part47

897 220 253
                                    

ییبو:::::::::::
اگه بخاطر جلسه و قضیه خوناشاما نبود امکان نداشت بتونم ژان رو ترک کنم اما امنیت و جون ژان مهم‌تر بود تا غرق شدن تو عطر موهاش.
برگشتم ساختمون مرکزی یوبین داشت با تلفن صحبت می‌کرد خواستم برم سمت زیرزمین  جایی که خوناشاما رو نگه داشتیم که یوبین بهم اشاره کرد برم پیشش سوالی سری تکون دادم و سمتش رفتم که خطاب به فردی که پشت گوشی بود گفت
^اجازه بدین بدم به خود آلفا من کامل در جریان نیستم
با این حرف گوشی و سمتم گرفت و گفت
^از انجمنه..راجب ژان میپرسن..
اخم کردم و خواستم بگم دیگه راجب ژان حرفی نیست که یوبین گفت
^میگن هیچ نمونه خونی از ژان نیست..
مکث کردم یعنی چی؟یوبین متوجه شوکه شدن من شد گوشیو سمتم گرفت و گفت
^خودت ببین چی میگن
سری تکون دادمو گوشی و گرفتم
-سلام..ییبو ام..چی‌شده؟
(مخاطب پشت تلفن و با _ نشون میدم)
_سلام ییبو..از ساختمون اسناد تماس گرفتن میگن نمونه خونی از ژان نیست،قبل از ازدواجتمون برای تکمیل مدارک اقدام کنین.
یکم جا خوردم اولاً اون از کجا میدونست من میخوام ازدواج کنم دوماً! چرا خون ژان نبود قبل اینکه من بپرسم وو از اون سمت گفت
_پدربزرگ درخواست تاریخ ازدواج داد درسته دیگه؟تو و ژان میخواین ازدواج کنین؟
-آره..اما چرا خون ژان نیست؟
_نمیدونم شاید هیچوقت ارسال نکردن به مرکز چون معمولا بعد تبدیل شدن نمونه خون میفرستن
-آها.. متوجه شدم..باشه..ما فردا میایم برای خون‌گیری
_خوبه من فردا برا ساعت هشت صبح برای شما ثبت میکنم
-می‌بینمت
_فعلا
خدافظی کردمو قطع کردم ژان هیچوقت تبدیل نشد پس هیچوقت پدرش نمونه خونشو نفرستاده مرکز اسناد عجیب بود معمولاً همه برای ثبت شدن باید نمونه خون بدن ژان ثبت شده پس چرا نمونه خون نداره؟ دستی تو موهام کشیدم و به یوبین نگاه کردم منتظر توضیح من بود اما حوصله توضیح دادن نداشتم و گفتم
-برای جلسه هماهنگ کردی؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت
^آره..تا نیم ساعت دیگه همه میان
-خوبه...
نشستم پشت میزو گفتم
-باید چند جا زنگ بزنم...
از این حرفم فهمید میخوام تنها باشم برا همین سری تکون داد و بیرون رفت دوست نداشتم وقتی به پدر ژان زنگ میزنم کسی دورم باشه..

ژان::::::::
با صدای در بیدار شدم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد انگار خستگی از جونم بیرون نمی‌رفت خواب‌آلود نشستم رو تخت و گفتم
+بله؟
در باز شد و سه تا کله کوچولو پشت سر هم از لای در اومد تو هر سه تا با همون چشمای متعجب به من نگاه میکردن انگار اولین باره منو میبینن سوالی سر تکون دادمو گفتم
+چرا اینجوری نگام میکنین؟
یی گفت
۰نایینگ گفت بیا ناهار
قبل اینکه چیزی بگم هر سه تا دوئیدن و رفتن یکم به در نگاه کردم الان چی شد؟انگار خجالت کشیدن!اما از من؟ بلند شدمو گوشیمو که از دستم افتاده بود روی زمین برداشتم انقدر راجب ییبو سرچ کردم و خوندم که خوابم برد پدر ییبو کشته میشه و عموی ییبو آلفای قبیله میشه سال ها بعد..عموی ییبو به دست ییبو کشته میشه و ییبو آلفای قبیله میشه چه حس بدیه که عزیزت توسط عزیزانت کشته شه.
