part49

601 165 166
                                    

ترسیده بودم بیشتر از هر موقعیت دیگه تو زندگیم ترسیده بودم روح!حتی فکر بهش هم ترسناک بود!چیزی که دیده نمیشه اما هست!چیزی که قدرت نابودی یه گرگینه درحال حمله رو داره اما لمس نمیشه!بدنم مور مور شد و ناخوداگاه خودمو بغل کردم که دست ییبو دور شونه ام نشست میدونستم ترس منو حس کرده اما دوست نداشتم تو آغوشش باشم هرچند پر از آرامش و امنیت بود اما تصور روح ویهان..همین نزدیکی..باعث می‌شد حس بدی داشته باشم یه ترس همراه با عذاب...
ییبو بازوم رو نوازش وار دست کشید و تماسش با بابا وصل شد صدای بابا رو از اون سمت شنیدم که با نگرانی گفت
×الو..ییبو..چیزی شده؟
-سلام پدربزرگم میخواد باهات صحبت کنه
×پسرم خوبه؟
با این حرف بابا سرمو پایین انداختم که ییبو دوباره بازوم رو نوازش کرد و گفت
-خوبه..اینجاست..
×خوبه مواظبش باش
نمیدونم چرا بغض کردم من که دلتنگ نبودم!
ییبو سریع گفت حتماً و گوشی رو داد به پدربزرگ خم شد کنار گوشم و آروم گفت
-خوبی؟
بدون مکث لب زدم
+نه
دوباره دستش روی بازوم نشست و منو به خودش فشرد عجیب بود آغوشش هم زمان هم آرومم میکرد هم آشوب لب گزیدم و سرمو پایین انداختم انگار گرگ ییبو جای ییبو نشسته بود اما آروم و منتظر من
پدربزرگ گفت
=ما اینجا یه مورد مشکوک داریم برای همین به اطلاعات شما نیاز داریم اگه مشکلی نیست تلفن و میزارم روی بلندگو تا همه بشنون
با این حرف موبایل ییبو رو گذاشت روی میز و پرسید
=میشه برامون بگین مادر ژان چطوری فوت شد؟
بابا مکثی کردو گفت
×چرا اینو میپرسین؟
=بخاطر اتفاقاتی که افتاده..احتمال میدیم به مرگ مادر ژان مربوطه
بابا باز مکث کردو گفت
×ژانم صدامو میشنوه؟
خودم سریع گفتم
+بله بابا منم می‌شنوم
بابا نفس عمیقی کشیدو گفت
×ژان به نظرم بهتره این بخش و گوش ندی
ییبو به من نگاه کرد نگاه پدربزرگم روی خودم حس میکردم اما سریع گفتم
+نه..میخوام بشنومم
بابا بعد یه مکث طولانی بالاخره گفت
×ما جسد همسرمو وقتی پیدا کردیم که..بدنش کاملاً بدون زخم و خراش بود..اما چشم هاش باز بود و بدنش خشک شده بود..مثل کسی که..با دیدن چیزی از ترس...
بابا جملشو ادامه نداد اما همه میدونستیم منظورش چیه..احساس خفگی میکردم بابا نفسی گرفت و گفت
×حدوداً بین رفتن همسرم تا پیدا شدن جسدش شیش ساعت فاصله بود..ژان زیر بدن مادرش بود..توی آغوشش بین دستاش..ما مجبور شدیم دست های مادرشو بشکنیم تا بتونیم بچه رو از بغلش بیرون بیاریم..اطراف اونا هیچ ردی نبود..هیچ بوئی نبود..هیچ نشونی نبود...
ییبو بازومو نوازش کرد و دستمال کاغذی و به سمتم گرفت تازه فهمیدم اشکام راه افتاده قلبم درد میکرد با تصور خودم و مامانم و لحظه مرگ مامان واقعاً حالم خراب شده بود
پدربزرگ پرسید
×پینگ..ژان و چنگ از اولش دوقلو بودن؟
بابا سریع گفت
×نه..سه قلو بودن..با یه دختر امگا که مرده به دنیا اومد
موهای تنم سیخ شد این اولین بار بود چنین چیزی رو می‌شنیدم واقعاً؟یه بچه مرده؟
پدربزرگ گفت
=مرسی پینگ..حرف های تو حدس منو بیشتر کرد به اطمینان که برسیم بهت خبر میدم
بابا خوشحال گفت
×راجب گرگ ژان؟
پدربزرگ به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت
=بله احتمالاً راجب اونم باشه
با این حرف خدافظی کرد و سکوت شد پدربزرگ کتاب روی پاشو باز کرد و گفت
=ییبو تو راجب کلبه خوناشاما چی گفته بودی؟
به ییبو نگاه کردم که دست آزادشو کلافه تو موهاش کشید و گفت
