پارت دهم

196 53 3
                                    

«... زیر آسمان دلپذیر کمی ماندم و آن جا پرسه زدم. نگاه کردم به پروانه‌ها که لابه‌لای بوته‌ها و سنبله‌ها بال می‌زدند. گوش سپردم به صدای ملایم باد که لابه‌لای سبزه و علف‌ها می‌وزید و فکر کردم که چطور می‌شود تصور کرد که خفته‌های این خاک آرام، خواب زده‌هایی بی‌قرار باشند.»


+خب اینم از دستمزد امشبت.


بکهیون با نشنیدن صدایی از طرف چان سمتش برگشت و با چشمای بستش رو به رو شد، لبخند زد و زمزمه کرد


+ پس خوابیدی


از جاش بلند شد، اصلا دلش نمیخواست خوابشو نصفه کنه چون بدترین حالتی بود ک میشد تجربه کرد پس فقط تو اتاقش رفت و پتو سبک واضافه ای ک داشت رو اورد و خیلی اروم روی چان انداخت، اشکالی نداشت هیونگش امشبو تو خونش استراحت میکرد، راحت میتونست خستگی رو از چهرش ببینه اما هرچقدر خواسته بود که امروز رو استراحت کنه گوش نداده بود و نتیجش هم این شد، بدون این که سر و صدا ایجاد کنه سمت اتاقش رفت و خودشو رو تخت انداخت باید میخوابید تا قبل از 7:20 برای هیونگش صبحانه درست میکرد، چان باید راس ساعت8 سر کارش میرفت، نباید خواب میموند ...


با الارم گوشیش بالاخره بیدار شد و چشم چرخوند و ساعت رو دید هنوز وقت داشت اما با یاد اوری این که چرا ساعتشو زودتر از همیشه تنظیم کرده از جاش بلند شد، سمت پذیرایی رفت هیونگش هنوز خواب بود... چای و قهوه رو اماده کرد، پنکیک درست کرد چند مدل مربا و نوتلا رو روی میز گذاشت، دولیوان اب پرتغال هم به میز اضافه کرد و در اخر نون تست رو هم وسط میز گذاشت یه نگاه به میز انداخت تا مطمئن بشه چیزی کم نداره سمت چان رفت تا بیدارش کنه دستشو روی شونه های چان گذاشت و اروم تکونش داد


+هیونگ... هیونگ بیدار شو دیرت میشه ها...


نه انگار فایده نداشت فشارتکون هاشو بیشتر و صداشو بلندتر کرد


+هیووونگ بیدار شو، چجور فرمانده ای هستی ک خوابت انقدر سنگینه


انگار جواب داد، چان تکونی خورد و چشماشو باز کرد، با دیدن بکهیون بالا سرش گیج شده بود، بک اونجا چیکار میکرد؟سوالشو بلند پرسید


-اینجا چیکار میکنی؟


بک خندش گرفته بود این حجم از کیوت بودن توی وجود فرمانده پارک چانیول براش خنده دار بود سعی کرد نخنده و جواب هیونگش رو بده


+هیونگ سوال درست اینه، که تو اینجا چیکار میکنی؟! اما بزار جواب بدم بهت دیشب تو خونه من خوابیدی والان ساعت 7صبحه پاشو صبحانه بخور ساعت 8 باید سر کارت باشی دیرت میشه


بکهیون تمام مدت که داشت برای چان توضیح میداد اصلا حواسش نبود که داره با انگشتاش موهای بهم ریخته ی چان رو مرتب میکنه، وقتی به خودش اومد که چان دستشو گرفت و پایین اورد و بوسه ای روی کف دستش گذاشت و با اینکارش بکهیون نفس کشیدن فراموش کرد و مملو از حس سرازیر شدن گرمای قلبش قدمی عقب رفت و با لکنت ادامه داد: دی..دیرت...خب...تو...من...صبحانه... خدای من چی میگم.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now