ویهان و زئی تنها بچه‌های عموی ییبو بودن به زئی که فکر میکنم میبینم که زمینه‌های زیادی برا انتقام از ییبو داره من نمیدونم که ویهان چجوری مرده اما از حرفای زئی معلوم بود ییبو رو مقصر می‌دونه از نظر زئی ییبو هم پدر و هم برادرشو کشته!آه..چه حس بدی لباسمو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون امیدوارم ییبو برای ناهار نیاد هنوز این فکر از ذهنم کامل رد نشده بود که عطر تنشو حس کردم..اونم..خیلی شدید..
مکث کردم نفس هام بدون اراده من نامنظم شده بود آروم سرمو برگردوندم به سمت راست اما قبل از اینکه چیزی ببینم گونه چپم بوسیده شد سریع برگشتم به اون سمت اما ییبو بدون توجه به من رد شد انگار که اصلاً منو ندیده باشه به سمت آشپزخونه رفت و پشت به من نشست بقیه هم سرگرم بودن و امیدوار بودم کسی این صحنه رو ندیده باشه دست گذاشتم رو گونم واقعا منو بوسید این مرد و درک نمیکنم!جمع متضادهاست..
نایینگ به من نگاه کرد و گفت
¢بیا پسرم..
لبخند زدمو به سمتشون رفتم خواستم جایی که صبح نشستم بشینم اما بشقاب خالی برای منو کنار ییبو گذاشته بودن و بقیه هم سرجای خودشون نشسته بودن سه‌قلوها به من نگاه میکردن آروم نشستم کنار ییبو که پدربزرگ گفت
=ییبو جلسه داشتین؟
ییبو سری تکون دادو گفت
-به گروه اعلام کردم که تا شب بتای جدید انتخاب میکنم
نایینگ نگران گفت
¢کسی و مدنظر داری؟
-نه..امشب هرکسی که مایله میاد..یه نبرد داریم و بعد انتخاب
نبرد؟برای انتخاب بتا؟این اولین بار بود که شاهد چنین اتفاقی بودم ییبو ظرف غذا رو به سمت من گرفت تا برای خودم بردارم که لینگ گفت
•کی میخواین ازدواج کنین؟
نزدیک بود ظرف غذا از دستم بیفته و که ییبو سریع ظرفو گرفت و رو به پسرا گفت
-چند روز دیگه
نگاهشون کردم دوست نداشتم باعث نگرانی بچه‌ها باشم لینگ سرشو انداخت پایین و یوان گفت
°بعدش چی میشه؟
یی با نگرانی گفت
۰از اینجا میرین؟
شوکه نگاشون کردم که ییبو سریع گفت
-نه!برای چی بریم؟
یی با خجالت گفت
۰خودت گفتی هرکی ازدواج کنه میره خونه خودش
به ییبو نگاه کردم اما اون با لبخند به یی گفت
-اینو راجب جیسو گفتم یی..من خونم اینجاست ما که ازدواج کنیم اینجا خونه ژانم میشه
چشم‌های لینگ گرد شد و به من نگاه کردو گفت
•میمونی پیش ما؟
آروم سر تکون دادم امیدوار بودم مسئله‌ای که نگرانشون کرده همین بوده باشه و حل شه هر سه با آرامش بیشتری به من نگاه کردن رو به لینگ گفتم
+دوست دارین من بمونم؟
سریع با تکون سر گفت آره به یوان و یی نگاه کردم اونا هم سری به معنای آره تکون دادن قلبم گرم شد و خداروشکر کردم که یوان رو به ییبو گفت
°بازم ژانو می‌بوسی؟!
اوه خدای من..دلم میخواست محوشم ییبو هم ساکت بود انگار اونم از این سوال شوکه شده بود نایینگ سریع گفت
¢خوب بسه دیگه بهتره ناهرتونو بخورین
سرمو پایین انداختم همه مشغول غذا شدیم پدربزرگ رو به ییبو گفت
=من برای ازدواجتون به انجمن خبر دادم
دلم میخواست بشقابو بکوبم به سرم نمی‌شد این بحث رو بذارین برای بعدا؟
ییبو گفت
-میدونم..زنگ زده بودن
بعد هم رو به من گفت
-چرا نمونه خون تو توی انجمن نیست؟
سوالی نگاش کردم اما اون منتظر جواب بود با تردید گفتم
+نمیدونم...
