part38

1.1K 278 326
                                    

بخاطر وایستادن یهویی من یوبین آروم به من خوردو ایستاد
کمرمو گرفتوگفت
∆چی شده ژان
نگاه عصبانی ییبو از چشم هام و به کمرم و دست یوبین افتاد
هنوز جواب یوبینو نداده بودم که اخم ییبو پر رنگ تر شدو عقب رفت
پنجره اتاقشو بستو از دید من محو شد
یوبین رد نگاه منو گرفتو به بالا نگاه کرد
اما برای دیدن ییبو دیر شده بود
اون دیگه اونجا نبود
خودمو از بغل یوبین دور کردمو گفتم
+هیچی...
به سمت خونه پا تند کردم
ییبو همین چند دقیقه پیش الکی با من دعوا کردو منو مقصر دونست!
مقصر چی؟
چیزی که خودمم سر در نیاورده بودم
اونوقت الان با این نگاه عصبانی دوباره به من خیره شد!
چرا؟
چرا آخه؟این رفتار یعنی چی؟
از همه اینا مهم تر!چرا من عذاب وجدان داشتم؟
مگه واقعا اشتباهی کرده بودم؟
گرگ ییبو تو ذهنم اومد
برعکس خود ییبو...گرگش...قبل از بالا رفتن از پله‌ها مکث کردم...
گرگ ییبو دوست داشتنی بود...
قابل حس و درک...
اما خود ییبو نه...
یوبین سوالی پشت سرم گفت
∆حالت خوبه ژان
نفس عمیقی کشیدمو برگشتم سمتش
یوبین داشت یه رابطع عمیق با من شروع میکرد
در حالی که من انقدر سر در گم و دو دل بودم
با کلافگی گفتم
+نه... واقعاً خوب نیستم
نگران نگاهم کردو گفت
∆میخوای صحبت کنیم
آروم سر تکون دادمو گفتم
+آره...واقعا باید صحبت کنیم...
لبخند مهربونی زدو گفت
∆بیا...میتونیم قدم بزنیم و صحبت کنیم
وقت نهار بودو نایینگ میز چیده بود
اما با این حالم واقعا نمیتونستم برگردم داخل و دوباره ییبو رو ببینم
برای همین باشه ای گفتمو با هم به سمت جنگل رفتیم

ییبو:::::::
تصویر ژان تو بغل یوبین از ذهنم بیرون نمیرفت
این گرگ دیوونه دست بردار نبود...
عکس ویهان و از روی میز برداشتمو نشستم رو کاناپه
-اگه بودی هیچکدوم از این دردسر هارو نداشتم
یهو قلبم یخ زد
نکنه اگه ویهان بود...
بازم گرگم به ژان عکس العمل نشون میداد...
دستم نشست رو جای نشونم...
اگه اینجوری میشد چقدر وحشتناک بود...
سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم
امکان نداره
این احساس گرگم به ژان فقط برای محافظت ازشه
شاید چون اون گرگ نداره
نیمتونه عشق و خواستن باشه...
با عصبانیت بلند شدمو عکس ویهانو پائین گذاشتم
-نه...نیست...مسلمه که نیست...
نفس خسته ای کشیدمو به سمت تخت رفتم که صدای جیغ پسرا از پائین بلند شد
بدون مکث به سمت در رفتمو از پله ها پائین رفتم
زئی بالشت منو بالای سرش گرفته بود و پسرا با گریه در حال تلاش برای پس گرفتن بالشت بودن و یک صدا میگفتن
•°.ابرو پس بده
خودمو رسوندم به زئی و بالشتو از دستش کشیدم
بدون توجه به اون بالشتو به دست لینگ دادمو گفتم
-اینجا چه خبره
زئی با عصبانیت تقریبا داد زد
£ییبو!
لینگ بالشتو محکم بغل کردو دو تا وروجک دیگه هم چسبیدن بهش
آروم زدم پشت بچه‌ها و گفتم
-برین سر میز نهار...سریع
هر سه تا دوئیدن سمت آشپزخونه و رو در رو زئی وایستادم
دستمو به سینه زدمو گفتم
-مشکلت با بچه های من چیه؟
£اون بالشت کثیف بود
-خب؟
£خب؟تو میذاری یه چیز کثیف دست بچه هات باشه؟
-آره...مشکلی هست؟
با این حرفم ابروهاش بالا پریدو با حرص نفسشو بیرون داد که گفتم
-تو داری راجب سه تا توله گرگ که نصف تابستون وسط خاک و جنگل بازی میکردن صحبت میکنی!نه چندتا بچه استریل!پس مسلما آرامش راونی بچه‌ها برام مهم تره تا اینکه یه بالشت خاکی تو دستشون باشه
یوان از تو آشپزخونه بلند گفت
°ابر...این ابره...
با وجود تموم خستگی از این حرف یوان لبخند زدم
برگشتم سمتش و با لبخند نگاهش کردمو سر تکون دادم
اونم خوشحال به من لبخند زدو برگشت سمت میز
زئی عصبانی با تاسف برام سر تکون دادو به سمت میز غذا رفت
خواستم پشت سرش برم که نگاهم از پنجره به ژانو یوبین افتاد
آروم به سمت جنگل میرفتن
گرگم عصبانی زوزه کشید
یوبین دستشو رو کمر ژان نوازش وار حرکت دادو گرگم بدون اراده من پاهامو به حرکت در آورد...

سلام سلام..
پارت جدید ولف😊
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون😘♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now