part51

721 168 175
                                    

ییبو:::::::::::::::::::::::

روح ویهان..پس حسم درست بود ته ذهنم امیدوار بودم اشتباه کرده باشم امیدوار بودم ویهان نباشه با چیزی که توی گوی دیدم و حرف جان حالا دیگه مطمئن بودم راه سختی داریم جان سریع پیاده شد حالا حضور ویهان برا منم پرنگ‌تر شد باورم نمیشه ویهان اینجاست..
نفس عمیقی کشیدم و بوی ویهان ریه هامو پرکرد ناخداگاه زیر لب گفتم
-ویهان..
نتونستم جملمو تموم کنم نمیدونستم ازش چی می‌خوام جان از پشت پنجره ماشین نگام کرد که سریع پیاده شدم وقت نبود نمیخواستم اینبار جان و از دست بدم با این فکر دستای ویهان و توی موهام حس کردم توی موهام دست کشیدم و نفسمو با حرص بیرون دادم گذشته از دست رفته نمیخوام آینده رو هم از دست بدم در ماشین و کوبیدم و به سمت جان رفتم انگشتاشو بین انگشتام قفل کردم و گفتم
-ببخشید با لحن آلفا بهت دستور دادم
سکوت کرد و چیزی نگفت هربار با این سکوتش منو شرمنده میکرد اون کنترل بهتری روی خودش داشت به کلبه جین رسیدیم و در زدم جان آروم گفت
+انگار هوای اینجا رقیق‌تره..
قبل از اینکه چیزی بگم جین از پشت سرم جواب داد
_خوشحالم که بالاخره یه نفر حسش کرد
هردو برگشتیم سمت جین که نگاش بین هردومون چرخید لبخند زد و رو به من گفت
_خوش‌اومدی..بریم تو..

جان::::::::::::::::::::::::::

