part28

830 268 199
                                    

ناخداگاه اخم کردمو سرمو برگردوندم
به جنگل کنارمون خیره شدمو گفتم
+مرسی واسه نرگسا
دوباره بهش نگاه کردم
اینبار اونم به چشم هام نگاه کرد
لبخند پر از ذوقی زد
از اون لبخند ها که پسر بچه های چهار ساله هم وقتی به چیزی که میخوان میرسن تحویلت میدن
برای همین ناخداگاه منم خندیدم
یوبین چشمکی زد و گفت
∆قابلی نداشت...دوست داری بریم تو جنگل قدم بزنیم؟
برگشتم سمت خونه
سه قلوها پشت پنجره خیره به ما ایستاده بودن
برگشتم سمت یوبینو گفتم
+دوست دارم اما اون سه تا منتظرن
یوبین ابروهاشو بالا انداخت و گفت
∆یعنی به همین سرعت من رغیب عشقی پیدا کردم؟! اونم نه یکی!سه تا؟
از حرفش بازم خندیدم
اما چیزی نگفتم که یوبین دوباره به لب هام نگاه کرد
دستش رو بازوم نشستو به چشم هام نگاه کرد
نمیدونستم باید چکار کنم
دوست نداشتم یوبین منو ببوسه
این حرکت تو گرگینه ها طبیعی بود
اما من هیچ حس داغ و آتشینی نداشتم که میلی به بوسه داشته باشم!
یوبین دوباره به لب هام نگاه کرد
کمی سرش به سمت من اومد
اما یهو صاف ایستادو دستشو از رو بازوم انداخت
لبخند سریعی زدو گفت
∆فردا میبینمت...
هنوز جواب نداده بودم که برگشت سمت جنگل
تو سیاهی جنگل چشم های یه گرگ آشنا پیدا بود
یوبین به سمت جنگل رفتو تبدیل شد
ییبو آروم به صورت گرگ از داخل جنگل به سمت ما اومد
حالا دلیل رفتار یوبینو فهمیده بودم
احتمالا حضور ییبو رو حس کرده بود که دستشو از رو تنم انداخت
درسته دوست نداشتم ییبو تو رابطه ما دخالت کنه!
اما از اینکه منو از این تصمیم سخت نجات داده بود ممنونش بودم
ییبو تو حالت گرگ به سمتم اومد
تمام اون اشتیاقی که برای بوسیدن یوبین وجود نداشت!
حالا برای لمس گرگ ییبو وجود داشت
دست هامو به سینه زدم تا جلو حرکت بی اختیارشون رو بگیره
ییبو خیره به من رسید به چند قدمیم
نفس گرم گرگشو رو صورتم حس میکردم
اما هنوز برای حس گرمای نفسش خیلی ازم دور بود
گرگش چنان خیره به من بود که فکر کردم الانه این فاصله رو از بین ببره و پوزه اش رو به صورتم بماله
اما درست همین لحظه ییبو تبدیل شدو تو حالت انسان رو به روم ایستاد
انقدر که از رفتن گرگش ناراحت شدم از دیدن خودش خوشحال نبودم
نگاهش تو صورتم چرخید
اخم بین ابروهاش همچنان همونجا بود
با سر به جنگل اشاره کردو گفت
-بریم قدم بزنیم؟
برگشتم سمت خونه تا سه قلو هارو باز بهونه کنم
اما خبری از پسرا نبود!
ییبو به سمت جنگل رفتو بدون اینکه منتظر نظر من بمونه گفت
-بیا ژان...
نفس عمیقی کشیدمو ریه هامو از عطر هوای مرطوب جنگل پر کردم
پشت سر ییبو راه افتادم
گویا نمیشد به این مرد نه گفت
پشت سر ییبو حرکت میکردم
تقریبا یک قدم عقب تر ازش بودم و هنوز بهش نرسیده بودم که ایستاد
برگشت سمت من و نگاهم کرد
اخم بین ابروهاش تو تاریکی هم پیدا بود
سوالی سر تکون دادم
اما فقط نفسشو سنگین بیرون دادو دوباره راه افتاد
اینبار باهاش هم قدم شدم
از خونه حسابی دور شده بودیمو کمی سردم شده بود
من خیلی زودتر از گرگینه ها سردم میشد...
تو این زمینه من خیلی شبیه آدم های عادی بودم
نفس آه مانندی ناخداگاه کشیدم
ییبو از گوشه چشم نگاهم کردو گفت
-چرا آه میکشی؟
لحنش همچنان عصبانی بود
برای همین به جای اینکه جوابشو بدم گفتم
+تو چرا همش عصبانی‌ای؟؟
با این حرفم یه ابروش بالا پریدو به من نگاه کرد
شونه ای بالا انداختم
به جلو نگاه کردم و گفتم
+چیه خب؟انگار همش از همه عصبانی هستی!هر بار نگاهم میکنی باید چک کنم ببینم کار اشتباهی کردم یا نه
با سکوت ییبو برگشتم سمتش
با دیدن لبخند رو لبش ناخداگاه ابروهای من اینبار بالا پرید
اما ییبو زود لبخندشو مخفی کرد
همون اخم که اینبار تابلو بود الکیه رو ابروهاش نشستو نگاهشو از من گرفت
مشکوک نگاهش کردمو گفتم
+خوشت اومد؟
نیم نگاهی با همون اخم به من انداختو با صدای جدی گفت
-نه
ایستادم
اونم مجبور شد وایسه
دستمو به سینه زدمو گفتم
+تو خوشت اومد!!!
اخمش از رو صورتش محو شد
نفس خسته ای کشیدو با قیافه ریلکس تری نسبت به قبل گفت
-خوشم نیومد...اما جالب بود حرفت
ناخداگاه منم یکم ریلکس تر شدم لبخند کمرنگی زدم و گفتم
+شما آلفا ها همه همینین...خوشتون میاد بقیه ازتون حساب ببرن...برای همین الکی همش اخم میکنین
ییبو باز یه تا ابروشو بالا انداخت
-چرا باید الکی اخم کنم تا بقیه حساب ببرن؟
+این سوال منه دقیقا
هر دو به هم خیره شدیم

