part26

847 266 255
                                    

میدونستم بخاطر اینکه گرگم جلو راکتو گرفته بود میگفت
نگاهمو ازش گرفتمو به سمت آشپزخونه رفتم
بی تفاوت به حرفش گفتم
-مواظب زبونت نباشی...نمیتونی اینجا بمونی زئی
£اینجا خونه منم هست
ایستادم
برنگشتم سمتش
این دختر بد میرفت رو اعصابم
شمرده شرمرده گفتم
-این خونه...خونه تو بود...اما الان تو فقط یه مهمونی... اینو یادت نره منگ زئی
دوست نداشتم یه بحث خانوادگی رو با لحن آلفا و قدرتم تموم کنم

اما چاره ای جز این برام نذاشته بود
وارد آشپزخونه شدمو صدای پای زئی رو شنیدم که با حرص از پله ها بالا رفت
نایینگ از در حیاط وارد آسپزخونه شد و گفت
¢این ماشین کیه اون بیرون
یه لیوان آب سرد برای خودم ریختم و گفتم
-عذاب من...زئی...
ابروهای نایینگ بالا پریدو گفت
¢اوه...معلومه همین اول هم دعواتون شده
آب سردو یه نفس خوردمو لیوانو زیر شیر آب گرفتم
نایینگ اومد نزدیک تر و گفت
¢حتما بهش خبر رسیده دنبال پرستار جدیدی...اومده باز بگه بچه هارو اون نگه میداره
نفس کلافه ای بیرون دادمو لیوانو با حرص توی آبچکون گذاشتم و گفتم
-آره...همین اولم تواناییشو تو بچه داری نشون داد
نایینگ گازو خاموش کردو گفت
¢اون دنبال قدرت توئه نه بچه داری
بی حوصله نشستم پشت میزو گفتم
-اون در برابر من هیچ شانسی نداره نایینگ
برگشت سمتم
ابروهاشو بالا انداخته بودو گفت
¢تو که فکر نمیکنی منظور من جنگیدن با تو بود!
حالا من با ابروی بالا پریده نگاهش میکردمو گفتم
-راه دیگه اش چیه؟منو اون دو دقیقه هم بدون دعوا نیستیم!پس جفت من که نمیتونه بشه
دستمو رو گردنم کشیدمو گفتم
-اونم وقتی جای نشون بردارش روی گردن منه...
نایینگ صندلیشو عقب دادو گفت
¢آره...اما میتونه از پشت بهت خنجر بزنه ییبو
بی حوصله خندیدمو گفتم
-بس کن نایینگ..‌.قضیه رو جنایی نکن
اخمش تو هم رفت
خواستم بلند شم که با عصبانیت گفت
¢بشین ییبو...
درسته نایینگ لحن آلفا نداشت
اما وقتی دستور میداد حتی آلفا هم باید اطاعت میکرد
به ناچار نشستمو نایینگ گفت
¢این گله پره از دشمنای تو...فقط کافیه...
یهو سکوت کرد
خواستم بپرسم چی شده اما نگاهش شوکه شد رد نگاهشو گرفتم و سرمو برگردونم به اون طرف
چیزی که میدیدم باورم نمیشد....
ژانو پسر ها که تو حالت گرگ بودن میتونستم ببینم!
پسر ها تو حالت گرگ...
اونم آروم!
بدون اینکه به کسی یا چیزی حمله کنن دور ژان رو گرفته بودنو داشتن به حرفش که نمیشنیدم چی میگفت گوش میدادن
ژان کنترل تلویزیونو برداشتو نشست رو کاناپه
اون سه تا هم پریدن تو بغلش...
یکی رو پاش لم داد...
یکی سرشو گذاشت روشکمش...
یکیشونم خودشو داشت توی پهلوش جا میکرد...
نایینگ با بوت زیر لب گفت
¢بگو بیدارم ییبو...
خودمم باورم نمیشد تو بیداری دارم این صحنه رو میبینم
انگار علاوه بر گرگ من...
گرگ پسر هام هم ژانو دوست داشتن
ژان شروع به نوازش موهای بچه ها کردو گرگم از درون زوزه کشید
یاد لمس ژان افتاده بود و دوست داشت اونم به بچه‌ها ملحق شه
باورم نمیشد...
گرگم رفته رفته داشت تغییر میکرد!
انگار داشت جادو میشد...
با حرفی که نایینگ زد شوکه برگشتم سمتش که گفت
¢درخواست پرستارتو کنسل کن ییبو...
با عصبانیتی که تو یه لحظه تو وجودم حس کردم گفتم
-چی؟درسته بچه ها باهاش جور شدن اما قرار نیست که...
نایینگ با اخم نگاهم کرد
نذاشت ادامه بدم
پرید وسط حرفم و گفت
¢میتونی با حقیقت بجنگی ییبو اما در نهایت مجبوری باور کنی...
-چیو باور کنم
انقدر اینو عصبانی و بلند گفتم که ژانو پسرا برگشتن سمت من
نایینگ بهشون لبخند زد اما من فقط سریع بلند شدمو از زاویه دید اونا خارج شدم
نایینگ رو کرد به منو آروم گفت
¢اینکه پسر هات انتخابشون از تو درست تره...
با این حرفش بشقاب های آماده روی میز کوچیک آشپزخونه رو برداشتو به سمت پذیرایی رفت
رو به بچه‌ها گفت
¢میخوام میز شامو بچینم...برین پدر بزرگتونو صدا کنین...
بچه ها اما تکون نخوردن و به ژان نگاه کردن
ژان بهشون سری تکون دادو هر سه تا با ذوق پایین پریدنو به سمت اتاق پدربزرگ دوئیدن
نمیدونم چرا از این حرکت بچه ها عصبی شده بودم
اون یه روزه اومده اینجا!
اونوقت اینجور بچه ها رو جذب کرده؟!
اصلا چرا؟
مگه چی داشت؟
شاید چون گرگی نداشت بچه ها کنارش آروم بودن و غریبی نمیکردن؟
شایدم...
در پذیرایی باز شد و یوبین اومد تو
لبخند گنده ای رو لبش بودو یه دست گل کوچیک از گل نرگس تو دستش بود رو به ژان سلام کرد...
لبخندی رو صورت ژان نشست
گرگ درونم با عصبانیت زوزه کشید...
زیر لب زمزمه کردم
-آروم پسر...رابطه اونا به ما ربطی نداره...
خواستم برگردم سمت در حیاط که یوبین با سرخوشی کنار ژان نشست...
گل های نرگسو به سمت ژان گرفتو اونم با لبخند گل هارو ازش گرفت
نفهمیدم دارم چکار میکنم...
فقط به جای اینکه به سمت حیاط برم...به سمت ژان رفتم...

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now