part27

923 255 253
                                    

فقط به جای اینکه به سمت حیاط برم...به سمت ژان رفتم...
یوبین آروم چیزی گفت!
لبخند ژان عمیق تر شد!
گرگم زوزه کشیدو عصبانیت من...بیشتر شد...

ژان::::::::
نفس عمیق کشیدمو عطر نرگس ها ریه هامو پر کرد
عاشق گل نرگس بودم
دوست نداشتم که یوبین بفهمه منو تحت تاثیر قرار داده
اما عطر نرگس ها مست کننده بود
نفس عمیق دیگه‌ای کشیدمو اینبار عطر نرگس با بوی بارون و دریا و هوای دم صبح ترکیب شد...
سرمو بلند کردمو با چشم های عصبانی ییبو رو به رو شدم
انقدر عصبانی بود که ناخداگاه حس کردم کار اشتباهی کردم
اما بدون چشم برداشتن از من گفت
-با من بیا یوبین...
اینو گفتو به یوبین نگاه کرد
اونم که مثل من جا خورده بود بلند شدو همراه ییبو به سمت در رفتن
هنوز شوکه بودم که پسرا برگشتن
دوباره پریدن تو بغل منو به زور هر کدوم یه سمت کز کردن
خنده دار بود که انقدر زود تبدیل شده بودن
اونا واقعا سه تا توله گرگ کوچولو بودن
نمیتونستم تو حالت گرگ اسم هاشونو تشخیص بدم
یکی از بچه ها که رو پام نشسته بود نرگس تو دستمو بو کردو بینیش به طرز خنده داری خارش گرفت
سرشو تکون دادو با دستش بینیشو دست کشید
اما بیفایده بود
عطسه ریز و با نمکی کرد
با این عطسه هم زمان تبدیل شدو گیج و منگ رو پام به صورت انسان ظاهر شد
یوان بود
خندیدمو موهاشو دست کشیدم که دوتای دیگه هم عطسه کردنو تبدیل شدن
خیلی خنده دار و با نمک بود
هر سه بینیشون رو دست کشیدنو به نرگس ها نگاه کردن
گل هارو گذاشتم رو عسلی کنار مبل و گفتم
+فکر کنم به گرده گل حساسیت داشته باشید...
هر سه هنگ فقط به من نگاه کردن که صدای آشنای پدر بزرگ از پشت سرم گفت
=آره...اونا زود تبدیل شدن...برای همین بویائی خیلی قوی دارن...پیش گل های تازه عطسه میکنن
هرچند اولین دیدارم با پدر بزرگ زیاد خوب نبود
اما لبخندی که از کار بچه‌ها روی لبم اومده بود به این زودیا محو شدنی نبود
با همون لبخند برگشتم سمت پدر بزرگ و گفتم
+چرا انقدر زود تبدیل شدن!؟
از نگاه دقیقش به خودم جا خوردم
اما به روی خودم نیاوردم
پدر بزرگ نگاهشو از من گرفتو به بچه ها نگاه کرد
آروم گفت
=چون زود مجبور شدن از خودشون دفاع کنن
قلبم مچاله شد
به پسرا نگاه کردم
خدایا...به طفلکا چی گذشته بود که مجبور شدن از خودشون دفاع کنن!
اونا فقط سه تا بچه بودن
دستمو تو موهای نرم پسرا فرو بردمو نوازششون کردم
هر سه دوباره تو حالت گرگ بودنو تو بغلم گوله شده بودن
برگشتم سمت پدر بزرگ تا بپرسم چرا...
چی به سر اونا اومده بود مگه؟
اما پدر بزرگ دیگه اونجا نبود...
به سمت میز شام رفته بود و داشت به نایینگ کمک میکرد
نفس خسته ای کشیدمو از پنجره به بیرون نگاه کردم
یوبین و ییبو گرم صحبت بودن
انگار هر دو متوجه نگاه من شدنو برگشتن سمت من
سوالی به هر دو سر تکون دادم
ییبو اخم کردو از پله ها پایین رفت
یوبین لبخند زدو اومد تو
