part18

806 258 128
                                    

+میشه توی قبیله شما...من با کسی جفت نشم؟!
لحنش با قبل فرق داشت
نگاهم تو صورتش چرخید
گرگم زوزه ای کشیدو کلافه رژه رفت
نگاهمو ازش گرفتم و نتونستم چیزی بگم
نمیتونستم تو چشم هاش نگاه کنم و بگم نه
در واقعیت هم کاری از من بر نمی اومد
از گوشه چشم دیدم که برگشت سمت پنجره و با لحنی مثل قبل گفت
+بیخیال...از من نشنیده بگیر...
حالا علاوه بر گرگم...خودمم کلافه بودم
لعنت به این انجمن و تصمیم های مسخره اش
با همون کلافگی گفتم
-وقتی انجمن..
پرید وسط حرفم و گفت
+میدونم ییبو...لازم نیست توضیح بدی...من یکم میخوابم تا برسیم
با این حرف چرخیدو کاملا رو به پنجره شد
دیگه از اون آرامش قبل خبری نبود
نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم
اما نه اون نگاه ژان و نه صداش از سرم بیرون نمیرفت...
میشه با کسی جفت نشم...
کاش مشید بگم آره...
لعنت به این زندگی و این اجبار هایی که دست ما نیست...

ژان::::::::::
نمیدونم این چه حرفی بود به ییبو زدم
یهو چرا دچار ضعف شدمو به حسم اعتراف کردم
از این کارم پشیمون بودم
حس بدی از خودم داشتم
بیشتر از حس بدی که ییبو با سکوتش بهم داده بود!
دوست نداشتم یه بیچاره محکوم به نظر برسم

بارون نم نم شروع شد
تو دلم به خودم امید دادم
حداقل اینجا سر سبز و بارونیه...مثل چیزی که همیشه دوست داشتی...
وقتی به فردا فکر میکنمم عصبی میشم
مسلما اون سه نفر اگه بفهمن من گرگی درونم نیست پشیمون میشن
و من واقعا میخوام که پشیمون بشن
شاید اینجوری بتونم تنها و بدون جفت تو گله ییبو بمونم
شایدم بتونم بعد از یه مدت از اینجا هم برم
برگردم مهد...پیش بچه هام...
واقعا شنبه چی میشد؟
وقتی ببینن من نمیتونم بیام...
دلم برای تک تک بچه ها تنگ میشد
مخصوصا نینگ...
چطوری میرفت خونه؟!
یعنی با مربی بعدی هم مثل من انقدر جور میشن...

نفس خسته ای کشیدم که ییبو گفت
-بیداری...
لعنتی...حواسم نبود مثلا خودمو به خواب زدم
با بی حوصلگی گفتم
+خیلی مونده برسیم؟
همین لحظه ییبو پیچید تو یه جاده فرعی و گفت
-کمتر از پنج دقیقه
قلبم مثل بمب شروع به زدن کرد
واقعا انقدر زود!
به ساعت نگاه کردم
اینهمه تو راه بودیم تمام تنم درد میکرد
گرسنه بودم
اما ترجیح میدادم این مسیر ادامه داشت تا اینکه برسیم
ییبو از تو آینه کیفم و چک کرد و گفت
-جدی وسایلت همینه؟
+وسایل ضروری...
-چرا ضروری؟تو قرار دیگه اینجا زندگی کنی...
آروم پوزخندی زدمو چیزی نگفتم که ییبو از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت
-کجای حرفم خنده دار بود؟
فکر نمیکردم متوجه پوزخند من شده باشه!
یکم دستپاچه شدم و سریع گفتم
+هیچی
-پس چرا خندیدی؟
+نخندیدم
نفسشو با حرص بیرون دادو اینبار خیلی جدی و با لحن سنگینی گفت
-ژان...من دیگه آلفای توأم... اینو میفهمی یا لازمه گرگم بهت گوشزد کنه؟
سریع جواب دادم
+متوجه‌ام...معذرت میخوام...
-خوبه...حالا جواب سوالمو بده
خیره به جاده جنگلی رو به رومون گفتم
+من فکر نمیکنم از اون سه نفر کسی حاضر باشه با من جفت شه مخصوصا وقتی بفهمه گرگی درون من نیست...
مکث کرد...
از بین شاخ و برگ درخت ها و آسمونی که میرفت روشن بشه یه خونه بزرگ پیدا شد
قلبم تو سینه محکم تر کوبید
دور تا دور خونه هیچ دیواری نبود...مثل خونه های‌ما...
اما خودش کاملا متفاوت بود
دو طبقه با پنجره های بزرگ که پایین هر پنجره گلدون های رنگی قرار داشت
سقف شیرونی و پنجره هایی که از شیرونی بیرون زده بود همراه با تراس های کوچیک پر گل!
اینهمه گل؟!
اونم خونه آلفا یه گله گرگینه؟
چنان محو تماشای خونه شدم که با صدای ییبو از جا پریدم وقتی ترمز کرد گفت
-من اینجوری فکر نمیکنم ژان
با این حرف ماشینو خاموش کرد و پیاده شد
در صندلی عقب رو باز کردو کیفمو برداشت
با کلافگی گفت
-بیا تا خونه نترکیده حداقل ی ساعت بتونیم بخوابیم

