part42

712 228 185
                                    

ییبو:::::::::
نمیدونم چه مدت ایستادم.این کشمکش درونیم داشت نابودم می‌کرد.خسته بودم خیلی خسته و عصبانی..خیلی بیشتر از خیلی..از خودم.از گرگم..از تصمیماتم..از اینکه ژان رفته بود و از اینکه گذاشته بودم بره عصبانی بودم.
با صدای پدربزرگ به خودم اومدم که با عصبانیت صدام کرد
=ییبو..
بهش نگاه کردم میدونستم چرا عصبانیه.اما واقعا حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم. به سمت در رفتم و گفتم
-بعدا پیرمرد..الان نمیخوام صحبت کنم
=وایسا ییبو
اینو خیلی محکم گفت.اما من بحث نکردم و از کنارش خواستم رد بشم که بازومو گرفت.خارج کردن بازوم از دست پدربزرگ کاری نداشت.اما احترام پدربزرگ برام بیشتر از این بود که اینجوری دستمو از دستش بکشم بیرون..برای همین مکث کردم
=من اعتقاد دارم هرکس خودش باید تجربه کنه و بزرگ شه
برگشتم سمتش و ادامه داد
=برای همین وقتی تو و ویهان بهم علاقه‌مند شدین دخالت نکردم
عصبانی گفتم
-نمیخوام راجب عشق خودمو ویهان حرف بزنم
با داد پدربزرگ جا خوردم که گفت
=اما باید بزنی..ی اشتباه هر چقدر ادامه بدی درست نمیشه فقط اشتباه بزرگتری میشه
-اشتباه؟کدوم اشتباه؟اینکه منو ویهان همو دوست داشتیم کجاش اشتباه بود.
با این حرف دیگه تحملمو تموم کرده بود بازوم و از دست پدربزرگ بیرون کشیدم و به سمت در رفتم که گفت
=آره.. اشتباه نبود..برای همین نشون ویهان روی گردن توئه! اما گرگ تو ویهان و نشون نکرد! برای همین وقتی ویهان در حال مرگ بود پیوندی با تو نداشت تا ازت کمک بخواد و مرد..می‌دونی ییبو..
پاهام قفل شده بود.عذاب وجدان و درد قدیمی تو وجودم بیدار شده بود
پدربزرگ اومد سمتم.دستشو گذاشت رو شونمو گفت
=من اینا رو نگفتم که عذابت بدم...فقط گفتم که بیدارشی...عشق شما ی دوست داشتن بچگانه بود که اصرار داشتین بگین عشقه..ی هیجان زودگذر..ی ذوق..چیزی که با اصرار سعی می‌کردیم حفظش کنین..درحدی که ویهان گرگشو هم مطیع خودش کرد..اما گرگ تو قدرتمندتر بود..زیر بار نرفت و ویهان و نشون نکرد..اما بازم شما کوتاه نیومدین..باز هم واقعیت و قبول نکردین..
دیگه تحمل نداشتم.همه‌ی اتفاقات داشت تو سرم مرور می‌شد.
پاهام بدون اختیار من به حرکت افتاد و پدربزرگ هم دیگه مانع من نشد از پدربزرگ دور شدم..قلبم خورد شده بود.گرگمم پر از عذاب بود عذابی که تا ابد همراهمون میومد.
به سمت جنگل دویدم و تبدیل شدم.بدون مکث به سمت مزار ویهان دویدم..من نتونستم گرگمو راضی کنم ویهانو نشون کنه..با اینکه گرگم همیشه بیتاب و دیوونه ویهان بود.
اما اون شب حاضر نشد ویهانو نشون کنه.
گرگ ویهان این کارو کرد.شاید چون همیشه این ویهانو گرگش بودن که به سمت من میومدن.گرگ ویهان منو نشون کرد!شاید اون مطیع‌تر از گرگ من بود..اما واقعیت این بود..حتی ی جفت عادی..ما باید هر دو همدیگه رو نشون می‌کردیم.گرگ ویهان تا ابد با من پیوند خورد.اما گرگ من حاضر نشد اینکار و بکنه.
برای همین نتونستم متوجه نیاز به کمک ویهان بشم.برای همین نتونستم جلوی مرگ ویهانو بگیرم چون پیوند ما کامل نبود..
چون من جفت ویهان نشده بودم..هیچوقت چشمای ویهان وقتی این اتفاق افتاد یادم نمیره..شوک و غم توی نگاش عذاب ابدی من بود..من گردن ویهان و گاز گرفتم..اما دندونام پوست گردنشو پاره نکرد.
چون گرگم حاضر نشد توی اون لحظه بیرون بیاد و همراه من گردنشو گاز بگیره.برای همین وقتی که صبح ویهان توی آینه گردنشو نگاه کرد جای نشونشو ندید..شوکه شد.منم بیشتر از اون شوکه شدم.فکر میکردم با وجود مقاومت گرگم موفق شدم نشونش کنم ولی نتونستم..
گرگم هنوز ویهان و دوست داشت و برای گرگش بیتاب میشد اما..نشون نه.
از اون شب..هربار که فرصت داشتیم سعی میکردم نشونش کنم..اما بی فایده بود انگار گرگم تو این مورد قصد عاقل شدن نداشت.

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now