پارت پنجاه و نه_شصت

140 39 16
                                    


با سرعت خط قرمز  رو دنبال میکرد و میدویید به چند نفر تنه زده بود اما براش مهم نبود چشمش به خانواده نگران و مظطربش افتاد ولی با دیدن پرستار هایی که دستگاه شوک رو به بخش ویژه میبردن  باعث شد روی زمین سقوط کنه و مبهوت به در روبه روش زل بزنه، سهون که بالاخره تونست خودش رو به بکهیون برسونه با دیدنش روی زمین قدم هاش سست شد و به خانوادش نگاه کرد نگران بودن، نکنه اتفاقی برای هیونگش افتاده باشه؟
کنار بک رو زانو نشست تا بلندش کنه که همون لحظه دکتر کیم بیرون اومد.
ـ شانس اوردیم، داریم سعی میکنیم وضعیتش رو پایدار نگهداریم، باید زود عمل بشه.
خانواده چان باشنیدن حرف دکتر کمی اسوده شدن اما بک رو دستای سهون از حال رفت.
سهون بک رو به بخش برد تا بخاطر فشار پایینش بهش سرم وصل کنن و بالا سرش موند تا سرمش تموم شه و چانیول همچنان بیهوش بود. دل نگران برادرش بود و از طرفیم نمیتونست یه لحظه هم بکهیون تنها بزاره.
اقای پارک در اتاق رو باز کرد و داخل شد، دیگه از اون مرد قوی دوسال پیش که میگفت باید قوی باشه خبری نبود تلخی های زندگی پیرش کرده بودن اما باز هم سعی میکرد حداقل تظاهر به محکم بودن کنه تا خانوادش بدونن هنوز تکیه گاهی دارن.
-حالش چطوره؟
ـ فشارش پایین بود، میگن حالش بهتر میشه البته اگه باز خودشو اذیت نکنه. حرف از چانیول هیونگ میشه بکهیون تغییر میکنه.
-کارای طلاقتون به کجا رسید؟
ـ قرار بود اخر هفته یه مرخصی سه روزه بدن که بریم دنبالش اما الان با این اوضاع نمیدونم چی میشه.
+ چان...
با صدای پچ پچ وار بک سمتش برگشتن، چشماش باز بود و سهون اروم کمکش کرد بشینه.
+ چانیول چی شد؟؟
اقای پارک کنارش ایستاد و دستشو روی شونش گذاشت تا از بلند شدنش جلوگیری کنه.
-هنوز بهوش نیومده اما دکتر کیم میگفت وضعیتشو ثابت نگهداشتن و درخواست قلب پیوندی اضطراری کردن فقط باید امیدوار باشیم تا قلب پیدا شه.
بک همینجور که اشک میریخت گفت :
+ بابا  قلب منو بدین بهش فقط اون حالش خوب بشه، بابا اون منو یادش نیست، فکر میکنه خیانت کارم، زود منه خائن رو یادش میره بابا بگو بیان قلب منو بدن بهش.
اقای پارک بدن لزونش رو بغل کرد حق با سهون بود حرف از چانیول که میشد بکهیون دیگه قوی نبود دیگه منطقی نداشت و فقط به اون فکر میکرد.
-قلب تو بدردش نمیخوره بابا جان، میدونی باید یه قلب دیگه پیدا شه براش اخه میدونم چان بدون تو هم زنده نمیمونه، قلبتون باید باهم و برای هم بزنه، چانیول یادش اومده همه چیو یادش اومده.
آقای پارک بالاخره گفت و بکهیون و سهون با تعجب سر بلند کردن و به اقای پارک خیره شدن که اون سری برای تایید حرفش و سوال توی نگاهشون تکون داد.  بکهیون سراسیمه اونا رو کنار زد و گفت:
+ باید ببینمش ... باید ببینمش.
سریع سرم رو از دستش کشید و از تخت پایین اومد و هرچی که سهون صداش زد توجه نکرد  مستقیم سمت اتاق دکتر جین رفت با این که سرش گیج میرفت اما اهمیتی نداد.بی توجه به منشی سمت اتاق رفت و در رو باز کرد، منشی پشت سر بکهیون اومده بود و میخواست جلوشو بگیره اما با اشاره ی سوکجین اون ها رو تنها گذاشت.
ـ دکتر بیون بهتره اروم باشی تازه زیر سرم بودی، بشین و اروم باش.
+ حال خودم اصلا مهم نیست، چانیول تنها چیزیه که مهمه میخوام ببینمش.
سوکجین که در حال ریختن  قهوه بود  فنجون های پر شده رو رو بروی بکهیون گذاشت وشکلات های توی ظرف رو سمتش گرفت تا برداره.
