part12

772 254 90
                                    

دهنم تلخ شد...
تنها امگای مجرد قبیله ما که من بودم...
بابا که متوجه شوک من شده بود گفت
×ژانی...چند ماه دیگه بیست و دو سالت میشه...برای یه گرگینه پسر اونم امگا تا این سن...

میدونستم بابا چی میخواد بگه اصلا بخاطر همین طرز فکرش هم بود که از گله رفته بودم! پریدم وسط حرفش و گفتم
+من که گرگینه نیستم
با اخم به من نگاه کردو گفت
×چه بخوای چه نخوای تو یه گرگینه ای...بهتره اینو باور کنی و برای بیرون اومدن گرگت تلاش کنی
دلم میخواست سرش داد بکشم
همیشه طوری به من میگفت باید تلاش کنی که انگار من از قصد نمیخواستم گرگ درونم آزاد شه
+من گرگی درونم ندارم بابا...چرا نمیخوای اینو بفهمی و قبول کنی؟
×یه جفت قدرتمند مسلما تو بیدار کردن گرگت موثره....
منم سعی میکنم تا جایی که ممکنه سریع تر شما رو به گله خودمون منتقل کنم...
اوه چه لطف بزرگی واقعا
گوشه های لپمو گاز گرفتم تا این حرفو بلند نزنم
نمیخواستم با بابا برم تو واکنش و سر بحث گم شه
برای همین بحث اصلی رو پی گرفتم و گفتم
+وقتی گرگی نیست...چطور میخوای بیدارش کنم؟
یهو بابا برگشت سمتم
نگاه عصبانیش تو نگاهم قفل شد و گفت
×هست...چشم هات ژان...چشم هات داد میزنن یه گرگ وحشی اون پشته...فقط تو داری باهاش میجنگی...
با این حرف خشک شدم

تنم از عصبانیت میلرزید
چرا بابا حرفمو نمیفهمید
نکنه من داشتم اشتباه میکرد
با عصبانیت از در پشت وارد خونه شدم که چنگ جلوم سبز شد
با حرص داد زدمو یقه ی چنگ و گرفتم و گفتم
+همینو میخواستی؟ حالا تو و جیا تو جنگل میتونین برین دنبال عاشقانه هاتون ولی من باید برم تو یه قبیله دیگه مثل یه قاتل زندگی کنم...
مکث نکردمو از کنارش رد شدم که بازوم گرفت و گفت
#ژان...چی شده؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+چی شده؟ حتی برات مهم نبود که از بابا بپرسی نتیجه جلسه چی شده
دستمو از دستش بیرن کشیدمو به سمت پله ها رفتم

کور خوندن...
من اینجا نمیمونم تا جفت یه احمقی تو اون قبیله بشم
وارد اتاقم شدمو لباسمو پوشیدم
تو آینه به خودم نگاه کردم
من نمیذارم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره...
هرگز....هیچوقت...

ییبو ::::::::::
خورشید داشت به بالای درخت ها میرسید که برگشتم به کابین
تبدیل شدمو وارد کابین شدم
سه تماس از دست رفته روی گوشیم بود هر سه از خونه بود
حتما انجمن به همه گله ها نتیجه جلسه رو ابلاغ کرده و گله خبر دار شده چی اینجا گذشته
به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم که موبایلم دوباره زنگ خورد
بی حوصله جواب دادم و گفتم
-بهت زنگ میزنم...
=صبر کن ییبو
صدای گرم و خشدار پدربزرگ باعث شد مکث کنم

گفت
=باید باهات صحبت کنم....اینجا جو خیلی متشنجه...
نفس خسته ای کشیدم و گفتم
-میدونم...این بهترین نتیجه ای بود که میشد از جلسه گرفت
=گوش کن ییبو اینجا سه نفر برای جفت شدن با گله پینگ پیش قدم شدن...
خوشحال شدم و گفتم
-خوبه..
اما نذاشت ادامه جمله ام رو بگم و گفت
-خوب نیست پسر...این یه انتقامه...اونا تا یه نفر از گله پینگ نکشن آروم نمیشن!
حسابی از این حرفش جا خوردم
با کلافگی گفتم
-یعنی امگایی که از این گله بیارم...ممکنه کشته بشه؟ پیشنهادی داری؟
پدر بزرگ آروم گفت
=یه امگای قوی بیار....کسی که بتونه از خودش محافظت کنه...

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now