part14

806 248 91
                                    

چقدر دلم برای دوئیدن تنگ شده بود
سرعتمو بیشتر کردم

اون سمت آزادی من بود که نمیخواستم از دستش بدم...

ییبو ::::::::
پینگ اصرار داشت ژان گرگش آزاد نشده
برام مهم نبود حقیقتو میگه یا نه
فقط این مهم بود که ژان بدرد گله من نمیخورد

با کلافگی گفتم
-من نمیخوام باهات بحث کنم پینگ...پسرت قدرتمنده اما نه در حدی که برای قبیله من لازمه
چنگ با عصبانیت گفت
#اگه بحث تاوانه من باید تاوان بدم نه ژان
بهش نگاه کردم که پینگ از عصبانیت تقریبا خرناس کشید و با دندون های بهم فشرده گفت
×برو تو چنگ...این یه دستور آلفاست...
چنگ دوباره سکوت کردو به اجبار وارد خونه شد
هرچند حس میکردم اگه بخواد قدرتشو داره که جلو پدرش وایسه
با رفتن چنگ عصبی گفتم
-بردن پسرت به قبیله من با مرگش یکیه...روهانو دیدی چطور بهش حمله کرد؟ من هیچ تضمینی نمیدم اونجا کسی بهش حمله نکنه...حتی آلفایی که قراره جفتش بشه
با این حرفم بینمون سکوت شد
هر دو به هم خیره شدیم
پینگ با همون حجم عصبانیت نفس عمیقی کشیدو گفت
×تو باید امنیتشو حفظ کنی...
- من سعیمو میکنم...اما نمیتونم تضمین کنم...این یه حقیقته...خودتم میدونی...
دوباره بینمون سکوت شد...
گرگ هر دومون عصبی و کلافه بود
نگاهمو از پینگ گرفتم و در حالی که به سمت کابین برمیگشتم گفتم
-من باید برگردم..تصمیمتو بگیر...
پینگ چیزی نگفت و به کابین رسیدم

دوباره تماس از دست رفته داشتم
شماره خونه بود
حس و حال حرف زدن نداشتم
یه اضطراب عجیب توام با عصبانیت وجودمو گرفته بود
نمیفهمیدم اما از کی عصبانی هستم
شاید از خودم...
نمیدونم
رو تخت دراز کشیدمو شماره خونه رو گرفتم که نایینگ جواب داد
=ییبو...پس کی برمیگردی؟
-امروز هر طور شده میام...تا شب خونه ام
=خوبه...وقتی اومدی باید یه پرستار جدید استخدام کنی
با شوک نشستم رو تخت
این سومین پرستار بود!
با عصبانیت گفتم
-باز چرا؟
نفس خسته ای کشیدو آروم گفت
=خودت میدونی چرا ییبو...من دیشب نتونستم بخوابم... امیدوارم امشب برسی...
صدای شکستن چیزی از اون سمت اومد و صدای پدر بزرگ که کلافه داد زد " نایینگگگ... "
نایینگ هول شد و سریع گفت
-من باید برم ییبو...فقط خودتو برسون تا اینجا یه آشوب دیگه راه نیفتاده
قبل اینکه چیزی بگم قطع کرد
لعنتی...
اون از گله...
اینم از خونه...
گرگم تو سرم زوزه کشیدو با عصبانیت و بلند گفتم
-اینم از تو که معلوم نیست چته...
دوباره از کابین زدم بیرون
باید تکلیف این قضیه مشخص میشد
وارد ساختمون اصلی پینگ شدم و بلند صداش کردم
از در پشتی اومد داخل
با دیدنم سریع گفت
×من گزینه دیگه ای ندارم ییبو
لعنتی...اصلا به من چه که میخواد پسرشو قربانی کنه
با این فکر گرگم خرناس کشید
چیه پسر؟
نکنه میخوای ما جای پدرش نگرانش باشیم
با بی حوصلگی گفتم
-باشه...بهش بگو بیاد...من باید برگردم گله...اونجا میتونه جفتشو انتخاب کنه
پینگ اومد سمتمو گفت
-×تو باید امنیت پسرمو تضمین کنی
تو چشم های هم خیره شدیم با عصبانیت گفتم
-من مربی مهد کودک نیستم پینگ...من یه آلفام..در حد مسئولیتم...تضمین میکنم
اخم هاش بیشتر تو هم رفت و نفس پر حرصی کشید و گفت
×باشه...اما یه محافظ باهاش میفرستم
انقدر عصبی و کلافه بودم که میخواستم دادبزنم نمیشه
اما همین لحظه چنگ از پله ها با عصبانیت و عجله اومد پائین
بدون نگاه کردن به من برگه ای رو کوبید تخت سینه پدرش و گفت
#همینو میخواستی؟ژان دوباره رفته...

ژان::::::::::
دلم داشت ضعف میرفت
میدونستم بخاطر خونریزی دیشب بود
وگرنه من انقدر زود ضعف نمیکردم
باید بیسکوئیت بیشتری برمیداشتم...
یا آب...
به بطری آب نیمه خالیم نگاه کردم!
گوشیمو بیرون آوردمو تماس های نا موفق بابا و چنگو رد کردم
چنگ مسیج هم داده بود
اما برام مهم نبود...
جی پی اس گوشیمو چک کردم
هنوز 4 کیلومتر دیگه داشتم و هوا رو به تاریکی بود
کنار یه درخت ایستادم تا نفس بگیرم آروم رو زمین نشستم و چشم هامو بستم از ضعف سرم گیج میرفت
دستمم یه ساعتی بود دردش به استخونم رسیده بودو کلافه ام کرده بود
فقط چند لحظه آرامش لازم داشتم

یهو چشم هامو با شوک باز کردم
همه جا تاریک و هوا حسابی سرد شده بود
لعنتی...من فقط یه لحظه چشم هامو بسته بودم
به گوشیم نگاه کردم
ساعت 9 شب بود
با عصبانیت بلند شدم
+لعنت...لعنت...لعنت به من...حالا حتی اگه قبل 12 شب هم به جاده برسم هیچ ماشینی نیست..
با عجله شروع به دوئیدن کردم
جاده بهتر بود تا این جنگل آزاد...
مخصوصا تو شب...
من بوی گرگینه نمیدادم و نمیخواستم امشب طعمه یه گرگینه یا خوناشام یا هر جونور دیگه ای که تو این جنگله بشم...
یهو حس کردم نگاهی رو منه...
خون تو رگام یخ کرد
نمیدونم این فکر باعث شد یا واقعا کسی پشت سرم بود
صدای پام که از بین درخت ها و شاخ و برگشون رد میشدم با صدای نفس هام نمیذاشت به صدا های دیگه تمرکز کنم
نور ماه به اندازه کافی برای من همه جا رو روشن نمیکرد
حتی میترسیدم وایسم و مسیر رو چک کنم
به سراشیبی رسیده بودمو سرعتم هر لحظه ناخواسته بیشتر میشد
انگار دیگه پاهام مال خودم نبود کسی رو پشت سرم حس کردم...
اما قدرت برگشتن به پشت سرمو نداشتم
جاده رو از بین درخت ها دیدم نور یه ماشین که نزدیک میشد

نفس سردی به پوست گونه ام خورد...

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now