پارت هفده-هجده

185 40 6
                                    


توی این یکسال همیشه جونگکوک هواشو داشت غریبه ی تصادفی زندگیش زیادی باهاش خوب بود و سهون فقط جلوی اون بود که خود واقعیشو نشون میداد. همونطور که سرش روی شونه جونگکوک بود گفت: یه بار بهم گفتی قبلا آمریکا زندگی میکردی.

ـ آره... اینجا زندگی میکردم.

+ منو با خودت میبری؟ میخوام پیش تو بمونم.

قلب جونگکوک توی سینه لرزید میدونست تیمو بخاطر آموزشای کمپانی، طول هفته رو خونه نمیاد پس توی بلند شدن بهش کمک کرد و گفت: خیلی خاص نیست ولی خب میشه توش زندگی کرد.

سهون بهش نگاه کرد که جونگکوک سریع نگاهشو دزدید و با گونه های رنگ گرفته سمت ماشینش رفت. اگه آقای چویی می فهمید ماموریتشو رها کرده، اگه تیموتی میفهمید قلبش برای یکی لرزیده مطمئنا تاوان سختی منتظرش بود ولی اون لحظه هیچکدوم به اندازه سهون و خوب شدنش اهمیت نداشت، پسر کنارش صاحب احساساتی بود که به تازگی قلبشو گرم میکرد ولی میدونست که شانسی در مقابلش نداره سهون اگه می فهمید جونگکوک در واقعیت چکار میکنه حتی یه لحظه هم کنارش نمیموند برای همین به کوچیکترین چیزا برای نگه داشتنش چنگ میزد. سهون گفته بود عاشق یکی دیگه ست گفته بود جونگکوک براش مثل یه دوسته ولی فریب دادن خودش که بد نبود بالاخره باید یجوری قلبشو آروم میکرد.

مراسم تموم شده بود و چانیول با نگاهش همه جا رو دنبال برادرش بود تا از حال خوبش مطمئن بشه ولی اونو پیدا نمیکرد نگران سمت پدرش رفت و پرسید: پدر شما سهون رو ندیدی؟

ـ زنگ زد گفت خونه یکی از دوستاش رفته.

ـ حالش خوب نبود.

آقای بیون که کنار پدر چانیول وایساده بود با لبخند مهربونی به دامادش نگاه کرد و گفت: همینجوری نگران بکهیون باش... همه میگن خانوادت رو خیلی دوست داری پس بکهیون منم همینجور دوست داشته باش.

+ دوستم داره که هیج عاشقمم هست.

چانیول عقب برگشت که با دیدن همسرش دستشو سمت اون دراز کرد و رو به آقای بیون گفت: من عاشق بکهیونم و مطمئن باشید تا آخرین نفسم ازش مراقبت میکنم.

بکهیون ضربه کم جونی به بازوش زد و با ناراحتی گفت: هی این چه حرفیه... دیگه تکرارش نکن.

ـ نترس من قرار نیست یه قدمم ازت دور بشم.

آقای پارک با لبخند بهشون نگاه کرد و کلیدای داخل جیبش رو در آورد و سمت پسرش گرفت و گفت: براتون توی هتل اتاق گرفتم... برای ماه عسلم با فرمانده کیم صحبت کردم بهت مرخصی میده.

ـ ممنونم پدر.

+ ممنون پدر جان.

اقای بیون نفس راحتی کشید پسرش با پارک چانیول خوشبخت بود نباید بیشتر از این نگران میشد. بکهیون بعد از گوش کردن به نصیحت های مادرش و خانم پارک بالاخره تونست چانیول رو برای رفتن راضی کنه. با دیدن اتاقی که آقای پارک براشون رزرو کرده بود هردو خوشحال بهش نگاه کردن هتل پنج ستاره ای که حالا توی قسمت وی آی پی بودن و بکهیون با لذت به پنجره قدی نزدیک شد و به نمای نیویورک تاریک نگاه کرد شب بود و چراغای روشن شهر تصویر روبروشو دیدنی تر کرده بود توی فکر بود که دستای چانیول دورش گره خورد و سرش روی شونش جا خوش کرد.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now