part37

817 266 230
                                    

گرگم از این یادآوری هرچند سطحی و کم خوشحال شد
زوزه بلندی کشیدو تلاش کرد از وجودم بیرون بیاد
درسته بوی تنش نبود و مسلما بوی عطر یا شامپو موهاش بود...اما همین هم برای خوشحال کردن گرگم کافی بود...(جواب سوال ی سری ها توی پارت قبل😊)
با هر نفس انگار گرگم بی تاب تر میشد
بالشتو از زیر سرم بداشتمو پرت کردم سمت در...
لعنت به تو ژان...
تو دلم خداروشکر کردم ژان هیچ بوئی نداره
وگرنه مسلما دیگه نمیتونستم تو این اتاق پا بذارم
چشم‌هامو بستمو سعی کردم کمی بخوابم
از روزی که با ژان اومدیم فرصت نکردم بخوابم
خیلی خسته بودم
اما ذهنم بهم اجازه نمیداد بخوابم
مدام این چشم های وحشی بود که تو سرم حرکت میکردو یه گرگ که بیتاب رژه میرفت
تقه ای به در اتاقم خوردو قبل اینکه من جواب بدم در اتاق باز شد
یه چشممو باز کردم
پدر بزرگ تو قاب در بود
خم شد بالشتو از رو زمین برداشت و درو بست.
شک داشتم که متوجه بوی ژان از روی بالشت بشه چون خیلی نامحسوس بود و از طرفی بیشتر شبیه بوی عطر بود...
چه عطر خوش بوئی...
به این فکرم اخم کردمو رو تخت نشستم که پدر بزرگ گفت
=خودتو جمع کن ییبو
اخم کردمو گفتم
-الان مشکل کجاست؟
بالشتو به سمتم پرت کرد
تو هوا گرفتمش که پوزخندی بهم زد
به سمت کتابخونه کنج اتاق رفت و گفت
=حتی همین الانم میتونم گرگتو حس کنم...بعد میگی مشکل کجاست؟
رو صندلی کنار میز مطالعه نشیتو عکس ویهانو از روی میز برداشت
نگاهی به عکس کردو منم ناخداگاه بالشتو بو کردم
با حس مجدد بوی ژان بالشتو سریع پرت کردم رو تخت که پدر بزرگ با یه ابرو بالا پریده به من نگاه کردو گفت
=ییبو...ویهان فرشته بود...از اخلاق...از زیبایی...از محبت...اون دوست داشتنی ترین نوه من بود...
با این حرف ها مجبور شدم نگاهمو ازش بگیرم
ویهان آرامش من بود..
همه کس من بود..
پدربزرگ نفس عمیق کشیدو گفت
=اما اون مرده...دیگه نیست...میفهمی؟ اینکه تو بعد این مدت بخوای به فکر جفت دیگه ای باشی نه خیانته نه جرم نه گناه
اخم کردمو رو به پدربزرگ گفتم
-چرا باید دنبال کس دیگه ای باشم؟
نگاه عاقلانه ای بهم انداختو گفت
=ییبو...خواست گرگتو نمیتونی نادیده بگیری
پوزخند زدمو عصبانی بلند شدم
به سمت پنجره رفتمو گفتم
-خواست گرگم؟یه جوری میگین انگار شما بهتر از من میدونین خواستش چیه
=نه اما ما میبینیم تو چقدر کلافه ای...
پریدم وسط حرفشو گفتم
-کلافگی من ربطی به چیزی که شما فکر میکنین نداره... من قبلا عشقو تجربه کردم قبلا بی تاب شدن گرگمو وقتی جفتشو میدید تجربه کردم من میدونم الان این بی تابی گرگم با اون موقع فرق داره پس لازم نیست شما نگران ما باشین!
پدربزرگ ابروئی بالا انداختو عکس ویهانو روی میز گذاشت و بلند شد و گفت
=باشه...فقط حواست باشه...این چیزایی که از رفتار گرگت برای دفعه قبل میگی...آخرش باعث شد اون شب...
-بسه...
ناخداگاه اینو داد زدمو حرف پدربزرگو نا تموم گذاشتم
کافی بود...دیگه تحمل شنیدن نداشتم...دیگه دوست نداشتم اون شب برام یاد آوری بشه
دوست نداشتم سر بزرگترم داد بزنم یا از قدرت آلفا استفاده کنم اما...
دست خودم نبود...
اون شب برای همیشه نقطه ضعفم بود...
رو گردنم و جای نشون ویهانو دست کشیم که پدر بزرگ گفت
=باشه...بسه...اما دوباره اشتباه نکن ییبو...اینو میگم چون دوستت دارم پسرم...
از حرفش شرمنده شدمو نگاهمو گرفتم
پدربزرگ از اتاق بیرون رفت اما قبل اینکه درو ببنده گفت
=یوبین قبل رفتن گفت میخواد ژانو ببره...تو که مشکلی نداری؟
از پنجره به جنگل خیره شدم و گفتم
-نه اگه ژان مشکلی نداره
هومی گفت و درو بست
گرگم‌با عصبانیت نعره کشید
اما با نفس عمیق و سنگینی که کشیدم مجبورش کردم عقب بره...
الان وقت دیوونه بازی نبود...
با حرص پنجره رو باز کردم تا شاید هوای سرد بیرون حالمو بهتر کنه...
دور شدن ژان برای ما بهتر بود...
گرگم کلافه دوباره شروع کرد به رژه رفتن
زیر لب گفتم
-آروم باش پسر...اون فقط چون متفاوته برات جذابیت داره...این حس تو فقط کنجکاویه...نه چیز دیگه...
با این فکر صحنه های دیشب و لمس گرگم توسط ژان تو سرم مرور شد...
لعنتی...
لعنتی...
برو از سرم بیرون
برگشتم رو تختو دراز کشیدم
نفس کلافه ای کشیدمو دوباره عطر آشنای موهای این امگا ریه هامو پر کرد
بالشتو دوباره از زیر سرم برداشتمو به سمت پنجره پرت کردم
مستقیم از پنجره بیرون رفت
برام مهم نبود کجا میفته همین که دور میشد کافی بود

