part44

710 229 222
                                    

ژان::::::::::
با مکث من ییبو خودشو عقب کشید بدون نگاه کردن به من نفسشو با حرص بیرون داد و رو کاناپه رو به روم نشست گرگش که تا سطح اومده بود و کامل حس میکردم من ی گرگینه رو پس زده بودم احساس شدید عذاب وجدان و غم رو قلبم نشست
ییبو بدون نگاه کردن به من گفت
-نه..عذاب وجدان نداشته باش..اشتباه از من بود..
شوکه از اینکه احساسمو حس کرد بهش نگاه کردم بالاخره برگشت سمتمو نگاهمون گره خورده
-فکر کنم بهتره برم و صبح صحبت کنیم
نگاش تو چشمامم دنبال جواب چرخید اما زبونم بند اومده بود تو شوک همه‌ی اتفاقاتی بودم که افتاده وقتی دید جوابی ندادم بلند شد و طرف در رفت تک تک سلول‌های بدنم فریاد زدن نه..نرو..اما ییبو دستگیره در و پایین داد و قبل اینکه چیزی بگم رفت بیرون تو تاریکی نشیمن حس تنهایی سنگینی وجودمو گرفت دستم ناخداگاه رفت رو گردنم ییبو..نشون ییبو..خواستن گرگشو حس میکردم..
اما خودش..حرفامونو مرور کردم چقدر سوال تو سرم بود..
صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم و ازجا بلند شدم..نمیدونستم چی می‌خوام بگم و اصلا چی میخوام فقط میدونستم نمیخوام ییبو بره دوئیدم سمت در از پنجره ییبو رو دیدم که تبدیل شد..خودمو به در رسوندم اما دیگه دیر بود..ییبو تو جنگل گم شد و من تو قاب در موندم.. سردرگم بودم..به جنگل نیمه روشن خیره شدم..انگار چیزی درونم کم بود.
با صدای قدم هایی از پشت سرم برگشتم داخل.. پدربزرگ پله‌ها رو پایین اومد و با تعجب به من نگاه کرد
اول نگاش به گردنم افتاد و پره‌های بینیش نشون میداد بوی ییبو رو حس کرده منی که گرگ نداشتمم میتونستم بوی ییبو رو روی خودم حس کنم! چه برسه به پدربزرگ..درو بستمو خواستم برم سمت اتاقم که پدربزرگ گفت
=ییبو رفت؟
سرتکون دادم که گفت
=میخوای صحبت کنیم؟
مردد نگاش کردم میخواستم؟من حتی نمیدونستم به چی باید فکر کنم! چه برسه به اینکه بخوام راجبش حرف بزنم برای همین با صدایی که شک داشتم پدربزرگ بتونه بشنوه گفتم
+نمیدونم..
پدربزرگ نفس سنگینی کشید
=ییبو همیشه تو حرف زدن مشکل داشت.. تقصیر خودشم نی..از بچگی حرف زدن راجب احساسات و یاد نگرفته..
با این حرف سمت کاناپه رفتو ادامه داد
=البته این غرور بیش از حدشم تو این قضیه بی‌تاثیر نبوده
تو سکوت فقط نگاش میکردم که با لبخند گفت
=حالا من نمیخوام دونه دونه ایرادای نومو رو کنم..اما میخوام بدونی..یا نباید منتظر شنیدن چیزی که میخوای از ییبو باشی..! یا باید مجبورش کنی حرف بزنه..!
(بله..تا این حد رو مخ😁)
حرف پدربزرگ و توی ذهنم مرور کردم و سر تکون دادم
+ممنون..
اونم بهم سرتکون داد و آباژور کنار کاناپه رو روشن کردو کتابش از رو عسلی برداشت و گفت
=امیدوارم زودتر برگرده خونه..چون منم باید امشب مجبورش کنم حرف بزنه
لبخند بی رمقی زدم و سرتکون دادم خواستم برم که یهو از دهنم پرید
+چطور نشونم کرد؟
تا گفتم پشیمون شدم قلبم یهو تندتر زد..واقعا نشونم کرد؟چرا؟چطور با اینکه قبلا جفت داشت منو نشون کرد؟همه چی تو سرم می‌گشت اما از اینا مهم‌تر..اینکه راجب نشونم با پدربزرگ حرف بزنم حس عجیبی بود..اصلا بهش عادت نداشتم..من هیچوقت انتظار نشون شدن نداشتم..فوقش ی ازدواج بدون نشون! اما حالا..نشون ی آلفا رو گردنمه! ی گرگ آلفا خودشو به من پیوند زده! باور کردنی نبود.. شاید هم خواب بود..خوابی که با طلوع خورشید تموم می‌شد..انگار آسمون هم حرفمو شنید چون همون موقع اولین پرتو های خورشید از پنجره سر زد..
پدربزرگ گفت
=چطور نشونت کرد؟منظورت چیه؟
موهامو بالا دادمو گفتم
+ویهان..
مکث کردم نمیدونستم چطور ادامه بدم..ویهان نوه پدربزرگ بود..تو موقعیت سختی بودم..حتی نمیدونستم پدربزرگ از اینکه ییبو منو نشون کرده چه حسی داره.. می‌دونم از اینکه ی گرگینه بدون گرگ وارد گله شده ناراضیه..حرفشو شنیده بودم حالا همین گرگینه جفت آلفا بود؟مسلما نمی‌تونه راضی باشه مگه اینکه بخاطر..
=ویهان..به تنهایی..ییبو رو نشون کرده بود..
