part39

1K 278 256
                                    

به سمت در رفتم دستم روی دستگیره در نشست که پدربزرگ گفت
=ییبو...کجا میری؟
به خودم اومدم کجا داشتم میرفتم؟به ژان و یوبین نگاه کردم که داشتن بین درختا گم می‌شدن دستمو از روی دستگیره در برداشتمو نفس عمیق کشیدم خواستم برگردم سمت بقیه..اما گرگم نذاشت..قبل اینکه بفهمم چی شده..تو حالت گرگ پایین پله ها بودم و به سمت جنگل دوئیدم..

ژان:::::::
نمدونم چرا از اینکه یوبین سعی می کرد لمسم کنه انقدر
فراری بودم..درحالی که باید باهاش کنار می اومدم
مسلما اون منتظر جواب من بود ی بله و تا رفتن به
خونه اش و ازدواج رسمی فاصله داشتم اما نمیتونستم این بله رو بگم!
کمرمو کمی جلو کشیدم تا از لمس یوبین دور شم که یوبین گفت
∆خوب‌.. بگو ژان
سعی کردم تمرکز از دست رفتمو برگردونم و گفتم
+من..دوست ندارم مزاحم باشم
سوالی نگام کرد که ادامه دادم
+همینطور دوست ندارم وقت کسی و حروم کنم
ابروهاش بالا پرید و مشکوک تر نگام کرد دنبال ی جمله خوب می‌گشتم تا مشکلمو واضح بهش بگم که دست یوبین دوباره رو کمرم نشست اما اینبار قبل از اینکه من بخوام خودمو کنار بکشم صدای خرناس گرگی از پشت سرمون هر دومونو خشک کرد..آروم هر دو سرمونو برگردوندیم..
قبل اینکه ببینم میدونستم کیه.. بوی بارون..بوی دریا.. بوی هوای دم صبح.. مگه میشد مال کس دیگه ای باشه جز گرگ ییبو..نفس گرگ ییبو تو صورت هر دومون خالی شد و دست یوبین از پشتم کنار رفت من تکون نخوردم اما یوبین عقب رفت و گفت
∆ییبو...
اما ییبو تبدیل نشد..گرگش ی قدم به سمت یوبین رفت و یوبین هم عقب تر رفت..
دلیل رفتارشو نمیدونستم اما قلبم..قلبم داغ و پر حرارت،تندتر از همیشه میزد...
یوبین با نگرانی گفت
∆ییبو!
گرگ ییبو با خشم دندون هاشو به یوبین نشون داد..
ناخودآگاه دستم تو موهای پر پشت این گرگ وحشی فرو رفت..اون ی آلفا بود.. آلفای گله‌ای که هنوز کاملاً عضوش نبودم..من داشتم بی اجازه گرگ آلفا رو لمس میکردم..اما نه ترسی داشتم نه میتونستم جلوی این کارو بگیرم..انگار بدنم از من فرمان نمی‌گرفت،با این لمس گرگ ییبو سرشو سمت من برگردوند..اما دیگه خبری از به رخ کشیدن دندون های وحشیش نبود هرچند که چشماش عصبانی بود زیر لب گفتم
+ییبو..
هنوز اسمشو کامل نگفته بودم که تبدیل شد دستمو سریع عقب کشیدم هرچند دیگه تماسی هم با ییبو نداشت..نگاه عصبانیشو از من گرفت و به یوبین داد
یوبین با نگرانی سریع گفت
∆مشکلی پیش اومده ییبو؟(بلی به عشقش دست زدی😒)
-آره
صدای ییبو عصبانی و خشدار بود به من نگا کرد و گفت
-تو برو خونه ژان...
ابروهام بالا رفت و سریع گفتم
+چرا؟
نمیتونستم در برابر دستور های ییبو فقط بگم چشم..این خصلت من بود که سوال بپرسم و بی قید و شرط هر حرفیو قبول نکنم و به هر دستوری چشم نگم دقیقا همین بود که بابا رو عصبانی میکرد همین اخلاقی که باعث میشد مناسب ی گله گرگ نباشم!
ییبو نفس سنگینی کشید و گفت
-تا تکلف خون‌آشام ها معلوم نشه.. نباید از خونه خارج بشی...
جوابش متاسفانه قانع کننده بود حرفی نداشتم بزنم..برا همین سکوت کردم که ییبو گفت
-حالا که جوابتو گرفتی..برو خونه..

سلام عشقاااا دلم براتون تنگ شده بوووود♥️🥺🥺
من این چند وقت خیلی درگیر بودم برا همین ازتون معذرت می‌خوام ببخشید دیر آپ کردم🙄♥️
ایشالا دیگه تکرار نمیشه دیدین بعضی وقتا یکدفعه ای گیر می‌کنی منم اینجوری بودم همش درگیر بودم 💔🙂
و مریضم شده بودم هنوزم مریضم 💔🙂
به عشقی خودتون منو ببخشید ♥️🥺
و ازتون ممنونم امروز که کامنتا و پیاماتونو دیدم کلی ذوق کردمو احساساتی شدم و به خودم بخاطر همچین خواننده های پر احساس و مهربونی که دارم بالیدم و افتخار کردم عاشق تک به تکتونمممم مرسی که هستید🥺🥺🥺♥️
قول میدم دیگه تکرار نشه 🥺💔🙂
امیدوارم از این پارت لذت ببرید میدونم کوتاه و برا همین از الان بگم این هفته ی پارت دیگه هم آپ میکنم شایدم دوتا پارت دیگه آپ کردم ♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون 😘♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now