ژان:::::::
تازه پسر هارو سر میز نهار نشوندم که یی گفت یه ابر افتاد تو حیاط!
قبل اینکه بفهمیم چی شده هر سه مثل برق از رو صندلی ها بلند شدنو به سمت در حیاط دوئیدن
به نایینگ نگاه کردمو هر دو سریع پشت سر بچه ها دوئیدیم
از بین بوته ها و گل های باغچه کنار خونه با شیطنت میپریدنو دنبال ابر بودن!
ابر؟
نایینگ عصبانی گفت
&وایسین بچه ها...ابر نمیفته رو زمین
یهو لینگ یه بالشت خاکی رو از بین بوته های گل شب بو برداشتو بالا گرفت
با خوشحالی و غرور گفت
•ایناهاش...
خندیدمو گفتم
+اون که بالشته...
هر سه دور هم جمع شدنو یوان گفت
-وای...ابرها بالشتن؟!
با شوک و ناباوری به من نگاه کرد که گفتم
+نه...اون بالشته!ابر نیست
لینگ با اخم گفت
•بالشت که از آسمون نمیفته
نایینگ آروم خندیدو گفت
&بیا و درستش کن!
هر دو برگشتیم سمت خونه
یه پنجره باز بودو مسلما از اونجا افتاده بود بیرون
اما نمیدونستم پنجره کدوم اتاقه که نایینگ گفت
&یعنی چی...بالشتو چرا پرت کرده...
با این حرف عصبانی به سمت خونه برگشت و من و سه قلو هارو تنها گذاشت
رو کردم به پسرا و گفتم
+بریم تو؟
یی سریع گفت
۰ابرم بیارم؟
چشمی چرخوندمو خواستم جواب بدم که دستی رو کمرم نشیتو یوبین با خنده گفت
∆اون بالشته نه ابر
هر سه تا شاکی گفتن
•°۰ابره! ابرا شبیه بالشتن!
برگشتم سمت یوبین و متعجب از این برگشت سریعش گفتم
+چه زود اومدی
لبخند بزدگی تحویلم دادو گفت
∆گذاشتمش لب جاده گفتم خودش بره خیلی چرتو پرت میگفت
+اوه...اگه ییبو بفهمه چی؟
چشمکی بهم زدو گفت
∆اونم بفهمه چی می‌گفت..ازکارم استقبال میکنه
مشکوک نگاهش کردم خواستم بپرسم چی میگفت که یی کمی ناراحت گفت
۰میشه ابرو بیاریم تو خونه؟
برگشتم سمت پسرا
هر سه با ناراحتی به من و یوبین خیره بودن
زود گفتم
+آره...حتما...بریم تو...ابرم ببریم
با این حرف سه تائی دوئیدن سمت خونه
یوبین آروم خندیدو از فرصت استفاده کرد
کمی منو به سمت خودش کشید و سوالی در حالی که به لب هام نگاه میکرد گفت
∆ابر؟
خندیدم اما خودمو کمی عقب کشیدم
برگشتم تا به سمت خونه بریم
برای یه لحظه به پنجره ای که بالشت ازش پرت شده بود نگاه کردم
اما با دیدن ییبو که با اخم خیره به من بود خشکم زد...

سلام سلام..
اینم ی پارت جدید😁
امیدوارم ازش لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون😘♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now