نمیدونم ییبو چشه و این رفتار هاش برای چیه
اما وقتی میره...
دلم برای گرگش تنگ میشه
البته فقط گرگش...نه خودش...
یوبین با لبخند اومد سمتمو باز پیشم نشست
البته اینبار با فاصله بیشتر و گفت
^ییبو یکم حساسه...مخصوصا تو خونه اش
سوالی نگاهش کردم و گفتم
+منظورت چیه؟
چشمکی زدو گفت
^هیچی...اما از فردا به بعد بیرون قرار بذاریم
متوجه منظورش شدم
نمیدونم چرا یه حس خوبی تو دلم داشتم
شاید چون فهمیدم کار اشتباهی نکرده بودم و دلیل عصبانیت ییبو من نبودم
خندیدمو گفتم
+باشه...البته اگه بتونم بیام بیرون!
یوبین مشکوک نگاهم کرد
اما قبل اینکه چیزی بپرسه خودم گفتم
+بخاطر دستم میگم...
یوبین سریع گفت
^اوه...فراموش کرده بودم...تو انقدر عادی دستتو تکون میدی آدم باورش نمیشه دستت پانسمانه
فقط بهش لبخند زدمو چیزی نگفتم
نمیدونم آستانه دردم بالا بود یا به درد عادت داشتم
اما از بچگی یاد گرفته بودم نشون دادن درد...نشونه ضعفه...
بخاطر این رفتارم گاهی بیشتر درد کشیده بودم
اما راضی بودم
ترجیح میدادم درد هامو پنهان کنم
اگه نمیتونی قوی باشی!میتونی به قوی بودن تظاهر کنی!اینجوری در نظر دیگران قوی تر جلوه میکنی
با صدای نایینگ که گفت بیاین شام یوبین بلند شد
موهای بچه هارو دست کشیدمو گفتم
+بریم شام بخوریم؟
هر سه از روی پام پایین پریدنو به سمت میز دوئیدن
نایینگ بلند گفت
¢تو حالت گرگ کسی سر میز نمیشینه
هر سه ایستادن و شاکی صدا هایی شبیه غرش از خودشون در آوردن که بیشتر شبیه خرناس بود
خندیدمو در حالی که کنار یوبین مینشستم پشت میز گفتم
+نایینگ راست میگه بچه‌ها...ببینین ما همه تو حالت انسانیم
یکم مشکوک به همه ما نگاه کردن که گفتم
+تو حالت گرگ که نمیتونین بگین چی میخواین بخورین!
یوبین هم سریع گفت
^تازه نمیتونین قاشق و چنگال دست بگیرین
نایینگ اضافه کرد
¢لیوان هم همینطور...ببینین امشب چه شربت عسلی درست کردم
با این حرف نایینگ بلاخره هر سه تبدیل شدنو با ذوق به سمت میز اومدن
همه از این موفقیت لبخند زدیمو به هم نگاه کردیم
پسرا کنار من به ترتیب نشستن که صدای زئی از پشت سرم اومد
خیلی عصبی گفت
£کی به اتاق من دست زده؟
همه برگشتیم سمتش
با اخم خیره به نایینگ بودو باعث شد من هم برگردم سمت نایینگ
اما قبل اینکه نایینگ چیزی بگه صدای ییبو اومد که گفت
-من...
ییبو با اخم نگاهی به زئی انداخت و به سمت میز اومد
صندلی کنار پدر بزرگ رو عقب کشیدو نشست...
حالا درست رو به روی من بود
نگاه گذرا اما دقیقی به من انداختو زود به زئی نگاه کرد
با همون اخم بین ابروهاش گفت
-بیا سر میز شام زئی...اگه حرفی داری بذار برای بعد از شام
زئی فقط نفس سنگینی با حرص کشید
ییبو با لحن آلفا حرف نزده بود
برای همین وقتی زئی حرفی نزدو اومد سر میز کنار ییبو نشست تعجب کردم
تنش رو میشد بین همه حس کنی
پدر بزرگ سکوت رو شکستو گفت
=تا زحمت نایینگ سرد نشده بهتره شروع کنیم...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now