part17

837 261 140
                                    

صدای نگران ژان باعث شد از تخت بلند شم که گفت
+ییبو...
درو باز کردمو با عصبانیت نگاش کردم
نمیدونم چرا ازش عصبانی بودم
شاید چون وقتمو انقدر حروم کرده بود
یا شاید چون گرگم از اومدنش خوشحال شده بود!
با همون عصبانیت گفتم
-چیزی شده؟
با اضطراب گفت
+بریم...
جا خوردم!هنوز یک ربع نشده بود که برگشتیم خبری از پینگ نبود برای همین پرسیدم
-وسایلتو گرفتی؟
+آره...
اینو گفتو به کیف کوچیکی که روی تراس عمارت اصلی بود اشاره کرد
سری تکون دادمو برگشتم داخل خونه سوئیچ و وسایلمو برداشتم و به ماشین اشاره کردم...
ژان سری تکون دادو به سمت کیفش رفت منم پشت سرش رفتم تا از پینگ خدافظی کنم...
گرگم به طرز عجیبی آروم بود...
مثل وقتی که برای شکار کمین میکنیم...
این آرامشش برام عجیب بود...
خیلی عجیب...

(ماشین ییبو)

Deze afbeelding leeft onze inhoudsrichtlijnen niet na. Verwijder de afbeelding of upload een andere om verder te gaan met publiceren.

(ماشین ییبو)

ژان::::::

دیگه نمیخواستم یک لحظه هم اینجا بمونم
کیف کوچیک وسایلمو پرت کردم رو صندلی عقب ماشین ییبو و خودمم جلو نشستم
ییبو هنوز داخل بود و مشغول صحبت کردن با بابا بود
داشتم از ضعف و خستگی بالا میاوردم
برای همین چشم هامو بستمو سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم
وقتی بابا سرم داد زد که با فرارم باز هم اونو شرمنده کردم دلم میخواست بهش حمله کنم...
وقتی دیدم جلو تر از من رفتن خونه‌ام و وسایلمو برداشتن تا وقتی من میرسم چیزی برام نمونده باشه خشم بیشتر از قبل تو قلبم ریشه کرد...
وقتی گفت چنگ هنوز تو جنگل دنبال منه و اگه اتفاقی براش بیفته من مقصرم دیگه تیر آخر رو به قلبم زد...
به سمت بابا رفتمو گفتم میرم به اون قبیله اما نه به خاطر تو...نه حتی بخاطر چنگ! فقط بخاطر خودم تا از شر شما راحت شم!
لحظه‌ای مکث نکردم و کیف وسایل کمی که داشتمو برداشتمو از خونه زدم بیرون
میرم...
اما یه روز قدرتمند تر برمیگردم...
روزی که شما نتونین به من دستور بدین
یا منو مجبور کنین...
پلک هامو به هم فشار دادم‌
نمیخواستم اشکی از چشم هام بیرون بیاد
صدای باز شدن در ماشین اومد و ییبو سوار شد
چشم هامو باز نکردم چون میترسیدم اشکام فرار کنن
چیزی رو گذاشت رو پام و گفت
-اینو پدرت داد
به اجبار چشم هامو باز کردم...یه پاکت بود
سرمو بلند کردمو بابا رو دیدم که روی ایوون ایستاده بود
نگاهمو ازش گرفتمو پاکتو جلو چشمش پرت کردم روی صندلی پشت
دوباره چشم هامو بستم که ییبو ماشینو روشن کردو گفت
-کمربندتو ببند

𝑾𝒐𝒍𝒇Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu