پارت دوم

315 66 25
                                    

خانم پارک جلوی در وایساده بود و منتظر چانیول نگاهشو به آسانسور داده بود ولی با دیدن پسرش که مثل موش آب کشیده از پله ها بالا اومد و لبخنده بزرگی روی صورتش بود دوباره داخل برگشت و جلوی نگاه کنجکاو همسر و پسر کوچیکترش حوله ای برداشت و دوباره بیرون رفت. با وسواس موهای خیس پسرشو خشک کرد ولی در همون حال غر زد: چرا بیرون موندی؟ ممکن بود سرما بخوری... چانیولا زود برو حموم دوش آب گرم من برات لباس آماده میکنم... شیر گرم آماده کردم میخوری؟
سهون همیشه متوجه تفاوت خودش با چانیول شده بود هرچند پدرش اونو چون پسر کوچیکتر بود دوست داشت مادرش همیشه نگران چانیول بود و خب از حق نگذریم سهونم عاشق برادرش بود. خونه ی پارک گرم و پر از عشق بود و مرکز این گرما چانیول بزرگترین پسر خانواده بود، خلبان کارکشته ارتش که همیشه مایه افتخار خانواده و غرور سهون میشد. چانیول بالاخره تونست مادرشو دست به سر کنه و داخل اتاقش رفت ولی تا اون عینک کیوت و شکسته رو از جیبش درآورد سهون بدون در زدن داخل اومد و گفت: هیونگ به پدر درمورد ماموریت جدیدت نگفتی... خدای من اون چیه؟
چانیول عینک توی دستشو سمت سهون گرفت و گفت: باید عینکشو درست کنم فردا بخواد دانشگاه بره مطمئنا براش سخت میشه.
سهون هاج و واج به برادرش که مطمئنا دچار مشکل ذهنی شده بود نگاه کرد ولی چانیول انگار که چیز با ارزشی دستش باشه عینکو با احتیاط روی میزش گذاشت و همون طور که لباسای خیسشو درمیاورد گفت: فرمانده کیم باهام درمورد پایان کارآموزیت حرف زد انگاری نمره پایانیت خیلی خوب شده و قراره جذب ارتش بشی.
سهون بالاخره واکنش نشون داد اون پسر سرد در همه حالت بی توجه به اطرافش بود ولی تا حرف ارتش میشد چشماش برق میزد. جلوتر رفت و یقه ی لباس هیونگشو درست کردو گفت: اینهمه تلاش کردم تا مثل تو بشم.
چانیول: نه سهونا تو قراره بهتر از من بشی.
سهون به حرف همیشگی هیونگش خندید که باز چشمش به عینکا خوردو پرسید: عینکای بیون دست تو چکار میکنه؟ بعد از اینکه من رفتم اون پیشت اومد؟
اینکه درمورد بکهیون بپرسه نهایت شجاعتش بود ولی دستای لرزونشو از ترس اینکه چانیول ببینه مشت کرد که باز برادرش بی حواس شد و با نگاه عمیقش به اون عینکای شکسته گفت: نگران بود سرما بخورم بعد با کیوت ترین حالت ممکن عینکاش از نوک دماغش سر خورد و جلوی پام افتاد. بارون بند اومد میرم  عینک سازی  تا سریع درستشون کنن فردا کلاس داره.
سهون از علاقه برادرش به بکهیون خبر داشت پس فقط لبخند کمرنگی به عاشقانه های تموم نشدنی برادرش زدو با بلند شدن صدای مادرشون هردو از اتاق بیرون رفتن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از بند اومدن بارون چانیول سریع آماده شد و سمت خروجی خونه قدم برداشت ولی دستش هنوز به دستگیره در نرسیده بود خانم پارک صداش زد: هی چان کجا میری؟ تو که تازه اومدی خونه.
چان لبخند بزرگی زد که هردو لپش چال افتاد و حواس مادرشو از سوالش پرت و گفت: یه کار کوچیک دارم زود برمیگردم.
ـ سهون میگفت باز قراره ماموریت بری... نگرانت میشم.
ـ برگشتم دربارش حرف میزنیم و لطفا نگران نباش من مواظب خودم هستم.
مادرش هنوز حرفای زیادی برای گفتن داشت که چانیول پیشونی مادرشو بوسید و سریع از خونه بیرون رفت. سوار ماشینش شد ولی اینکه راه بیفته باز نگاهش قفل پنجره دوست داشتنیش شد ولی اینبار اثری از بکهیون نبود که باعث شد چانیول دلتنگ چشمای همیشه نگرانش بشه. لباشو آویزون کرد و برای دلداری دادن خودش گفت: عیب نداره چان الان میری عینکشو درست میکنی وقتیم خواستی عینکو بهش بدی یه دل سیر نگاش کن.
