هامو تند تر کردم
ییبو دیگه حرفی نزد
منم سکوت کردم
اما حرفش تو ذهنم مرور میشد
توخیلی قوی هستی...
لازم نیست بخاطرش درد بکشی...
مگه میشه بدون دردکشیدن قوی شد؟
ذهنم تو افکارم غرق بود و نفهمیدم کی رسیدیم
از پله ها بالا رفتیمو ییبو دروبرام باز نگه داشت
خونه آروم و ساکت بود
انگار کسی نبود
عجیب بود سه قلو ها کجان
به سمت اتاقم رفتم و ییبو به سمت آشپزخونه رفت
باید زخم دستمو چک میکردم
فقط خدا کنه باز نشده باشه...
حاضر نبودم دوباره دستم بخیه بخوره
در اتاقو که باز کردم خشکم زد
سه قلو ها رو تخت من خواب بودن
صدای آروم ییبو از پشت سرم اومد که گفت
-مثل اینکه تخت تورو بیشتر از تخت خودشون دوست دارن
فقط آروم سر تکون دادم
باورم نمیشد...
خواستم برم داخل که ییبو بازومو گرفتو گفت
-بیا...
برگشتم سمتش که با سر بهم اشاره کردو با هم به سمت آشپزخونه رفتیم
وارد که شدم ییبو در سمت پذیرایی رو بست و گفت
-بشین دکمه هاتو باز کن ژان...

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now