ـ بخور بک رنگت مثل گچ دیوار شده، بعد با هم حرف میزنیم.
بک به ناچار شکلات رو برداشت و با قهوش خورد یکم اروم شده بود نگاهشو به دکتر دوخت و منتظر موند.
ـ ببین بکهیون خودت دکتری پس باید بدونی ارامش برای مریض ها چقدر مهمه، چانیول هنوز بیهوشه، بهش ارامبخش زدیم واحتمالا تا یکی دو ساعت دیگه بهوش میاد. بعد از چک کردن وضعیتش بهت اجازه میدم ببینیش اما نه با این حالت میخوای با دیدنت باز نگرانت باشه و حالش بد بشه؟
بک به معنی فهمیدن حرفای دکتر کین سر تکون داد و بی حرف از اتاقش خارج شد و سمت بخش مراقبت های ویژه رفت سرشو به دیوار تکیه داد و افکار آزاردهنده همیشگیش سمتش هجوم آوردن همیشه میترسید از اینکه چانیول حافظه اش برگرده و حالا اون اتفاق افتاده بود و بکهیون برای اینکه چانیول اونو ببخشه نمیدونست باید چکار کنه. جونگکوک لیوان آب دستشو به خانم پارک داد ولی تا خواست باهاش حرف بزنه گوشیش زنگ خورد کمی ازشون فاصله گرفت و تلفنشو جواب داد:
ـ الو.
ـ......
ـ الو... الو...
هیچ صدایی از اون طرف خط نمیومد و جونگکوک با تعجب به شماره ناشناس نگاه کرد و در نهایت خودش تماس قطع کرد ولی هیچکس نمی دید تیموتی که با نیشخند به اونا خیره شده بود و تموم حرکات جونگکوک زیرنظر داشت. تلفن دستشو داخل جیبش گذاشت و با خودش زمزمه کرد:
ـ کوکی من، بالاخره پیدات کردم.
جونگکوک اینبار سمت آقای پارک رفت و با اون حرف زد و برای تیموتی که دوسال از جداییش با اون گذشته بود حالا تشنه تموم حرکاتش بود و با لذت به موهای بنفشش نگاه میکرد و وسوسه میشد برای در آغوش گرفتن دوبارش و بوسیدن لبایی که جونگکوک همیشه عادت داشت با آویزون کردنشون براش لوس بشه.

بوی الکلی که به مشامش میرسید نشون میداد توی بیمارستانه  گیج و کلافه بود زنگ احضار پرستار رو زد تا یکی به دادش برسه قلبش با نفس کشیدنش تیر میکشید،یکم بعد دکترش با دوتا پرستار وارد اتاقش شدن
-پارک بالاخره بهوش اومدی، میدونی چند نفرو اون بیرون نگران کردی؟
+اونا... همشون به من... دروغ گفتن... نگرانیشون هم... دروغیه.
جین همونطور که مشغول معاینه بود گفت:
-اینجوری نگو حداقلش میدونم نگرانی های بک الکی نیست.
+اون... از همشون بدتره... ، نمیخوام... اسمشو... بشنوم،... سهون کجاست میخوام... ببینمش.
-بهتره کسی رو نبینی وضعیت قلبت اصلا خوب نیست و خب شاید بشه بکهیون کوتاه ببینی اون...
+نمیخوام ببینمش... من...برای اون...مردم،.. الان فقط... میخوام سهون رو... ببینم...
-باشه ولی کوتاه باشه برات خوب نیست زیاد حرف بزنی.
از اتاق خارج شد وسمت خانواده پارک رفت که بکهیون جلو اومد.
+بهوش اومد؟؟؟ حالش خوبه؟ برم ببینمش؟
-متاسفم بک چان گفته نمیخواد ببینتت.
+یعنی چی که نمیخواد، تو به من قول دادی حالا میگی نمیشه؟
-چانیول نمیخواد، نه من، چان گفته میخواد سهون رو ببینه.
بک خواست اعتراض کنه که اقای پارک جلوش رو گرفت. سهون سمت اتاق رفت و بعد از پوشیدن لباس مخصوص آروم وارد شد و کنار تخت برادرش ایستاد، نگران بود، شرمنده بود، متاسف بود وخیلی چیزای دیگه ولی توان به زبون آوردن هیچکدوم از اونا رو نداشت. پس تصمیم گرفت فقط حالشو بپرسه.
-هیونگ حا...
+هیششش... فقط... یه سوال.. دارم... اون حرفات ... اون روز که... رفتیم خرید... بهم گفتی... اون احساساتت.. ازدواجت با بکهیون... همش.. واقعیت داشت؟؟
چانیول با نفس های بریده و کلمه به کلمه سوالش رو پرسید.