ضربه ی آرومی به قلب بی قرارش زدو ماشینو روشن کردو راه افتاد. همونجور که خیابونا رو رد میکرد زیرلب، کلمات "تعمیرات عینک، عینک سازی، عینک فروشی" رو زمزمه میکرد انگار که با صدا زدنشون معجزه میشدو مغازه براش دست تکون میدادو میگفت هی چان من اینجام. خب این همه زمزمه کردن و نگاه های عمیق واقعا اثر کرد چون مغازه تعمیرات عینک چشمک زنان خودشو بهش نشون داد و چانیول خوشحال با یه پارک دوبل جلوی مغازه پیاده شد و داخل رفت. عینکای بکهیونو جلوی آجوشی که صاحب مغازه بود گذاشت و گفت: سلام خسته نباشید.
ـ سلام پسرم میونم کمکت کنم؟
ـ میخواستم این عینکو برام درست کنید.
ـ اوه خدای من اینکه شیشه هاش شکسته و فریمشم کج شده.
ـ آجوشی لطفا یکاریش بکن فردا کلاس داره و باید عینکارو بهش بدم.
ـ اینکه درست نمیشه ولی میتونی یکی دیگه براش بخری.
ـ ممنونم.
با ناامیدی از مغازه بیرون اومد و دور اطرافشو نگاه کرد اینبار چشمش دنبال عینک فروشی بود یکم جلوتر رفت که با دیدن مغازه عینک فروشی داخل رفت و حرف هایی که آجوشی بهش زده بودو برای فروشنده گفت ولی این یکی بهانه هایی مثل اینکه باید خودش باشه تا لنز امتحان کنه، سریع آماده نمیشه و ...آورد که با یکم پول بیشتر نرم شدو عینکای جدیدو برای چانیول آماده کرد. وقتی از مغازه بیرون اومد نگاهی به ساعتش انداخت هفت شب بود پس سمت ماشینش پا تند کرد تا بکهیونو بیشتر از این منتظر نزاره. بین راه با دودلی به جعبه عینکا نگاه کرد با خودش فکرد همینطوری عینکا رو بهش بده یا یچیز دیگه هم براش بخره تا دست خالی نباشه. نزدیک خونه شیرینی فروشی بود که بکهیون مشتری ثابت دونات های شکلاتیش بود و چانیول با دیدن چراغای روشن و در بازش خوشحال شد حالا دیگه دست خالی دیدنش نمیرفت. سوار آسانسور آپارتمانشون شدو نگاهی به خودش داخل اینه ی همیشه تمیزش انداخت جعبه دوناتا و عینک رو توی دستش جابجا کرد و دستی به موهاش کشید که در آسانسور باز شد و واحد بکهیون رو دقیقا روبروش دید. سمتش قدم برداشت ولی باز ایستاد انگار که یه نفر توی قلبش استرس خالص میریخت و اون ماهیچه ی لعنتی رو وادار به لرزیدن میکرد. نفس عمیقی کشیدو باز برای دلداری دادن بخودش گفت: چیزی نیست آروم باش، فقط قراره عینک و دوناتاشو بهش بدی و برگردی.
برگرده؟ اولین سوالی بود که به ذهنش رسید ولی یهو با فکر اینکه بکهیون داخل دعوتش کنن و شاید باهم قهوه و دونات بخورن لبخند روی لباشو بزرگ و بزرگتر کرد. نفس عمیق دیگه ای کشید و انگشتشو روی زنگ فشار داد. استرس لعنتیش کم نشد هیچ بیشترم شد. با پاش روی زمین ضرب گرفت که صدای لخ لخ کشیده شدن دمپایی روی زمین بهش فهموند بکهیون داره میاد تا درو باز کنه. واحدهای آپارتمان کاملا شبیه هم بودن پس چانیول حدس زد که بکهیون الان وارد کریدور شده چند ثانیه بعد به جاکفشی نزدیک در رسید و با یکم متوقف شدن صدای پاها،  چانیول حدس زد بک داره خودشو توی آینه نگاه میکنه و با صدای یه قدم کوتاه آخرش در باز شد که همراه باهاش سر چانم بالا اومد و یه جفت چشم پاپی طور و زلال قفل شد. "اون چشم ها همیشه انقد قشنگ بود؟؟!!" چانیول از خودش پرسید و تو جواب به خودش نامحسوس سرتکون داد که با صدای بکهیون بخودش اومد.