پدربزرگ اینو گفتو منو از افکار پراکندم بیرون کشید چندبار جملشو تو ذهنم مرور کردم اما انگار نمی‌فهمیدم چی گفته..
پدربزرگ دوباره گفت
=ییبو سعی کرد ویهانو نشون کنه..اما گرگش قبول نکرد.. می‌دونی ک..گرگ آلفا تو نشون کردن جفتش خیلی دقیقه..
هیچی نگفتم همین ی جمله پدربزرگ ی دنیا حرف داشت برای من..ییبو ویهانو نشون نکرد..منو نشون کرد..گرگ آلفا تو نشون کردن جفتش دقیقه..یعنی..من..واقعاً..خدای من..اون حسم به گرگ ییبو..هنگ بودم..
پدربزرگ نگران نگام کرد
=خوبی پسرم؟
با تکون سر گفتم نه واقعا خوب نبودم
زیر لب گفتم
+من که گرگی ندارم..چطور فهمید من جفتشم؟
پس ذهنم جواب این سوال رژه می‌رفت اون مجبور شد بری نجات جونت مجبور شد..اما قلبم گرگ ییبو رو حس کرده بود نمیتونست فقط اجبار باشه من اون گرگ و لمس کرده بودم منو اون..
با صدای در از جا پریدم ییبو کلافه تو قاب در بود.. نگاش که به من افتاد ابروهاش بالا پرید
-هنو بیداری؟
بیدار؟واقعا انتظار داشت بخوابم؟بعد این‌همه اتفاق!؟چی پیش خودش فکر کرده بود..
هنوز حرفی نزده بودم که پدربزرگ گفت
=مگه تو برای کسی خواب میزاری؟(حق..)
با این حرف پدربزرگ ییبو برگشت سمت اون انگار تازه متوجه حضورش شده بود نفس سنگینی با حرص بیرون داد و در و بست که پدربزرگ گفت
=قبل اینکه باز بذاری بری..بیا بشین ژانم ک هست من تکلیفم و با شما دوتا روشن کنم..
از این حرف پدربزرگ دلم ریخت سنگینی نگاه ییبو رو رو خودم حس میکردم..گرگشو حس میکردم نمی‌دونم توهم بود یا واقعیت اما گرگ ییبو رو نزدیکتر از همیشه حس میکردم روی سطح خیلی نزدیک به خودم
نگاهمون بهم گره خورد و انگار دوباره قلبم فرو ریخت نگاه ییبو از چشام افتاد روی لبام شک نداشتم اگه تنها بودیم الان تو وضعیت مشابه قبل بودیم سرمو پایین انداختم..
من ییبو رو نشون نکرده بودم..گرگی درونم نبود..برای همین نمیدونستم ییبو چه حس و حالی داره فقط نمی‌خواستم جلوی پدربزرگ بیشتر از این خجالت بکشم نشستم رو کاناپه رو به پدربزرگ صدای نفس سنگین ییبو رو دوباره شنیدم یعنی من داشتم عذابش می‌دادم؟یعنی چه حسی داشت؟عذاب‌وجدان باز وجود و گرفت و ییبو اومد و کنارم نشست
-من توی جنگل رد خوناشاما رو پیدا کردم..باید زودتر برم
پدربزرگ اخمی کرد و گفت
=منم باید زودتر برگردم به تخت‌خوابم! اما بخاطر تو اینجا نشستم!
ییبو سریع گفت
-من ک..
پدربزرگ نذاشت ادامه بده
=با من بحث نکن ییبو..حرف من کوتاهه ژانو نشون کردی تا اینجاش مشخصه..اما از اینجا به بعد میخواین چیکار کنین؟
انتظار هر حرفیو از پدربزرگ داشتم جز این اما دقیقاً به جا ترین سوال بود حالا می‌خوایم چیکار کنیم؟خستگی..ضعف و خواب آلودگی سرمو سنگین کرده بود اما چیزی که تمرکزمو بهم میزد این خستگی ها نبود بلکه گرگ ییبو بود گرگی که فقط چند سانتیمتر با من فاصله داشت ناخوداگاه از این احساس برگشتم سمت ییبو نمیدونم اون به چه دلیلی برگشت سمت من نگامون بازم گره خورد ییبو نگاهشو بین لب و چشمام می‌چرخوند ی لحظه حس کردم الان خم میشه لبو می‌بوسه که صدای صاف کردن گلو پدربزرگ هر دومونو به خودمون آورد اخمای ییبو تو هم رفت و برگشت سمت پدربزرگ اما من سرمو پایین انداختم روم نمی‌شد به چشمای پدربزرگ نگاه کنم
=جواب منو بدین منم زودتر از اونچه فکرشو کنید تنهاتون میذارم..
حس کردم سر تا پام سرخ شد
ییبو با کلافگی گفت
-من باید برم
با این حرف خواست بلند شه که پدربزرگ باچالاکی دستشو گرفت و مانعش شد
با اخم گفت
=تو جایی نمیری ییبو..بس کن این جنگ اشتباهو
نمی‌دونم چرا از اینکه ییبو گفت باید برم قلبم یخ کرد قبل اینکه کسی حرفی بزنه بلند شدم
قلبم یکبار شکست..قرار نیست غرورمم بشکنه..
هر دو برگشتن سمت من از درون عصبانی بودم هر چند میلم به لمس کردن ییبو از همیشه بیشتر بود..با همون خشم که تو صدام مشهود بود گفتم
+من میرم..اینجوری بهتره..
مکث نکردم و به سمت اتاق رفتم دلم میخواست وسایلمو جمع کنم و برای همیشه از اینجا برم..اما دلم اینجا گیر بود..
در اتاقو بستم و رو تخت دراز کشیدم واقعاً حالا باید چیکار میکردم؟

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now