انتظار هرکسی رو داشتم جز یه مرد جوون هم سن ییبو با موهای طلایی و چشمای قهوه‌ای روشن!هم قد ییبو بود و چشم هاش برق عجیبی داشت لبخندی به من زد و به سمت کلبه اومد از کنار ییبو رد شد و وارد کلبه شد با ییبو وارد شدیم و ییبو در کلبه رو بست چند لحظه طول کشید تا چشمام به نور داخل کلبه عادت کنه فضای داخل کلبه قافل گیرم کرد خیلی بزرگ تر از چیزی بود که از بیرون کلبه می‌دیدی کف زمین تماماً چمن بود انگار نه انگار که داخل کلبه بودیم و ستون های داخل کلبه انگار از تنه‌های درخت واقعی بودن با مبلمانی از تنه‌های درخت و میزی که بیشتر به یه دست شمشاد شبیه بود که روی اون صفحه چوبی قرار داشت با صدای جین بهش نگاه کردم و شوکه شدم موهای طلاییش حالا بلند شده بود و پشت سرش بسته بود چشماشم..خدای من چشماش هر لحظه یه رنگ متفاوت داشت لبخندی زد و به من گفت
_به سرزمین من خوش اومدی
به صندلی ها اشاره کرد و با ییبو نشستیم که ییبو گفت
-خیلی وقت بود که میخواستم بیام پیشت
_اما طبق معمول منو گذاشتی گزینه آخر
به ییبو نگاه کردم که لبخند تلخی زد و گفت
-حق با تو بود جین..
نفسش رو خسته بیرون داد و گفت
-قبول کردنش خیلی سخت بود..اما حق با تو بود..تقریباً حق با همه بود جز خودم
جین خندید و گفت
_بهت که گفتم..یه روز جفت واقعیت رو میبینی و اونوقت بدون اینکه لحظه‌ای شک کنی میفهمی چقدر اشتباه کردی
اوه داشتن راجب ویهان حرف میزدن تنم دوباره مور مور شد حس ترس درونم شعله کشید و جین بهم نگاه کرد لبخند آرامش بخشی زد و گفت
_هیچ روحی نمیتونه وارد اینجا بشه خیالت راحت
شوکه شدم چطوری حسم و فهمید؟اما خوشحالم بودم که روح ویهان اینجا نیست که شاهد این مکالمه باشه ییبو نفس سنگینی بیرون داد و گفت
-ما هر دو روح ویهان و توی ماشین حس کردیم..خیلی نگرانم..
_حق داری
نگران نگاش کردم که رو به من ادامه داد
_نمیدونم از آخرین بار که یه نماینده از پِرسفونه دیدم چند سال گذشته اما خوشحالم که میبینمت..
با حرفش شوکه شدم اون چطوری همه چیز و میدونست؟یعنی قدرت منو حس کرده بود؟یا ییبو بهش گفته بود؟خیلی آروم پرسیدم
+من چیم؟
جین با همون لبخند ریلکس جواب داد
_عامیانه‌اش میشه پادشاه روشنایی..اما کاملش میشه.‌.برگزیده ملکه ارواح برای رسوندن روح‌های سرگردان به برزخ واقعی..به شما میگن پادشاه روشنایی چون مثل نوری هستی برای ارواح گمشده و سرگردان...
مغزم انگار قفل کرده بود فقط ارواح و روشنایی توی ذهنم تکرار می‌شد تنم یخ شده بود ییبو بازوم و نوازش کرد ترسم رو حس کرده بود رو به جین گفت
-گرگم جان چی‌شده؟
جین شونه‌ای تکون داد و گفت
_اونو دیگه نمیدونم
متعجب نگاش کردم نمیدونه!یعنی چی؟انگار ذهنمو خوند چون گفت
_معمولاً پادشاه روشنایی فقط پادشاه روشناییه..شاید به همین خاطر گرگی درونت نیست جان..شایدم..
جین مکث کرد به لباش خیره شدم که گفت
_شایدم گرگت..فقط درونت نیست..
زوزه گرگ ییبو رو حس کردم و شوکه بهش نگاه کردم
یعنی من گرگ دارم اما درونم نیست؟
صورت ییبو کاملاً آروم بود اما من میتونستم کاملاً بی‌تابی گرگش و حس کنم که گفت
-چشمه مقدس نشون میده گرگ جان کجاست؟
جین سری تکون داد و گفت
_اونم نمیدونم ییبو..باید امتحان کنین..من فقط چیزی و که حس کنم میتونم بگم
ناخداگاه پرسیدم
+یعنی قدرت منم حس کردی؟
سری تکون داد که پرسیدم
+چطوری؟پس چرا من حسش نمیکنم؟
لبخندی زد و گفت
_جان..تو باهاش بزرگ شدی..برای همین برات عادیه..اما تا توی محدوده جنگل من قدم گذاشتی..من قدرتت و حس کردم..حتی اگه قدرتت رو هم حس نمی‌کردم اون همه روح سرگردان که دنبالت بودن قابل صرف نظر کردن نبود
بدنم مور مور شد و دوباره لرزیدم ییبو بازم پشتم و نوازشش کرد جین آروم خندید و گفت
_تو از روح می‌ترسی جان؟
لبمو گاز گرفتم و چیزی نگفتم هرچند فکر نکنم لازم باشه چیزی بگم شاید تنها چیزی که ازش می‌ترسیدم روح بود جین لبخند بدون تمسخری زد و گفت
_جان باور کن..روح بی آزار ترین چیزیه که توی دنیا وجود داره..انقدر که برای هیچکسی ترسناک نیست..چه برسه به تو که راهنمای اونایی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+نفسش ترسناکه..نه کاری که میتونه بکنه یا نکنه..هرچند..من حس میکنم یه روح منو از چنگ یه گرگینه نجات داد..
ابروهای جین بالا پرید و گفت
_امکان نداره..
ییبو سریع گفت
-یعنی ارواح نبودن که از جان محافظت کردن؟
جین با تکون سر گفت نه
+پس چطور..
نتونستم جمله‌ام و تموم کنم که جین گفت
_خودت با قدرتت از خودت محافظت کردی..
حالا حس خوبی داشتم هرچند ندونسته اما این خودم بودم که از خودم محافظت کردم این خودم بودم که حساب اون عوضی و رسیدم من انقدر قدرت دارم که ندونسته بتونم از خودم محافظت کنم بدون اراده لبخندی روی لبم نشست که از چشم جین دور نموند و سریع گفت
_میبینم که خوشت اومده
سری تکون دادم رک گفتم
+کی از قدرت بدش میاد؟
اونم یه نفر مثل من سالها فکر میکرد از بقیه ضعیف‌تره حالا بفهمه قدرتی داره فراتر از همه بی‌تابی گرگ ییبو رو حس کردم و دوباره برگشتم سمتش صورتش همچنان آروم بود برخلاف اون درون پر آشوبش ییبو با همون آرامش گفت
-تو میتونی به جان کمک کنی قدرتش و مدیریت و کنترل کنه؟
جین دقیق به ییبو خیره شد و گفت
_توی گوی جهان بین چی دیدی ییبو؟
منم واقعاً منتظر بودم ببینم ییبو چی دیده اما ییبو گفت
-چه فرقی میکنه من چی دیدم
جین لبخندی زد و گفت
_ما نمیتونیم با مخفی کردن حقایق از عزیزانمون محافظت کنیم ییبو..فکر کنم این درس و خوب یاد گرفته باشی..
به چهره ییبو نگاه کردم حالا رد سنگین غم روی صورتش پیدا بود

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now