سهون نمیدونست چی جواب بده، هیچی دروغ نبود، احساسش واقعی بود ازدواجش حقیفت داشت، بازم باید دروغ میگفت، شرمنده و متاسف بود و بغض کرده به هیونگش نگاه کرد چشمای چانیول پر از نا امیدی بودن و با دیدن سهونی که حرف نمیزد چشماش پر از اشک شد و قطره ای لجباز از گوشه چشمش روی شقیقه اش سرخورد که سهون دست پیش برد تا اشکشو پاک کنه ولی چانیول روشو ازش برگردوند.
دلگیر بود از همه اونا و بیشتر از همه عشق بی وفاش که اونو خیلی زود یادش رفته بود. سرش پر از افکار بد بود، سهون عشقشو بدست آورده بود، بغل کرده بود، خاطره ساخته بود و بوسیده بود... تصاحبش کرده بود و صاحب قلبش شده بود.
سکوتشون طولانی شد و سهون تازه لب باز کرد تا به برادرش همه چیو توضیح بده حتی میخواست از طلاقشونم حرف بزنه  اما چان زودتر به حرف اومد.
+برو بیرون...آرزو کن زنده نمونم.
ـ بکهیون میخواد....
+ فقط... برو.
سهون دستشو از شرمندگی و عصبانیت مشت کرد به برادرش حق میداد و نمیداد میدونست مقصر خودشه ولی نمیخواست این وسط بکهیون اسیب ببینه. هیونگش گفته بود بره ولی سهون بازم موند تا شاید چانیول سمتش برگرده که با دیدن ضربان تند شده قلب چان کوتاه اومد و تنهاش گذاشت.
بکهیون با استرس جلوی در قدم میزد که با دیدن سهون سریع سمتش رفت و پرسید:
+ چیشد؟ حالش خوبه؟ قبول کرد منو ببینه؟
ـ حالش خوبه میگفت میخواد فعلا استراحت کنه.
+ من برم ببینمش؟ زیاد طول نمیکشه.
سهون بازوشو گرفت و اونو به اجبار با خودش همراه کرد. همگی نگران بودن و هیچکدوم راضی نمیشدن حتی برای یه لحظه هم از بیمارستان دور بشن فقط سهون صبح سرکارش رفت و بکهیونم به مارک زنگ زد و شرایطشو توضیح داد که اونم بهش گفت نگران نباشه. با هماهنگی دکتر کیم، مارک هم با همکاراش حرف زد تا هرچه زودتر قلب پیوندی رو پیدا کنن که دو روز بعد بالاخره دکتر کیم با خوشحالی به خانواده پارک این خبرو داد و همگی خوشحال شدن. لباس های چان برای عمل نیاز به عوض کردن داشت و دکتر کیم اونا رو به آقای پارک سپرد تا به چانیول کمک کنه ولی اون تا نزدیکی در رفت که با دیدن نگاه منتظر و ناراحت بکهیون نظرش عوض شد و گفت:
ـ بهتره تو کنارش باشی.
بکهیون خوشحال لباسا رو ازش گرفت بالاخره میتونست چانیولش رو ببینه پس با هیجان دستی به صورتش کشید و موهاشو مرتب کرد لباساشم درست کرد که جونگکوک و آقای پارک بهش خندیدن و اون خجالت زده داخل رفت.
چانیول روی تخت دراز کشیده بود که با صدای باز شدن در بدون اینکه سمتش برگرده گفت:
ـ کوک برای این عمل خیلی نگرانم.
+ نگران نباش من کنارتم.
با شنیدن صدای بکهیون متعجب سمتش برگشت که اون لبخند مضطربی بهش زد و با نزدیک شدن به تخت اول سمتش خم شد و لبای چان کوتاه بوسید و ادامه داد:
+ قراره درد کشیدنات تموم بشه پس اصلا جای نگرانی نداره.
چانیول هنوز نگاش میکرد که بکهیون لباسای دستشو روی تخت کنار چانیول گذاشت و همونطور که مشغول باز کردن دکمه های لباسش شد باهاش حرفم میزد.
+ بچه ها بهم زنگ زدن حتی اونام دلشون برات تنگ شده... میدونی هیون به طور عجیبی زود بهت وابسته شده و همش از تو حرف میزنه سوری هم...
ـ هدیه ی تولدت بود.
