part40

770 234 223
                                    

به یوبین نگاه کردم و نفس کلافه ای کشیدم و گفتم
+ببخشید..
نمی‌دونم چرا معذرت خواستم؟اما ناخودآگاه گفتم و برگشتم سمت خونه.انگار حس می‌کردم اون بخاطر من مورد خشم ییبو قرار گرفته،انگار ییبو فقط باید از من عصبانی میشد..مقصر منم که ی گله خون‌آشام تو جنگل اونا سرگردونن که با من دعوا می‌کرد؟
با قدم های محکم به سمت خونه برگشتم.
از پله ها بالا می‌رفتم که ییبو و یوبین و دیدم که هنوز وایساده بودن با کلافگی وارد خونه شدم و خواستم برگردم سمت پنجره که زئی گفت
~ا..تو هنوز اینجایی؟
=زئی!
پدربزرگ چنان اسم زئی رو صدا کرد که بیشتر شبیه تهدید بود نگاش کردم حوصله جواب دادن بهشو نداشتم مخصوصا جلوی بقیه..به سمت میز شام رفتم که زئی با وجود هشدار پدربزرگ گفت
~خوب آخه داشت با یوبین می‌رفت گفتم..
لب هامو بهم فشردم تا حرفی نزنم و نشستم،بالاخره من مهمون ناخوانده ای بودم که اقامتش داشت طولانی میشد..پس بهتر بود حرفی نزنم پدربزرگ خواست چیزی بگه که یوان از کنارم گفت
°نرو..
با این حرفش بهش نگاه کردم و گفتم
+باید برم اما جای دوری نمیرم عزیزم..
لینگ و یی هم برگشتن سمت من و لینگ همونطور که بالشت ابریشو با ی دست محکم گرفته بود گفت
•دروغ میگی
ابروهام بالا پرید و گفتم
+چرا دروغ بگم عزیزم؟فقط..
قبل اینکه جملمو تموم کنم زئی گفت
~غذاتونو بخورید بچه‌ها
یی از رو صندلیش بلند شد و گفت
۰نمیشه تو بری ژان بمونه؟
با این حرف به حالت قهر از سر میز بلند شد و پشت سرش دوتای دیگه هم بلند شدنو با اون بالشت بزرگ تو دست لینگ به سمت پله ها رفتن..
شوکه به این حرکتشون نگاه کردم..قهر؟اونم انقدر انتحاری و مغرورانه!؟قشنگ معلومه پسرای ییبو ان!
زئی از سر میز بلند شدو با عصبانیت گفت
~همین اخلاق بدو نداشتن که به لطف تو به اینم رسیدن
خواست بره دنبال بچه‌ها که با صدای ییبو همه برگشتیم سمتش که گفت
-شامتو تموم کن بعد برو زئی..
به سمت میز اومدو بدون نگاه کردن به زئی گفت
-وسایلتم جمع کن که برگردی شهر
صورت زئی ترکیبی از شوک، عصبانیت و نفرت بود
نگاه پر نفرتس به من افتاد
سریع نگاهمو گرفتمو خیره شدم به بشقابم
درسته از زئی خوشم نیومده بود
اما اینکه من مسبب یه دعوای خانوادگی بشمو به هیچ وجه دوست نداشتم
ییبو صندلیه روبه روی پدر بزرگو عقب کشید تا بشینه که زئی آروم گفت
~بعد کشتن برادرم معلومه منم بیرون میکنی...
دست ییبو رو صندلی ثابت شد
آروم سرمو بلند کردمو به صورت ییبو نگاه کردم
خشم...نه...شوک...نه...غم!
آره صورت ییبو پر از غم و درد بود
پدر بزرگ بلند گفت
=زئی..
اما زئی سریع گفت
~بسه...تا کی ازش دفاع میکنین...
با گفتن این حرف پا تند کردو به سرعت از پله ها بالا رفت
پدر بزرگ عصبانی گفت
=باید بهش بگی...
اما ییبو نشست سر میز و آروم گفت
-فعلا نه...
نایینگ آروم گفت
€میرم بچه هارو بیارم
اما پدر بزرگ دست نایینگو گرفتو گفت
=غذاتو بخور بعد
با این حرف به منم نگاه کرد
اما با این جو سنگین کی میتونست غذا بخوره
تو سکوت مشغول خوردن زورکی شدیم که صدای پا از رو پله ها اومد
زئی با کیفش اومد از پله ها پائین
بدون هیچ حرفی از خونه رفت بیرون
انتظار داشتم پدر بزرگ حداقل بره دنبالش
اما اونا هیچ عکس العملی نشون ندادن
به زور باقی غذامو خوردمو بلند شدم
تشکر کردمو خواستم برم سمت اتاقم که پدر بزرگ گفت
=میشه غذای بچه هارو براشون ببری؟
سریع گفتم
+البته...
یه سینی برداشتم و غذای پسر هارو داخلش چیدم
بدون حرف بیشتر زیر نگاه سنگین ییبو به سمت پله ها رفتم
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدای ییبو رو شنیدم
با لحنی عصبانی گفت
-خودم میبردم...همین الان هم به اندازه کافی به ژان وابسته شدن..
مکث کردم
دلم میخواست برگردم پائینو بگم با این اخلاقت و این حجم خشم تو وجودت حتما هم تو باید میبردی...
اما فقط چندتا نفس عمیق کشیدم
آروم باش ژان...
در هر صورت حق با ییبو بود...
بچه ها نباید به من وابسته میشدن
نفس عمیق دیگه ای گرفتمو به سمت اتاق پسرا رفتم
واقعا مشکل ییبو چی بود؟
شاید واقعا این مدل اخلاق و شخصیتش بود!
آخه با چنین شخصیتی ممکنه کسی عاشقت بشه؟
شایدم برای ویهان انقدر قاطی نبوده
شاید برای ویهان مثل گرگش بود...همینقدر آروم... وحشی اما حامی...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now