ـ چانیول هیونگ اینجا چکار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
ـ نه چیزی نشده فقط خواستم اینا رو بهت بدم.
بکهیون به دستای بالا اومده چان نگاه کردو دوباره سوالی نگاهشو به چانیول داد که اون با هزار بدبختی از زیر نگاه خیره بکهیون در رفت و گفت: اینا... خب این یکی عینکته که انداختیش و اینم یکم دوناته.
ـ اوه... ممنونم واقعا لازم نبود خودم یکاریش میکردم.
ـ فردا کلاس داری و بدون عینکات سخته ببینی... نمیخوای اینا رو از دستم بگیری؟
ـ ممنون چان اما هزینه اش و...
چانیول اجازه نداد حرفشو تموم کنه و با اخمای ساختگی نگاه چپی بهش انداخت و گفت: اصلا حرفشم نزن.
ـ خب پس نظرت درمورد اینکه دوناتا رو باهم شریک بشیم چیه؟
ـ فقط دونات؟
با زیرکی پرسید و منظورشو هرکسی با نگاه میخ شدش به لبای بکهیون می فهمید ولی انگار پسر روبروش تو یه دنیای دیگه بود چون درو بیشتر باز کرد و یه جفت دمپایی جلوی پای چانیول گذاشت و گفت: قهوه دارم میتونم اونم باهات شریک بشم.
همونطور که حرف میزد جلوتر از چانیول راه افتاد ولی با یادآوری عینکا هیجان زده برگشت و جلوی آینه کنار در جعبه عینکا رو باز کرد که با دیدن فرم گرد و طلایی رنگشون لبشو از خوشحالی به دندون گرفت و بی توجه به چانیولی که پشت سرش وایساده بود عینکاشو امتحان کرد. با دیدن تصویر خودش همون لحظه عاشقشون شد که چانیول گوشیشو درآورد و بدون مهلت دادن بهش یه سلفی دونفره باهاش گرفت و گفت: بهت میاد.
ـ ممنونم.
این تنها حرفی بود که از فشار نزدیکی چانیول بهش و حس عطر همیشه گرم و خاصش میتونست بزنه. اما چانیول  با لذت به اولین عکس دونفرشون نگاه میکرد و تو یه تصمیم آنی عکسو به عنوان بک گراند گوشیش انتخاب کرد و راضی از کارش با لبخند به بکهیون نگاه کرد و منتظر موند جلوتر بره و راهنماییش کنه.
بکهیون با برداشتن اولین قدم  یاد عکسایی افتاد که یکم پیش رو مبل ول کرده بود،  با عجله خودشو به مبل رسوند آبروش در خطر بود قطعا چانیول نباید اون عکسا رو میدید.چان فاصله ی کمی باهاش داشت و این نشون میداد که زمان زیادی نداره، همونجوری که خم شد و تند تند  عکسا رو جمع میکرد شروع به حرف زدن کرد تا حداقل یکم رفتارش عادی جلوه کنه.
-من معمولا ادم شلخته ای نیستم اما خب  امروز متاسفانه یکم بهم ریختست اینجا.
آخرین عکس هم برداشت و همون لحظه با دیدن جزوه اش که اون طرف میز بود تقریبا سمتش پرواز کرد و عکسا رو بینش گذاشت اونو دستش گرفت تا یه وقت بر حسب اتفاق درش باز نشه و شرفش جلوی چان بره.
-چرا نمیشینی الان قهوه رو اماده میکنم.
چان لبخندی به دستپاچگی بکهیون زد و رو مبل نشست، نشستن چان همانا و بند اومدن نفس بک همان، اخه همون لحظه چشمش به یه عکس افتاد که دقیقا بین دوتا کوسنایی که چانیول بهشون تکیه داده بود گیر کرده بود، تمام مقدسات رو قسم داد که اگه چان چیزی حس نکنه و تا اخرش از رو مبل جُم نخوره، بره توی هفت تا کلیسا شمع روشن کنه. با استرس و نگاهی که توش نگرانی موج میزد، جزوه و  جعبه دوناتو رو برداشت و یه راست سمت آشپزخونه ی اپنش رفت در حالی که زیر چشمی چانیول رو نگاه میکرد مشغول اماده کردن قهوش شد.