انگشتاش روی دکمه دوم قفل شدن ولی چانیول که متوجه ناراحتیش شده بود دستشو پس زد و گفت:
ـ وقتی بهت اعتراف کردم جواب رد دادی، شبی هم که خودت علاقه ات رو به زبون آوردی مضطرب بودی. روز ازدواجمون میخندیدی اما چشمات نگران حال اون بود... بکهیون تو فقط میتونستی روی همون جواب ردی که دادی بمونی و اونقدر باهام تلخ میشدی که جرات نکنم سمتت بیام.
بکهیون ناباور نگاش میکرد ولی چانیول باز اشکاش راه افتاد و قلبش درد گرفت. دست بکهیون گرفت و روی قلبش گذاشت و با حال بدش نالید:
ـ آرزوم شده تپشش متوقف بشه... فکر اینکه از اولم من بینتون قرار گرفتم داره شکنجه ام میکنه... تو رو... اون تو رو... دوست داره.
+ ولی من تو رو دوست دارم، ببین این حال منو بخاطر تو این شدم.
ـ باهاش ازدواج کردی.
+ صوری بود فقط بخاطر بچه ها... قسم میخورم.
ـ لمست کرده....
صدای داد زدن چانیول باعث شد ترسیده عقب بره ولی با دیدن ضربان قلب تند شده اش و نفسای بلندی که می کشید سریع سمتش رفت ماسک اکسیژن سمتش گرفت که چانیول با همون حالش ماسک ازش گرفت و انداخت و دوباره داد زد:
ـ خیانت...کردی... تو... دروغ گفتی...
آقای پارک داخل اومد و جونگکوک بزور بکهیونی که ناراحت به چانیول نگاه میکرد از اتاق بیرون برد که پرستارها داخل رفتند و با کمک آقای پارک چانیول آروم کردن. بکهیون درمونده روی زمین نشست و صورتشو با دستاش پوشوند و نالید:
+ دروغ نگفتم بخدا دروغ نگفتم من دوسش دارم، خیانت نکردم من لعنتی فقط بخاطر بچه ها بخاطر اینکه هیون و سوری رو داشته باشم ازدواج کردم... من خیانت نکردم.
خانم پارک آروم سمتش رفت تا بلندش کنه و از جونگکوک خواست براش آب بیاره. نگران حال پسراش بود ولی انگار اولین بار بود که بکهیونم می دید این پسر که گناهی نداشت پسراش زندگیشو ازش گرفته بودن و هرکدوم از یه طرف بهش فشار میاوردن. با حرفاش سعی کرد بکهیون آروم کنه ولی خب تخت چانیول که از بخش مراقبت های ویژه بیرون اومد باعث شد بکهیون باز خودشو یادش بره و همراه تخت تا پشت در اتاق عمل رفت و لحظه آخر تونست دست چانیول بگیره. درسته عشقش ازش متنفر بود فکر میکرد بهش خیانت شده ولی بکهیون هنوز عاشقش بود و نمیخواست حالا که چانیول بهش نیاز داره تنهاش بزاره.
خبر عمل چانیول رو جونگکوک به سهون داد که اونم خودشو به بیمارستان رسوند و بالاخره بعد از پنج ساعت طاقت فرسا عمل تموم شد دکتر جین به محض بیرون اومدن از اتاق عمل ماسکشو پایین آورد و گفت:
ـ عمل خوب پیش رفت... حال چانیول خوب میشه امیدوار باشید.
همه نفس راحتی کشیدن و باز روی صندلی هاشون برگشتن که آقای پارک با اصرار زیاد بکهیون و همسرشو خونه برد تا حداقل کمی استراحت کنن و دوباره برگردن. جونگکوک و سهون بیمارستان موندن که باز گوشی کوک زنگ خورد ولی با دیدن شماره ناشناس همیشگی کلافه شده تماس رد کرد و این از چشم سهون دور نموند.
+ چرا تماستو رد کردی؟
ـ فکر کنم مزاحم باشه همش زنگ میزنه ولی کسی پشت خط جواب نمیده.
+ دفعه دیگه زنگ زد گوشیو به من بده.
جونگکوک با تعجب سرتکون داد که باز سهون حرف زد تا فضای معذب بینشون رو کمتر کنه.
+ آخرهفته برای کارای طلاق همراه بکهیون آمریکا میرم.
ـ خوبه که بالاخره با خودت کنار اومدی.
+ نمیشه کسی رو بزور توی رابطه نگه داشت.
ـ آره هیچکس بزور وارد رابطه نمیشه هیچکسم بزور از یه رابطه بیرون نمیره... همه چی بستگی به احساسات دو طرف داره و اینکه چقد همدیگه رو دوست دارن.
+ چیزی بین تو و دکتر کیم هست؟
ـ اونا فقط دوستای من هستن. سوکجین خیلی هوامو داره.
