part50

743 160 206
                                    

(قبل از خوندن این پارت باید بگم که از این به بعد مکالمه ها با شکل های مختلف نشون داده نمیشه همشون با - و +و _نشون داده میشه و در بعضی موارد از شکل های دیگه استفاده میشه☻♡)

***

تبدیل شدم و به حالت گرگ زدم به دل جنگل کمی از خونه فاصله گرفتم و وایسادم تمام مدت از گوشه چشم حواسم به موقعیت اون خوناشام بود از خونه که خارج شدم پرید رو درخت اما همچنان اونجا وایساده بود یه خورده صبر کردم که بالاخره از درخت پایین پرید و آروم شروع کرد به چرخیدن دور خونه در جهت من می اومد و هر لحظه فاصلمون کمتر میشد با احتیاط به سمتش رفتم این فاصله و این جنگل انبوه به استتار من کمک می‌کرد اما نمیتونستم بوی گرگینه رو مخفی کنم همین لحظه جهت باد عوض شد و بوی منو به سمتش برد با شوک وایساد و برگشت سمتم مکث نکردم و به سمتش حمله کردم خیلی ناشی بود و اینو به وضوح میشد از رفتارش فهمید قبل اینکه بهش برسم به سرعت پرید اما دفترچه ای که توی دستش بود روی زمین افتاد خیلی سریع دفترچه رو بین دندونام گرفتم انتظار نداشتم برگرده اما توی کسری از ثانیه رو به روی من ظاهر شد سعی کرد دفترچه رو بگیره که پدربزرگ رسید و باعث شد دوباره فرار کنه سریع برگشتم سمت خونه تا جلوی پله‌ها تبدیل نشدم که دفترچه در امان باشه وارد خونه که شدیم پدربزرگ گفت
_معلومه چیز مهمیه که برای گرفتنش برگشت
سری تکون دادم و در و بستم به دفترچه که بخاطر دندونام کمی تغییر حالت داده بود نگاه کردم و گفتم
-تازه کار بود..اما قدرتمند
معلوم بود تازه تبدیل شده پدربزرگ هم سری تکون داد و دفترچه رو باز کردیم داخلش طرح خونه بود خونه های مختلف با شماره های زیر هر طرح که به نظر طول و عرض جغرافیایی اون محل می اومد چند برگ جلو رفتم همش همین بود آخرین طرح طرح خونه ما بود که ناکامل بود بدون مختصات پدربزرگ گفت
_هرچی هست خیلی بزرگ تر از خونه ما و قبیله ماست معلومه یه کار گستردس
-آره..باید مختصات ها رو در بیاریم
_مختصات؟
به عدد زیر عکسا اشاره کردم و گفتم
-به نظرم اینا مختصاته..البته این فقط یه حدسه
پدربزرگ سری تکون داد
موبایلمو بیرون آوردم و از تک تک صفحات عکس گرفتم
یکی از عکسا رو برای جیسو فرستادم جیسو مسولیت ثابتی تو گله نداشت اما تمام دستگاه های ارتباطی قبیله و سیستم های داده‌ای رو اون راه اندازی و پشتیبانی میکرد براش نوشتم که میخوام مختصات زیر عکس و برام پیدا کنه دفترچه رو دادم به پدربزرگ و گفتم
-بزارینش توی گاوصندوق تا جیسو خبر بده
_باید به انجمن خبر بدی
-فردا دارم میرم اونجا بهشون میگم
سری تکون داد و رفتم سمت پله‌ها که پدربزرگ صدام کرد
_ییبو...
میدونستم میخواد چی بگه برا همین سریع گفتم
-حواسم هست
اما پدربزرگ گفت
_جان اینجا امانته..حواست باشه
دیگه چیزی نگفت و منم از پله‌ها رفتم بالا حواسم بود خیلیم حواسم بود اما گرگم این وسط این چیزا رو نمی‌فهمید در اتاق پسرا رو باز کردم جان و یوان روی زمین خوابشون برده بود یوان و بغل کردم و گذاشتمش روی تخت به صورت جان نگاه کردم اونم درست مثل بچه‌ها خوابیده بود توی این مدت کم عجیب توی قلبم و جونم نفوذ کرده بود

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now