part30

938 263 252
                                    

ناخداگاه اخم کردمو نگاهش کردم که اونم دست به سینه زد
خواست چیزی بگه که من سریع تر گفتم
+مرسی از نگرانیت...اما خودم میتونم...فقط بهم جعبه...
-ژان...
با صدای دستوری ییبو جملم نیمه تمام موند
لب زدم اما صدایی از گلوم بیرن نیومد
با عصبانیت یه صندلی آشپزخونه رو برداشتو کنارم گذاشت
دستشو رو شونه ام گذاشتو منو نشوند رو صندلی و با همون لحن که ساکتم کرده بود گفت
-کافیه دیگه!برای هر چیزی با من بحث میکنی!دکمه هاتو باز کن
برگشت سمت کیف کمک های اولیه ای که رو میز گذاشته بود
دستم آروم رفت سمت دکمه اول پیراهنم
دوست نداشتم ییبو زخم کتفمو چک کنه
چرا؟
نمیدونم!
خودم به تنهایی با این درد مسلما از پسش بر نمی اومدم
اما ییبو رو هم نمیخواستم!
چرا؟
نمیدونم!
نمیدونم؟!یا نمیخوام قبول کنم چرا!
به افکار خودم اخم کردم!بس کن ژان...اون از حست به گرگش اینم از حست به خودش!چون اونم مثل تو زندگی بهش سخت گرفته دلیل خوبی نیست که...
با حرص نفسمو بیرون دادمو افکارمو ریختم درو
به ییبو که منتظر داشت نگام میکرد نگاه کردم و گفتم
+من برای هر چیزی بحث نکردم باهات!
سری با تاسف تکون دادو گفت
-همین الان سر این حرفمم میخوای بحث کنی ژان...من دشمنت نیستم...باور کن...
طوری این حرفو زد که احساس شرمندگی بهم دست داد
سرمو پایین انداختمو کتفمو در حد نیاز از داخل پیراهنم آزاد کردم
یعنی رفتارم انقدر بد بود!
انگار ییبو دشمنمه؟!
دست خودم نبود
من همیشه در برابر همه مخصوصا گرگینه ها جبهه میگرفتم
از بس که با منظور و کنایه باهام رفتار کرده بودن
بدون باز کردن همه دکمه ها دستمو از میزان باز شده جلو لباس خواستم بیرون بیارم
اما با تکون دستم نفسم از درد رفت
ییبو نفسشو با حرص بیرون داد
خم شد دکمه های باقی مونده لباسمو باز کردو پیراهنمو کامل از کتف زخمیم پایین داد
سرمو نتونستم بلند کنم
نگام قفل بدن لختم شد
ییبو هم مکث کرد
اما جرئت نداشتم نگاهش کنم
دوباره نفسشو با حرص بیرون دادو باند دستمو باز کرد
میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
از خجالت بود یا ترس!
نمیدونم...
باند کامل از رو کتفم باز شدو دست ییبو روی کتفم نشست

ییبو:::::::::::
وقتی عصبانی دکمه های ژانو باز کردم میخواستم بهش بگم چی فکر کردی راجب من که اینجور سخت میخوای بدنتو جلوی من بپوشونی!
میخواستم بگم فکر کردی من تو این شرایط دنبال دید زدن تن تو ام؟
انقدر ضعیف که وقتی میخوام بخیه های دستتو چک کنم بدنت توجه منو جلب کنه؟
همه اینا تو ذهنم آماده بود تا بگم
اما وقتی پیراهنشو از سر شونه اش پایین فرستادم همه این حرف ها از ذهنم محو شد
نگام روی بدن سفیدش ثابت شدو گرگم زوزه کشید
فهمیدم اشتباه کردم
فهمیدم باید نایینگو صدا میکردم برای این کار
فهمیدم دقیقا من همونقدر ضعیف هستم که نباید باشم!
اما کار از کار گذشته بود
نگام رو بدنش چرخید
اما رو گردنش ثابت شد
انقدر قلبش تند میزد که تکون خوردن نبض گردنشو می تونستم ببینم
گرگم برای لحظه ای تلاش کرد کنترل همه چیو به دست بگیره!
از این حرکتش واقعا شوکه شده بودم
از این حس عجیب خودم
به صورت ژان نگاه کردم که سرشو پایین انداخته بود
مژه هاش از این زاویه مثل مژه های عروسک بود
ژان واقعا زیبا بود...
دستم ناخداگاه به سمت موهاش رفت تا از رو صورتش کنار بدمو زیبایی صورتشو کامل نگاه کنم
اما سریع به خودم اومدم
نفس سنگینی کشیدمو دستمو به سمت باند رو کتفش بردم
دیوونه شده بودم
آره...
عقلمو واقعا از دست داده بودم
این حس چی بود که داشت تو وجودم بیدار میشد
باید جلوشو میگرفتم
دقیقا قبل از اینکه بیدار شه
قبل از اینکه منو وادار به کاری کنه که نمیخواستم!
نمیخواستم!
برای اولین بار با احساساتم اینجور سر در گم بودم
واقعا نمیدونستم چی میخوام!
نفهمیدم کی باند های دور کتف ژان تموم شدو زخم عمیقش رو به روم قرار گرفت
درسته بخیه هاش باز نشد بود
اما زخمش تازه بودو قطره خونی که از لای بخیه‌هاش بیرون چکید نشون میدادهنوز در حال خون ریزیه
گرگم از درون زوزه عمیقی کشید
گاز استریل رو باز کردم تا روی زخمش فشار بدمو
سعی کردم به بدن بی نقصش نگاه کنم...
یا روی صورتش با اون مژه های مشکی که وسوسه ام میکرد سرشو بلند کنمو به چشمهاش خیره شم
با حرص کاغذ دور گاز استریل رو باز کردم و گذاشتمش رو زخم ژان
از درد بدنش لرزید اما بی هیچ صدایی فقط لبشو گاز گرفت
گرگم از دیدن این صحنه مثل من عصبی شده وبود
نفس عمیق کشیدم تا گرگمو آروم کنم
اما قبل از اینکه بتونم...
کار از کار گذشته بود...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now