یه ابروش بالا پرید و گفت
-فردا میریم برای نمونه گیری از خونت..باید از پینگ بپرسم چرا خونتون داده
با شوک گفتم
+چرا..چرا خون من لازمه؟
حالا همه سوالی نگام میکردن انگار از فضا اومده بودم نایینگ گفت
¢وقعا نمیدونی؟
یی گفت
۰وقتی تبدیل به گرگ میشیم از ما خون میگیرن میبرن اصلا درد نداره ژان«به نقطه‌ای روی دست ژان اشاره کرد»از اینجای دستت میگیرن.
خدای من یه بچه چهارساله داشت قوانین قبیله رو به من یادآوری می‌کرد سریع گفتم
+مرسی عزیزم یادم اومد
شرمنده بودم که چیز به این مهمی رو فراموش کرده بودم این سالها تلاش برای جدا شدن از قبیله اینجا داشت برام دردسر می‌شد رو به ییبو گفتم
+فکر کنم قبلاً خون دادم مطمئنی نبوده؟
ییبو سری تکون دادو در حالی که سرگرم غذاش می‌شد گفت
-فعلاً که نیست..شاید پینگ به اونا نداده
یکم از این حرفش ناراحت شدم چرا پدرم نباید می‌داد جوابش تو سرم مرور می‌شد چون امیدوار بود من تبدیلشم و نمونه خون کاملی بفرسته نفس خسته‌ای کشیدم و سرگرم ناهار شدم که پدربزرگ دوباره پرسید
=به پینگم راجب ازدواج گفتی؟
-بله..صبح صحبت کردم..احتمال داره نتونن بیان...
با این حرف ییبو برگشتم سمتش واقعاً؟نتونن بیان؟
ییبو به من نگاه کردو گفت
-مثل اینکه مشکل خوناشام های اونا خیلی بیشتر از ماست.
فقط شوکه به ییبو نگاه کردم مشکل خوناشام‌‌..ازدواج من..نتونن بیان..آروم سری تکون دادم و خودم رو مشغول غذا کردم من آدم وابسته‌ای نبودم اما خوب..حق داشتم جا بخورم هم بخاطر این قضیه خوناشام‌ها..هم..بخاطر نیومدن بابا!
واقعاً؟نمیتونن بیان؟حتی برای ازدواج؟تو ذهنم همه چی مرور می‌شد چنگ تازه اینجا بود..یعنی موضوع انقدر وحشتناکه که نتونن بیان؟نگران‌تر از قبل شدم که نایینگ گفت
¢تاریخ ازدواج و به منم بگین..یهو کلی مهمون نریزه اینجا
شوکه به نایینگ نگاه کردم مهمون برای چی؟فکر منو ییبو بلند گفت
-مهمون برای چی؟خانواده ژان ممکنه نتونن بیان خانواده ماهم که کسی نیست
پدربزرگ سریع گفت
=افراد قبیله خانواده تو هستن ییبو..درسته خیلی‌ها باهات موافق نیستن اما برای تبریک ازدواج تو خیلی‌ها میان
ییبو بدون نگاه کردن به پدربزرگ گفت
-تو این شرایط هرکسی بهتره سر پست خودش باشه امنیت اوله
نمیدونم چرا از این حرفا ییبو ناراحت شدم درست می‌گفت امنیت اوله اما انگار داشت حق من حذف می‌شد درسته ییبو یکبار ازدواج کرده درسته من به عنوان تاوان اومدم به این قبیله اما برای خودم حق و حقوقی دارم درسته نشون کردن برای گرگینه‌ها مهم‌تره از هرچیز دیگه‌ایه اما این دلیل نمیشه ازدواج ما بی‌اهمیت به نظر بیاد برای همین بدون نگاه کردن به کسی گفتم
+شاید بهتر ازدواج و عقب بندازیم وقتی باشه که شرایط آرومه پدرم بتونه بیاد و افراد قبیله شما هم تو آرامش باشن
حرفم که تموم شد سرمو بلند کردم و به ییبو نگاه کردم هرچند سعی می‌کرد صورتش بدون احساس باشه اما خشم تو چشماش و عصبانیت گرگش مشهود بود بدون پلک زدن خیره به چشمام و با لحن دستوری آلفا گفت
-نه...


𝑾𝒐𝒍𝒇حيث تعيش القصص. اكتشف الآن