part10

793 250 60
                                    

گرگم با عصبانیت تو سرم رژه میرفت
انگار آماده یه حمله دیگه بود...
آروم سر تکون دادم که جیانگ گفت
~وصلت تو با با ژان...پسر امگایی که شن قصد آزارشو داشته...میتونه هر دو قبیله رو آروم کنه!
انگشتام تو مشتم فشرده شدو گرگم زوزه بلندی کشید
چند لحظه تو سکوت به جیانگ نگا کردم
آماده بودم گرگم بیرون بیاد
کسی میخواست برای جفتش جایگزین بیاره
مسلما سزاوار حمله بود

اما گرگم به رژه رفتنش ادامه داد...
انگار منتظر تصمیم من بود
از حرکت گرگم جا خورده بودم
اون به ژان علاقه ای نشون نداده بود...
اما این رفتارشم عجیب بود
شاید اونم مثل من ژان براش جالب بود!
مثل یه پازل با تیکه های گم شده..
پینگ سکوت رو شکست و گفت
×درسته ژان نمیتونه تبدیل شه اما اون پسرآلفای این قبیلس و امگای قدرتمندیه...ارزشش بیشتر از جفت شدن با یه گرگینه نشون شده است..
با اخم به پینگ نگاه کردم و گفتم
-من هنوز عزادار جفتمم...قصد گرفتن جفت جدید هم ندارم
با این حرف خواستم برگردم سمت کابینم که هایکوان بازومو گرفت و گفت
•صبر کن ییبو..
مکث کردم و رو به پینگ گفت
•شما دوتا نمیخواین به صلح برسین؟
پینگ سریع گفت
×میخوام...اما نه با قربانی کردن پسرم
از این حرفش گرگم زوزه کشیدو تا سطح اومد
دندونامو بهم فشردمو گفتم
-تو داری به من توهین میکنی پینگ؟
هر دو به هم خیره شدیم
جیانگ بی حوصله گفت
~بس کنین...به جای حل مشکل دارین دردسر درست میکنین...یه امگا از گله تو با یه آلفا از گله ییبو جفت بشه و صلح بر قرار شه حالا هر کسی که شد این بحث تمومه من باید برگردم
بقیه هم سر تکون دادنو منتظر تایید منو پینگ موندن
پینگ با کلافگی گفت
×راه دیگه ای هست
جیانگ از بینمون رد شد و سمت دیگه ایستاد و گفت
~این تصمیمه انجمنه...اگه میخواین تو انجمن بمونین... قضیه با این تصمیم همین الان تمومه
به من و پینگ نگاه کرد
گرگم همچنان رژه میرفتو خسته ام کرده بود
بی حوصله گفتم
-من نمیتونم کسی رو به جفت گرفتم از این قبیله مجبور
کنم
جیانگ با عصبانیت گفت
~پس خودت این کارو کن
با این حرف بقیه سری تکون دادن تبدیل شدن و جیانگ قبل تبدیل شدن گفت
~نتیجه رو به انجمن خبر بدین تا ثبت بشه...تا بعد

اونم تبدیل شد و با بقیه به دل جنگل زدن
نفس خسته ای کشیدم و به پینگ نگا کردم
هایکوان مونده بود
هایکوان رو به پینگ گفت
•بهتره با ژان صحبت کنی...شاید خودش قبول کنه... میتونی تو گله هم اعلام کنی...شاید کسی داوطلب بشه
از عصبانیت رگ گردن پینگ بیرون زده بود
سری تکون دادو رو به من گفت
×فردا بهت خبر میدم
گرگم دوباره زوزه کشید
نمیفهمیدم چی میخواد
با کلافگی سری تکون دادمو به سمت کابینی که به من داده بودن رفتم...

ژان::::::::::
با درد دستم بیدار شدم
با دیدن نور طلوع خورشید که از لای پرده های حریر اتاقم رو دیوار افتاده بود قلبم تند تر زد
من عاشق این اتاق و طلوع خورشید بودم
بدون توجه به درد دستم به سمت پنجره رفتم
خورشید داشت از افق بالا می اومد و صبح از بین درخت ها پیدا میشد
خیره به نور خورشید از لا به لای درخت ها بودم که در یکی از کابین ها باز شد...
کسی از کابینش اومد بیرون و به آسمون نگاه کرد
از این فاصله چهره اش تو تاریک و روشن جنگل مشخص نبود
تبدیل شد و با ظاهر شدن گرگش تونستم بشناسمش...
این گرگ بزرگ ابلق رو از هر فاصله ای میشد تشخیص داد...
ییبو بود...

سلام سلام...
امید وارم از پارت خوشتون بیاد♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now