پارت ششم

192 65 25
                                    

جلسه مذاکره کنندها با موفقیت تموم شد و فرمانده های دو طرف باهم دست دادن و در نهایت فرمانده ارشد هردو ارتش پای قراردادها رو مهر کردن که چانیول نفس راحتی کشید اون اسناد نه تنها برای خودش بلکه برای ارتشم زیادی حیاتی بودن پس باز با دقت همه رو جمع کرد و داخل پوشه گذاشت و به افسر همراهشون داد. با قدمای بلند و چهره ای که دیگه خبری از لبخند نداشت همراه با فرمانده کیم از پایگاه ارتش نیویورک خارج شد برخلاف چند روز پیش هوا صاف بودو گرمای دلچسبی رو مهمون تنشون میکرد نفس عمیقی کشید که فرمانده گفت: برای دیدنش مشتاقی؟ کسی که خلبان شجاع ما رو اسیر کرده کنجکاوم میکنه.

ـ براش یه هدیه خریدم و دیشب چون خوابم نبرد یکم از کتابشو خوندم. به یه جمله برخوردم که قلبمو بدرد آورد.

ـ اون چی بود؟

ـ " روح ما از هرچه ساخته شده باشد، جنس روح او و من یکی ست".

فرمانده بی حرف به چشمان دردمند خلبان جوان نگاه کرد چیزی که می دید فرای عشق بود چانیول اون فرد رو می پرستید اینو ترس توی چشماش فریاد میزد. نفس سخت شده شو برای چندمین بار رها کردو ادامه داد: اگه جنس روح ما باهم متفاوت باشه چکار کنم؟ اگر فکر شخص دیگه ای توی سرش باشه... خدای من دارم به چی فکر میکنم.

ـ آروم باش پارک، حالا بیشتر ازش بگو دوست دارم بشناسمش.

چانیول نمیدونست چطور به فرمانده اش اعتراف کنه عاشق همجنس خودش شده و پای هیچ زنی درمیان نیست نه اینکه از چیزی بترسه ولی دوست نداشت بکهیونشو قضاوت کنن. پس همونطور که هردو سوار ماشین شدن شروع به صحبت کرد. از چشمای همیشه کنجکاوش گفت، از لباسای مرتبی که به تازگی شلخته شده بودن، از هیجانش و حرف زدن با هر چیزی، از ذائقه کودکانش و در آخر از پنجره ی همیشه بازی که امان از قلب چانیول گرفته بود. فرمانده با کنجکاوی و هیجان به حرفاش گوش میکرد که چانیول با دیدن کتابخونه آشنا سریع حرف خودشو قطع کرد و رو به راننده گفت: لطفا همینجا نگهدار.

فرمانده با تعجب نگاش کرد که ماشین جلوی یک کتاب فروشی متوقف شد. چانیول چتری که روی صندلی جلو تکیه داده بودو برداشت و گفت: الان برمیگردم.

پیاده شد و با قدمای شتاب زده داخل کتابخونه رفت همونطور که چتر دستش بود داخل قفسه کتابها و حتی توی سالن مطالعه سرک کشید تا شاید ساکورای آمریکا رو ببینه ولی از اون پسر خبری نبود اینبار دختر جوونی با لهجه انگلیسی ازش پرسید: آقای محترم میتونم کمکتون کنم؟

ـ دنبال یکی هستم فکر کنم اینجا کار میکنه اون یه کره ای بود.

دختر کمی فکر کرد شیفتهای کتابفروشی چرخشی بودن پس سرش با تاسف تکون دادو گفت: متاسفم امروز نوبت منه و اگر قصد خرید کتاب دارید میتونم کمکتون کنم.

ـ میخواستم چترشو بهش پس بدم... میتونم براش یادداشت بزارم؟

ـ البته من سعی میکنم یادداشتتونو بهش برسونم.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now