part45

959 226 336
                                    

ژان:::::::::::
صدای قدم های ییبو رو شنیدم که سمت در رفت با هر قدمش قلبم مچاله تر می‌شد صدای بسته شدن در که اومد انگار مردم درسته ییبو رو نشون نکردم اما نمی‌شد که منکر احساسم بشم..نمی‌شد حس آرامش و کامل شدنی که گرگ ییبو بهم میداد رو رد کنم..نمیتونستم به خودم دروغ بگم..من تو تب خواستن ییبو بودم..اما نه خواستنی،که روشن نیست و سردرگمی که تهش بی ارزش شدنه..
جفت آلفا بودن با ارزشه..اما نه جفتی که از جایگاهش مطمئن نیست..ییبو هنوز نمیدونه من کجای زندگیشم و این بدترین اتفاق زندگی منه..مخصوصا ک حالا نشونش رو گردن منه و..عطر تنش..خدای من..عطر تنش دیوونه وار ریه هامو پر کرده..اشکم راه افتاد و خواستم برگردم سمت در که دست‌ هایی دور بازوهام حلقه شد..عطر آشنای ییبو شدیدتر دورم پیچید و تو گوشم گفت
-تو..دقیقا..خود زندگی منی..(جیغغغ🤩)
نفس گرمش به صورتم خورد صدای ییبو توی ذهنم تکرار شد خود زندگی..خود زندگی من..هربار گرم تر و عمیق تر..حسابی غافلگیر شده بودم و زبونم بند اومده بود درست لحظه‌ای که حس کردم اندازه‌ی ی دنیا دور شدیم..توی آغوشش پیدا شدم..
کمی صورتمو به سمتش متمایل کردم که کنار گوشمو بوسید و لب زد
-احساس من به تو..با احساس گرگم یکیه ژان..تنها فرق ما..روش ابراز احساسات ماست..
برگشتم سمتش نگاهمون به هم گره خورد گونمو نوازش کرد و اشکی که بی خواست من روی گونم نشسته بود و پاک کرد هر چند حرفمون کوتاه بود اما همین دلگرمی بزرگی بود حداقل حالا من میدونستم کجام! گرگ ییبو تو سطح بود درست انگار چند سانتی من وایساده بود لبمو تر کردم که ییبو خم شد چشم هامو بستم و قلبم برای حس کردن لب های ییبو تندتر زد اما با صدای یوان هر دو مون از جا پریدیم که متعجب و سؤالی گفت
°بابا؟
هر دو برای لحظه‌ای خشک شدیم آروم فاصلمونو بیشتر کردیمو ییبو برگشت سمت یوان و گفت
-جانم بابا؟
°داری چیکار می‌کنی؟
-زخم گردن ژانو چک می‌کنم (وای😂)
از گوشه چشمم دیدم که یوان روی تخت نشست اما من همچنان خیره به در بودم
یوان با تردید گفت
°خوب میشه؟
با این سوالش منم برگشتم سمتش دیدن چشم‌های نگران یوان دلمو ذوب کرد و سریع گفتم
+خوب میشم
با همون نگرانی سر تکون داد که به سمتش رفتم و بغلش کردم موهاشو نوازش کردم و گفتم
+میخوای بریم اتاقت؟
سرتکون داد که تو بغلم بلندش کردم و بدون نگاه کردن به ییبو به سمت در رفتم شرمنده بودم شاید حالا برای من هضم شده بود که چه جایگاهی دارم اما برای پسرا من هنوز غریبه بودم دیدن چنین صحنه‌ای تو این موقعیت اصلا درست نبود چون مسلما این ی بوسه ساده و کوچلو بدون دنباله نبود به اتاق بچه‌ها رسیدم میخواستم در و باز کنم که یوان گفت
°میشه پیش من بخوابی؟
قبل اینکه چیزی بگم ییبو از پشت سرم گفت
-نه یوان..قانون اتاقتونو یادت رفته؟
ییبو با این حرف از کنارمون رد شد و در اتاق پسرا رو باز کرد
یوان گفت
°اما من تنهایی خوابم نمیبره
وارد اتاق شدیم یوان روی تختش گذاشتم تو گوشش گفتم
+تو که تنها نیستی لینگ و یی هم هستن
دستاشو گذاشت دو طرف صورتم با این کارش کنار تختش نشستم که گفت
°توی تختم که تنهام
دستای کوچولوش نمیذاشت سرمو عقب بکشم و برم خم شدم پیشونیشو بوسیدم و گفتم
+دیگه توی تختم تنها نیستی..بوسه من روی پیشونیته..
دستاشو از رو صورتم برداشت و آروم بلند شدم لبخندی بهم زدو گفت
°از رو پیشونیم نمیوفته؟
خم شدمو ی بار دیگه محکم تر پیشونیشو بوسیدم و گفتم
+نه..حسابی سرجاش سفت شد
لبخند زد قبل اینکه پشیمون بشه به سمت در رفتم ییبو تو قاب در بود با نزدیک شدنم عقب رفت از اتاق بیرون رفتمو درو بستم در حالی که برمیگشتم سمت ییبو آروم گفتم
+اینجوری درست نیست..
هنوز حرفم تموم نشده بود که بین در و ییبو قفل شدم ی دستش رو گونه‌ام نشست و دست دیگش کنار سرم ستون شد خیره به چشمامم گفت
-آره..اینجوری درسته...
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم منو بوسید داغ و دوست داشتنی بوسه‌ای که انگار سالها بوده که منتظرش بودیم احساسم می‌خواست غرق این بوسه و آغوش ییبو بشه اما مغزم دستور میداد نه..دستش رو کمرم نشست..

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now