ییبو::::::::::
نگام توی صورت ژان چرخید
چشم های وحشیش وقتی که اخم میکرد گیرا تر میشد
اما گرگم هم عصبی تر میشد
ژان اولین کسی بود که اینجوری با من حرف میزد
جواب سوالمو نمیداد
و الان عملا داشت از من ایراد میگرفت
نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم شم و گفتم
-من آلفام ژان...همه از من حساب میبرن لازم نیست با اخم الکی کسی رو تحت تاثیر بذارم
شونه ای بالا انداختو نا باورانه نگاهشو از من گرفت
شروع به قدم زدن تو جنگل کردو گفت
+شاید چون من گرگ ندارم اینجوری احساس کردم... مهم نیست...چرا گفتی تو جنگل قدم بزنیم؟
این مهم نیست رو طوری گفت که انگار من یه پسر بچه دروغگو هستم که دارم یه رازی رو مخفی میکنم!
اینکارش یه جور تشویق کردن نامحسوس به گفتن حقیقت بود!
پوزخندی زدمو پشت سرش راه افتادم و گفتم
-آره...مهم نیست...کم کم خودت متوجه میشی
نیم نگاهی به من انداخت
انگار از اینکه نقشه اش نگرفته بود ضد حال خورده
اما به روی خودم نیاوردم و نذاشتم لبخندم رو صورتم پیدا شه
میدونستم حسابی حواسش به همه چی هست
برای هیمن گفتم
-میخواستم اینجا قدم بزنیم و راجب موندنت تو خونه آلفا صحبت کنم
+خونه آلفا؟
متعجب اینو گفتو برگشت سمت من
سری تکون دادم که قبل از من گفت
+من زیاد نمیمونم خیالت راحت
نتونستم اخم نکنم
گرگم هم مثل خودم با همین یه جمله عصبانی شده بود
ایستادمو خواستم جوابشو بدم که حرکتی از گوشه چشمم گذشت
برگشتم سمت اون حرکت...
چیزی نبود
اما حس میکردمش
ژان لب باز کرد چیزی بگه که دستمو بالا بردمو گفتم
-هیسس...ما تنها نیستیم...

سلام سلام..
اولین پارت سال 1401🥳
عیدتون مباااارک🥳♥️♥️♥️
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now