خونه ی بکهیون، از نظر چان تمیز و مرتب بود و بنظرش بکهیون بیخود انقدر نگران بود، بک کافی بود یه بار اتاق چان رو میدید، اون وقت معنی شلختگی رو متوجه میشد، تم سفید خونه با کاغذدیواری های یاسی برخلاف اتاق خاکستریش بود و در آخر کتاب بازی که روی کاناپه جلوی تلویزیون رها شده بود کنجکاوش کرد تا  نگاهی بهش بندازه. رمان "غرور و تعصب" بکهیون همیشه رمانای عاشقانه میخوند و حتی چانیول دیده بود که بعضی وقتا پدرش از کتابخونه خودش  رمان های رو جدا کرده تا اونا رو به بکهیون بده. یکی از صفحه ها رو باز کرد و کمی ازش خوند ولی هیچی نفهمید چون درکل میونه خوبی با داستان های عاشقانه نداشت. بکهیون فنجون های قهوه و دوناتای منظم چیده شدشو روی میز گذاشت و به چانیولی که با اون کت چرم سیاهش تصویر تازه ای برای خونش ساخته بود نگاه کرد و ناخوادگاه  گفت: تعداد آدم هایی که من واقعا دوستشون دارم زیاد نیست، تعداد کسایی که نظر خوبی دربارشون دارم از اونم کمتره.
چانیول درحالی که کتاب هنوز دستش بود سمتش برگشت و با ابروی بالا رفته و لبخند همیشگیش نگاش کرد که بکهیون ادامه داد: هیونگ تو جز اون تعداد کمی.
لبخند چانیول بزرگتر شد و پرسید: واقعا من جز اون تعداد کم هستم؟
ـ تو همیشه هوامو داری و حواست بهم هست.
ـ حرفای قشنگی بلدی بزنی اگه همیشه خودمو خونت دعوت کنم امکان داره بشنومشون؟
بکهیون کتاب از دستش گرفت و روی مبل تک نفره ای که نزدیکشون بود نشست و گفت: حرفای من نبود از الیزابت یاد گرفتم.
چانیول سوالی نگاش کرد که بکهیون خجالت زده کتابو نشون دادو گفت: شخصیت کتاب.
ـ نا امید کننده ست چون الان داشتم برای قرار بعدیمون قدم زدن سر صبح رو تصور میکردم.
ـ شاید بشه حرفاشو حفظ کنم و توی پیاده روی اول صبح بهت بگم.
بکهیون نمیدونست با چه جراتی این حرفو زد حتی بعدش خجالت زده خودشو با قهوه ها سرگرم کرد که چانیول  کمی جا به جا شد و خودش رو به سمت بکهیون  نزدیک کرد و گفت: فردا ساعت ده برای ماموریت جدیدم باید برم نظرت درمورد ساعت شش چیه؟ کلاست هشت شروع میشه میتونی دو ساعت زودتر بیدار بشی؟
بکهیون نمیخواست به این فکر کنه که چانیول چجوری انقدر دقیق از برنامه های کلاسیش خبر داره چون ذهنش درگیر مسئله ی مهم تری بود.
ـ فقط ما دوتا؟
ته دلش امیدوار بود چانیول بهش بگه  سهونم میاد و اینجوری شاید بکهیون فرصت میکرد کمی به اون مرد یخی نزدیک تر بشه ولی با جوابی که چانیول داد تمام نقشه ها خراب شد.
ـ البته که فقط ما دوتاییم.
بکهیون دیگه چیزی نگفت و هرچند چانیول سعی داشت باهاش حرف بزنه اون کوتاه جواب میداد، بعد از رفتن چانیول بکهیون سمت مبل رفت و عکس جامونده رو که حالا یه خط وسطش افتاده بود رو از زیر کوسن برداشت،  لبخندی رو لبش نشست،حتی با وجود اون خط هم، چیزی از زیبایی و جذابیت اون صورت سفید و چشمای یخی کم نشده بود.
بی توجه به  فنجونای قهوه به اتاقش رفت، پنجره رو باز کرد و با نفس عمیقی هوای سرد بیرونو داخل ریه هاش فرستاد چشماشو برای چند لحظه از آرامش و سکوت خونش بست و ناخودآگاه با خودش آرزو کرد کاش عینکش جلوی سهون می شکست و قرار فردا رو با اون میپچید ولی خب چانیول، هیونگ مهربونش بود هواشو داشت پس قدم زدن باهاش میتونست لذت بخش باشه. از پنجره فاصله گرفت و خودشو روی تخت انداخت  به عکس سهون که هنوز بین انگشتاش بود نگاه کرد این عکسو چند روز پیش وقتی مثل همیشه از پنجره اتاقش به سهونی که آماده رفتن میشد نگاه میکرد ازش گرفته بود، حتی نگاه کردن به عکساش هم قلبش رو میلرزوند.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now