سهون بهش خیره شد و نگاهش سرخورد روی خال زیرلبش تنها چیزی که از رابطه دوسال پیششون نمیتونست فراموش کنه بوسیدن همون خال بود که در آخر به لباش رسید. برای پس زدن افکارش سرتکون داد که جونگکوک سرشو روی شونه اش گذاشت و چشماشو بست. لبخندی ناخواسته روی لباش نشست و دستشو دور شونه های جونگکوک انداخت و اونو بخودش نزدیکتر کرد که اونم بی اعتراض توی بغلش خوابید.
تیموتی با حرص نگاهشو از اون دوتا گرفت و همونطور که از بیمارستان بیرون میرفت به چویی زنگ زد: الو.
ـ الو... بیبی؟
ـ عزیزم برات یه خبر خیلی مهم دارم.
ـ میشنوم.
ـ پارک چانیول زنده ست.
چویی از شدت شوک حرف نمیزد که تیموتی با خیالی راحت از بهم زدن آرامش خانواده پارک سرخوش خندید و ادامه داد:
ـ بهتره بیای اینجا اتفاقات قشنگی انتظارمونو میکشه.
ـ بعدا باهم حرف میزنیم.
تماس از طرف چویی قطع شد ولی تیموتی خوشحال بود خانواده پارک رو با کمک چویی تنبیه میکرد بعد جونگکوک دوباره مال خودش میشد. همیشه مالکیت عجیبی روی کوک داشت و حالا اجازه نمیداد بیشتر از این ازش دور بمونه هرطور شده دوباره بدستش میاورد.     

نگران جلوی دراتاق چان قدم میزدن منتظر بیرون اومدن دکتر از اتاق بودن چان بهوش اومده بود و دکتر بالا سرش بود تا وضعیتش رو چک کنه، با خارج شدن دکتر از اتاق همه به سمتش رفتن دکتر به نشونه اروم شدنشون دستشو بالا اورد.
+چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟
-اروم باشین خوشبختانه حالش خوبه، فقط باید چند مدتی اینجا بمونه تا خیالمون راحت بشه که یه وقت بدنش قلب رو پس نزنه، لازم نیست همه تون اینجا بمونید، یک نفر کافیه، اونم واسه همراهیش، بقیتون میتونید برید خونه.
+میتونم ببینمش دکتر؟ لطفا
-بکهیون، حال چان خوبه اما نباید استرس داشته باشه، و تو براش استرس خالصی،خودش نمیخواد ببینتت منم خلاف میل مریضم رفتار نمیکنم.
رو به اقا و خانوم پارک کرد و گفت:
-شما میتونید ببینیدش فقط کوتاه باشه هیجان زدش نکنید.
با دادن توضیحات سمت پرستارهایی ک منتظرش بودن رفت.
+بابا لطفا بهش بگید میخوام حرف بزنم باهاش، میخوام ببینمش دلم براش تنگ شده چرا نمیفهمه.
بک نالون گفت و روی صندلی پشت سرش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
خانوم اقای پارک بعد از پوشیدن لباس ها سمت اتاق چان رفتن. خانوم پارک با دیدن پسرش روی تخت اشکاش در اومد و شروع به گریه کرد.
-خانوم اروم باش نباید ناراحتش کنی، حالش خوبه الان.
دستشو دور بدن ظریف همسرش انداخت و سمت تخت چان هدایتش کرد
+بابا... مامان
-جانم پسرم ، دکتر میگفت دیگه مشکلی نداری، دوباره بهمون برگشتی
چان دست مادرش رو گرفت و به لب های خشکش نزدیک کرد و بوسید.
+معذرت میخوام نگرانتون کردم، همیشه باعث دردسرتونم.
-من با دردسرات کنار میام تو فقط زود خوب شو برگرد خونه.
-بابا جان هنوزم نمیخوای بهش فرصت بدی؟ باید حرفاشو بشنوی چان.
+نه بابا نمیخوام حتی فکر کردن بهش هم اذیتم میکنه.
چان و پدر مادرش مشغول حرف زدن و خندیدن بودن غافل از بکهیونی که مثل ابر بهاری گریه میکرد...
______________

هنوزم بعد از چند بار خوندن و اپ کردنش قابلیت اینو داره ک اشکمو در بیاره😭🤧
راستی برای حمایت از فیک نویس ها اگه نویسنده و فیکی رو میشناسید ک تازه شروع بکار کرده و یا فیکی ک ارزش خوندن داره و کمتر دیده شده رو بهم معرفی کنید🙏🏻

ووت یادتون نره👆🏻⬅️⭐

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now