-هیچی..اونا یه سری نگاتیو داشتن با عکس هایی که از چندتا امگا گرفته بودن
=میتونی اون عکسا رو بیاری؟
ابروهای ییبو بالا پرید و گفت
-فکر نکنم دیگه اونجا باشن اما میرم سر میزنم دنبال چی هستی؟
پدربزرگ کتابشو ورق زدو گفت
=ژان هیچ بویی نداره..اما برای خوناشاما جذابه...
با این حرف به من نگاه کرد یاد حرف اون خوناشام افتادم و گفتم
+اونم از من پرسید چی هستی!
پدربزرگ لبخند زدو گفت
=حق داشت..حق داشت چون منم دقیقاً نمیدونم تو چی هستی ژان..اما طبق متن این کتاب..تو باید...
روی سطر کتاب دست کشید و گفت
=تو باید برگزیده پِرسفونه یا همون ملکه ارواح باشی...
با دهن نیمه باز فقط نگاش کردم که ییبو گفت
-برگزیده کی؟
پدربزرگ تکرار کرد
=پِرسفونه..ملکه ارواح..من اینا رو بهتون یاد داده بودم ییبو نگو که فراموش کردی
به ییبو نگاه کردم که با شوک سری تکون دادو گفت
-نه..فقط..فقط انتظار نداشتم...
به من نگاه کردو با شوک گفت
-اما چطور ممکنه!!
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم
+چرا من؟
تمام عمرم سعی کردم نگم چرا من..چرا من بین این همه گرگینه گرگ ندارم چرا من مثل این همه دختر و پسر مادر ندارم و هزارتا چرا من دیگه..همیشه نگفتم چرا من تقدیرم و پذیرفتم تا برای بهتر شدن بجنگم! اما الان.. واقعاً چرا من؟بدنم مور مور شده بودو ترسو زیر پوستم حس میکردم دیگه نمیتونستم مخفیش کنم حتی تک تک انگاشتمم یخ زده بود
پدربزرگ رو به من کردو گفت
=پِرسفونه..ملکه ارواح..در واقع هدایت کننده ارواح به دنیای مردگانه..اما روی زمین روح‌های سرگردان زیادی هستن..روح هایی که تو این دنیا هنوز به آرامش نرسیدن و نمیتونن اینجا رو رها کنم مثل مادری که برای حفظ جون بچه‌اش فداکاری کرده و هنوز نگران اون بچه است..یا مردی که به ناحق محکوم و کشته شده و هنوز به دنبال اثبات این بی گناهیه
پدربزرگ سکوت کرد و اینبار ناخوداگاه خودمو به ییبو چسبوندم اونم دستش دورم محکم‌تر شد و پرسید
-الان به نظرت ژان برگزیده ملکه ارواح برای کمک به این روح‌هاست؟
دوباره تنم لرزید اسم روح می اومد میترسیدم و دست خودم نبود پدربزرگ گفت
=اینطور حدس میزنم..چون با اومدن ژان ارواح زیادی رو این اطراف حس میکنم..خودتونم که حس کردین
دوباره به زور پرسیدم
+چرا من؟
پدربزرگ گفت
=اینو دیگه ما نمیدونیم..باید از خود پِرسفونه بپرسی..اما وقتی از بین چندقلوها یکی میمیره..دیگری که زنده میمونه..اکثراً قدرت خارق‌العاده‌ای داره...
دوباره بدنم مور مور شد و لب زدم
=چنگ هم؟
=شاید..اما حدس میزنم چون یه امگا دیگه فوت شده این قدرت به تو که امگایی رسیده
همه سکوت کردیم ترس بدی تو وجودم بود و بیشتر از همیشه سردرگم بودم ناخوداگاه پرسیدم
+مرگ مادرم به این قدرت من مربوطه؟
پدربزرگ سرتکون داد و قلبم فشرده شد تمام عمر فکر میکردم شاید مرگ مادرم مصبب نبود گرگ درون من باشه!حالا پدربزرگ میگه شاید من..من و قدرت درونم مصبب مرگ مادرم باشه دلم پیچید حس میکردم میخوام بالا بیارم رو تنم عرق سرد نشست و خواستم بلندشم ییبو متوجه حالم شد و دستشو از دورم برداشت و گفت
-میخوای این بحث و ادامه ندیم؟
اما من فقط بلند شدم باید میرفتم کجا رو نمیدونم سرم سنگین شده بود و چشمام سنگین‌تر
هنوز قدم اول و برنداشته بودم که همه جا سیاه شد سیاه و سرد سیاهی و سردی که آشنا بود انگار قبلاً هم تجربه‌اش کرده بودم تو سیاهی شناور بودم مثل یه دریای سرد و سیاه....

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now