part11

766 256 79
                                    

ییبو بود...

بدون مکث به دل جنگل زد
حس عجیبی تو وجودم نشست...
اینبار حسادت نبود
اینبار دیگه حسرت بود
دلم هوای دم صبح میخواست
از اتاقم زدم بیرون و به سمت طبقه پایین رفتم
دکتر برای درد دستم مسکن داده بود
اما میونه ام با مسکن ها خوب نبود
آخرین باری که خورده بودم نزدیک بود از هزیون همه چی رو برای همخونه ایم لو بدم
از در اصلی زدم بیرون و نفس عمیق کشیدم
هوای دم صبح با چاشنی بوی سیگار بابا...
یه حس دل تنگی عجیب تو دلم پیدا شد...
کاش منم متفاوت نبودم کاش میشد زندگی طور دیگه ای باشه...
به اطراف نگاه کردم خبری از بابا نبود اما بوی سیگارش کماکان حس میشد
به سمت دیگه خونه رفتم و بابا رو دیدم که رو ایوون کوچیک پشت خونه رو صندلیش نشسته بود
جا سیگاری کنارش نیمه پر بود
با وجود رابطه بدی که داشتیم اما نمیشد منکر حس علاقه ام بهش بشم
پدر همیشه پدره...
مگه میشه بهش حسی نداشت؟
خواستم برگردم داخل خونه که نگاهمون به هم گره خورد
نفس خسته ای کشید
سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کرد و لبخند تلخی زدو
به دستم نگاه کردو گفت
×بهتری؟
سر تکون دادم که گفت
×چقدر زود بیدار شدی؟ اونجا این موقع میری سر کار؟
از حرفش جا خوردم
از کجا میدونست میرم سر کار؟
لابد چنگ بهش گفته بود
در حالی که به سمتش میرفتم گفتم
+تقریبا...شما چرا بیدارین؟
بابا به سحر خیزی عادت نداشت همه میدونستن اون مرد شبه نه صبح زود...
نگاهشو ازم گرفتو به نور خورشیدی که هر لحظه بالا تر می اومد خیره شد و گفت
×چون نخوابیدم
از حرفش نگران شدم و پرسیدم
+جلسه دیشب خیلی طولانی شد؟
مکث کرد
انگار دو دل بود
اما بلاخره گفت
×اونا حرف مارو قبول کردن
+پس دیگه نباید تاوان بدیم؟
×نه...اما...
دوباره به من نگاه کردو گفت
×اما انجمن برای صلح دو قبیله یه وصلت مقرر کرده...یه امگا از ما با یه آلفا از اونا
تنم مور مور شد
درسته این وصلت در حد تاوان نبود....اما بازم سخت بود
کی میخواست اینجوری جفت کسی بشه؟
لب باز کردم تا بگم چه کسی رو میخوان پیشنهاد بدن که یهو خشک شدم
یه امگا از قبیله ما؟
دهنم تلخ شد..
تنها امگای مجرد قبیله ما که من بودم...

سلام سلام..
خو امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون ♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now