هوای تمیز صبح جنگلو نفس عمیق کشیدم
مرطوب و دوست داشتنی...
مثل بهشت تازه...
پشت سر ییبو راه افتادم...
از پله های ایوون جلو در بالا رفتیم
ییبو درو باز کردو منتظر موند تا من وارد شم
از کنارش که رد شدم ناخداگاه یه لحظه برگشتم سمتش
دقیق رفتار منو زیر نظر داشت
اما تا چشم تو چشم شدیم نگاهشو از من گرفت و گفت
-طبقه بالا انتهای سالن...برات اتاق آماده کردن
با این حرف درو پشت سرم بستو رفت به سمت پله‌ها و از پله ها بالا رفت
تو نور دم صبح خونه حال و هوای عجیبی داشت
وسایل همه با رنگ چوب بود و پرده ها حریر و نازک...
کلی پنجره دور تا دور سالن بود و چندتا در هم انتهای سالن
به بقیه جزئیات توجه نکردم
واقعا بی حال بودم
لزومی هم نداشت زیاد اینجارو بررسی کنم
من که قرار نبود اینجا بمونم!
خودمو به ییبو رسوندم که در اتاقو برام باز کردو باز هم کنار ایستاد تا من برم داخل

هر بار که از جلوی ییبو میخواستم رد شم...گرگشو حس میکردم و تو دلم حس اضطراب عجیبی بیدار میشد...
نیمدونم همیشه گرگش انقدر تو سطح بود!
یا چون من عضو جدید بودم اینجوری برخورد میکرد
دوباره نگاهشو حس کردم...
اما اینبار مقاومت کردم تا برنگردم سمتش...
ییبو پشت سرم اومد
کیفمو گذاشت رو صندلی کنار تخت و گفت
-میرم یه چیزی برات بیارم بخوری...
سریع برگشتم سمتشو گفتم
+خوبم...لازم نیست
اخمی بین ابروهاش نشست و خواست چیزی بگه که نشستم رو تخت و گفتم
+من فقط به خواب احتیاج دارم
لب هاشو به هم فشرد
نگاهش تو اتاق چرخید
انگار میخواست همه چیو چک کنه
در نهایت سری تکون دادو از اتاق رفت بیرونو
درو هم بست!
بدون حرف دیگه ای!
گویا یکی کم حرف تر از من پیدا شده بود!
رو تخت دراز کشیدم
اتاق کوچیکی نبود
اما همه چی بوی چوب و رطوبت میداد
یه پنجره چوبی بزرگ رو به جنگل این تخت دو نفره قدیمی که روش دراز کشیده بودم
با یه صندلی کنار تخت و یه کمد دیواری!
همین...
هیچ چیز دیگه ای تو این اتاق نبود
انگار اتاق مهمون هم نبود
شبیه اتاق اضافه بود
نفس خسته ای کشیدمو برگشتم سمت پنجره
چه فرقی داره واقعا؟
باید میرفتم سرویس...اما ییبو چیزی از سرویس نگفته بود و دوست نداشتم پشت سرش تو خونه راه بیفتم
چشم هامو به هم فشار دادمو قبل اینکه بفهمم از شدت بیخوابی بی هوش شدم..


اما ییبو چیزی از سرویس نگفته بود و دوست نداشتم پشت سرش تو خونه راه بیفتم چشم هامو به هم فشار دادمو قبل اینکه بفهمم از شدت بیخوابی بی هوش شدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(خونه ییبو)
«فقط ببخشید کیفیتش پایینه😅»

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now