part46

819 228 211
                                    

ییبو::::::::::
گردن چنگ و گاز گرفتم میتونستم با فشار دندونام گردنشو خورد کنم اما فقط با شتاب پرتش کردم به سمت درخت‌ها و خیره بهش وایسادم قدرت خوبی داشت اما در برابر من حرفی برای گفتن نداشت چنگ روی زمین چرخید و سریع بلند شد سر و گردنشو تکون داد و خواست بهم حمله کنه که یهو به سمت دیگه خونه نگاه کرد چشماشو ریز کرد و دقیق شد
پدربزرگ بزرگ با عصبانیت گفت
=میشه یه جنگ بین قبیله‌ای دیگه راه نندازین؟
خواستم تبدیلشم و جوابشو بدم که چنگ به سمت خونه دوئید فکر کردم میخواد به پدربزرگ حمله کنه برای همین خیز برداشتم به سمتش اما چنگ از کنار خونه رد شدو به سمت جنگل رفت
حتماً چیزی دیده یا شایدم فرار کرده به سمت خونه رفتم عصبانیت و خشم ژانو حس میکردم تبدیل شدم بدون توجه به نایینگ و پدربزرگ از پله‌ها بالا رفتم پدربزرگ صدام کرد اما توجه نکردم و رفتم سمت اتاق ژان و بدون در زدن در اتاقشو باز کردم و گفتم
-رفتن گزینه تو نیست ژان...
اما حجم خالی اتاق غافلگیرم کرد در نیمه باز کمد و جالباسی خالی داد میزد که ژان رفته..اما کجا..خدای من..پس چنگ ژانو دید..یعنی ژان منو گذاشت و رفت؟اون چنین حقی رو نداشت..از اتاق اومدم بیرون و داد زدم
-ژاان
نایینگ با عصبانیت گفت
¢آروم باش ییبو..
به سمت در رفتم و گفتم
-ژان رفته..
نایینگ پشت سرم گفت
¢با این رفتار تو منم باید برم..اون که جای خود داره

برگشتم سمتش اما قبل اینکه بتونم چیزی بگم حسش کردم..ترس..وحشت..درد..ژان تو خطر بود دیگه مکث نکردمو دوئیدم تو جنگل بهش هشدار داده بودم تو جنگل نره خودش دیده بود چه خبره اونوقت جنگلو به موندن تو خونه من ترجیح داده بود گرگم عصبانی بود هم از ژان هم از من با همون عصبانیت دوئیدم سمت دل جنگل نمیتونستم بوی ژانو حس کنم
لعنتی چرا این پسر بو نداشت اما گرگم ژانو حس میکرد حتی بدون بو..فقط با احساسش..

ژان::::::::::::
با تمام سرعت بین درختا میدوئیدم که دستی بازومو گرفت با عصبانیت برگشتم به پشت سرم تا داد بزنم ولم کن اما با دیدن خوناشامی که پشت سرم بود با شوک افتادم روی زمین با چشمای سرخ بلند خندید و دندونای نیش بلندشو به نمایش گذاشت و با صدای بلندی گفت
£ببین چی پیدا کردم
خم شد سمتم که چنگ پرید روش و هر دو روی زمین افتادن با ترس به هر دو نگاه کردم لعنت به من..قضیه خوناشام‌هارو کلا فراموش کرده بودم انگار نه انگار که دیشب نزدیک بود بمیرم با شوک بلند شدم باید برمیگشتم خونه
چنگ گردن خوناشانو گرفت تا پرتش کنه اما اون عوضی انقدر قوی بود که چَنگ زد به گردن چِنگو باهم گلاویز شدن
باید کاری میکردم رو زمین و نگاه کردم و یه چوب نیمه شکسته رو برداشتمو به سمتش دوئیدم چنین چیزی و نمیتونستم باور کنم اون خوناشام گردن چنگو گرفتو مانع حرکتش شد خواست گردن چنگو بپیچونه که با تمام قدرتم قسمت شکسته چوبو از پشت تو قفسه سینش فرو کردم فریادی از درد کشید و چنگو ول کرد و برگشت به سمت من اما چنگ بهش حمله کرد خواستم نفس بگیرم که از پشت چنگی به موهام خورد و پرتم کرد سمت درخت کنارم چشام از درد سیاهی رفت و کمرم به تنه درخت خورد و درد تو تنم پیچید و هیبت بزرگی روی تنم سایه انداخت
¥زیادی می‌جنبی..
قبل اینکه بتونم تکون بخورم چَنگ زد به لباسمو منو از روی زمین بلند کرد تازه تونستم به صورتش نگاه کنم صورت سفید با ی جای زخم بزرگ قدیمی از چشمش تا چونه‌اش قدرت و خشونت از چهرش می‌بارید چشماش حالت طبیعی داشت اما دندونای نیشش پیدا بود نگاهی به گردنم کرد و گفت
¥یه امگای نشون شده...
کلمه امگارو با تاکید گفت و بو کشید و با چشمای متعجب گفت
¥تو چی هستی؟
از این حرفش شوکه شدم اما وقت برای بحث کردن نبود می‌خواستم با پام محکم بکوبم به شکمش که متوجه حرکت من شد و خودشو عقب کشید و پام بهش نخورد اما لباسمو ول کرد و عقب رفت می‌دیدم که چنگ با اون یکی خوناشام درگیره شاخه‌ای که تو تنش فرو کرده بودم به اندازه کافی عمیق نبود تا به قلبش برسه برای همین همچنان چابک با چنگ می‌جنگید
داشتم عقب عقب میرفتم که پشتم خورد به درخت و اون عوضی با لبخند اومد سمتم و گفت
¥تو که انتظار نداری بتونی به من آسیب بزنی
دستم و روی تنه درخت می‌کشیدم که بتونم چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم که فقط یه شاخه ریز به دستم خورد و همونو آروم شکستم و تو دستم فشار دادم
اون عوضی تو ی قدمی من بود و با همون سرخوشی گفت
¥بزار ببینم خونت چه مزه ایه

𝑾𝒐𝒍𝒇Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt