پارت هفتادو سه - هفتادو چهار

115 34 0
                                    

سلام حالتون چطوره؟
مهمون داشتم خستم نابودم ولی گفتم بزار اپ کنم براتون.
بی مهری نکنید بهم خبببب. بزارین خستگیم در بره
⭐⬅️☝🏻
_____________

شب جونگکوک برای جشنی که جونگهو براش گرفته بود زیادی هیجان داشت و با وجود لنگ زدن واضحش و متلکای بکهیون و جونگهو بازم آروم نمیگیرفت که سهون با بغل کردنش اونو مجبور به نشستن کرد و سرشو برای بوسیدن گردنش خم کرد که بکهیون کوسن کنارشو سمتش پرت کرد و گفت:
+ بچه هام اینجان چه غلطی میکنی.
سوری: میخواست بوسش کنه؟
هیون که بغل چانیول لم داده بود کنجکاو به پدرش نگاه کرد و گفت:
ـ بابا... خرگوشی بوس؟ هیونیم بوس؟
خنده سوکجین و چانیول بلند شد که جونگهو سرشو با تاسف تکون داد و گفت:
ـ البته سهون تقصیری نداره بی حیا یکی دیگه ست.
ـ هیونگ...
صدای اعتراض جونگکوک اینبار همشونو خندوند. سوری کنار ددی بکهیونش نشسته بود و به اینکه به جای ددیش جونگکوک بغل پدرش بود هیچ حسادتی نمیکرد در واقع اون عاشق خنده های پدرش بود و از همه مهمتر دیگه ددیش گریه نمیکرد پس بنظرش حالا همه چی بهتر شده بود. سوکجین کیکی که خودش سفارش داده بود آورد و جلوی کوک گذاشت و گفت:
ـ کوکی برات بهترینا رو آرزو میکنم.
ـ ممنونم هیونگ.
هیون کافی بود تا کیک رو ببینه اونوقت شیطنتاش شروع میشد تا هرچه زودتر خودشو به اون کیک خوشمزه برسونه بکهیون با لبخند دندون نمایی قبل از اینکه جونگکوک کیکشو ببره یه برش کوچولو برای هیون برداشت که جونگهو از اون طرف توت فرنگی روی کیک برداشت و خورد و دوباره دست دراز کرد که جونگکوک با اخمای عصبیش پشت دستش زد و گفت:
ـ دست نزن هنوز باهاش عکس نگرفتم.
ولی هنوز حرفش تموم نشده بود که بکهیون برش دیگه ای برداشت و به دخترش داد و گفت:
+ چان منو تو باهم بخوریم؟
ـ اره سهم خودمونو بیار اینجا با هم بخوریم.
جونگکوک با لبای آویزون به سهون نگاه کرد که اون بغلش کرد تا جونگکوک با دیدن خنده رو لباش بیشتر ناراحت نشه. بالاخره کیک رو باهم خوردن و کوک تمام مدت غر میزد ولی خب هیچکدوم اونا اهمیت نمیدادن.  قسمت بعدی جشن رقصیدنشون بود که زودتر از همه جونگهو سمت سوکجین رفت و با گرفتن دستاش اونو با خودش همراه کرد و هرچقدر اون میخواست بشینه ولی جونگهو بیخیال باهاش می رقصید. سوری خودشو سمت چانیول کشید و نزدیک گوشش گفت:
ـ با ددی برقص من مواظب هیونی هستم.
چانیول چشمکی زد و با گذاشتن هیون کنار سوری دستشو سمت بکهیون دراز کرد و اونام باهم شروع به رقصیدن کردن جونگکوک منتظر پیشنهاد سهون بود نگاهی بهش انداخت که اون از جیبش جعبه کوچیکی در آورد و بهش داد.
ـ همش منتظر فرصت بودم بهت بدم... امیدوارم خوشت بیاد.
جونگکوک ذوق زده جعبه رو باز کرد که با دیدن گردنبند لبای سهون کوتاه بوسید و گفت:
ـ خیلی قشنگه.
ـ میتونم گردنت بندازم؟
سر تکون داد و جعبه رو به سهون داد که اون گردنبند دور گردنش بست و با لذت به ظرافات زنجیر دور گردن سفید کوک نگاه کرد و در آخر بی تاب گردنشو بوسید و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
ـ اینکه مال من شدی قشنگ ترین قسمت ماجراست.
جونگکوک تو بغلش لبخند بزرگی زد و سهون با اشاره چانیول که ازشون میخواست اونام برقصن دست جونگکوک گرفت و باهم وسط رفتن ولی با اومدن اونا همه کنار رفتن و بکهیون با تکیه دادن به شونه ی چانیول بهشون نگاه کرد از حس بقیه نمیدونست ولی اون عجیب حال اون روزاشو دوست داشت.
جونگکوک همونطور که دستاشو دور گردن سهون حلقه کرده بود گفت :
-الان تو رو دارم، دانشگاهمو میرم، یه شغل دارم، دوستای خوبی پیدا کردم، همه ی چیزایی ک میخواستم رو دارم فقط ای کاش خانوادم رو هم کنارم داشتم، دلم براشون تنگ شده.
-متاسفم ک الان اینجا نیستن، قول میدم اونقدری خوب باشم که جای همه رو برات پر کنم.
بوسه ای به پیشونیش زد و بدن ورزیدش رو بغل گرفت.
دیر وقت بود که چانیول و بکهیون همراه بچه ها برگشتن بکهیون هیون رو که توی راه خوابش برده بود توی تختش گذاشت و بعد از عوض کردن لباسای دخترش اونم خوابوند و خودش خواست به اتاقشون بره که متوجه چانیول و آقای پارک شد انگار که درمورد موضوع مهمی حرف میزدن چون خانم پارک هم پیششون اومد. کنجکاو بود ولی به خودش حق جلو رفتن نداد و به اتاقشون رفت تا منتظر چانیول بمونه.
خانم پارک اخم کمرنگی کرد و گفت:
ـ باید برادرتو با خودت میاوردی.
+ مادر، سهون سی سالش شده بچه که نیست بزور بیارمش.
آقای پارک گوشیشو سمت چانیول گرفت و گفت:
ـ شماره پدر جونگکوک برام سیو کن فردا بهشون زنگ میزنم.
+ من شماره شونو ندارم اصلا به اون چکار دارین.
خانم پارک: میخوایم درمورد سهون و جونگکوک باهاشون حرف بزنیم.
+ نیازی نیست... در واقع فکر نکنم براشون مهم باشه.
اخم روی پیشونی پدرش پر رنگ تر شد که چانیول دستی به صورتش کشید دوست نداشت جونگکوک جلوی خانوادش کوچیک کنه ولی خب با توجه به رابطه سهون و کوک راه دیگه ای نداشت پس با صدای ارومی همه چیو درمورد خانواده جونگکوک به پدر و مادرش گفت و ازشون خواست به هیچ وجه به روی کوک نیارن و اگه واقعا اونو دوست دارن کافیه مثل پسر کوچیکترشون باهاش رفتار کنن.
چانیول حرفاشو زد و با شب بخیر تنهاشون گذاشت حتی خانم پارک هم ناراحت به اتاقش رفت بابت ماجرایی که شنیده بود خیلی متاسف بود بنظرش اون خانواده یه فرشته واقعی رو از دست داده بودن ولی خب ماجرا برای آقای پارک فرق میکرد هنوز روی مبل نشسته بود و غرق فکر بود بارها درمورد کارهای کلیسا برای درمان این افراد شنیده بود حتی وقتی که سرکار بود چند مورد رو خودش دیده بود درمان های کشیش های تعصبی فقط باعث جنون فرد و یا مرگش میشدن و حالا جونگکوک پسری که قرار بود دامادش بشه قربانی یکی از همون اتفاقا بود. بی اهمیت به ساعتی که از نیمه شب گذشته بود به جانگ پیام داد تا درمورد استاد جئون توی آمریکا تحقیق کنه و آدرسشو براش پیدا کنه.
سهون روز بعدش غروب اومد و مستقیم به خونه اش رفت و بعد از یه دوش کوتاه خستگیشو در کرد شماره املاکی که این مدت خیلی پیگیر کارش بود گرفت.
ـ الو آقای هان تونستن مورد مناسبی پیدا کنید؟
ـ اقای پارک خوب شد زنگ زدین اتفاقا یه مورد خوب براتون پیدا کردم همونطور که خودتون خواستید. بزرگ و دلباز فقط اینکه قیمتش یکم بالاست.
ـ باشه پس من فردا صبح میام ببینمش.
ـ خیلیم عالی اتفاقا مطمئنم این دفعه راضیتون میکنم.
سهون به تبلیغات املاکی خندید و بعد از قطع کرد تلفنش با سشوار موهاشو خشک کرد و همونطور که از خونه بیرون میرفت به کوک پیام میداد و حالشو می پرسید. این مدت خیلی درگیر بود چون سورپرایزهای زیادی برای کوکیش داشت.
بعد از سلام دادن به مادر و پدرش بچه هاشو بوسید و با نشستن کنار سوری و بغل گرفتن هیون باهاشون مشغول شد ولی نگاهش دنبال هیونگش و بکهیون بود که در خونه باز شد و اون دوتا از پیاده روی هر روزشون برگشتن سهون بازم صبر کرد که اونا لباس عوض کردن و پیشش اومدن. بکهیون پسرشو بغل گرفت و موهای سوری رو بوسید که چانیول با دادن خوراکی هایی که براشون خریده بودن هردو رو خوشحال کرد. بعد از رفتن پدر و مادرش از اشپز خونه، سهون با تک سرفه ای صداشو صاف کرد و گفت:
ـ چطوری یه پیشنهاد ازدواج خفن بدم طوری که رد نشم.
بکهیون هیجان زده دستاشو بهم زد و گفت:
+ نظرت چیه جونگکوک با یه عالمه بادکنک قرمز قلبی شکل سورپرایز کنی بعد جلوی همه زانو بزنی و بگی بامن ازدواج میکنی.... خیلی جذابه مگه نه؟
هردو برادر بهش نگاه کردن که چانیول نالید:
ـ فقط بگو خودت اینجوری نمیخواستی.
+ پیشنهاد ازدواج تو هم خوب بود اینکه اومدی بیمارستان جلوی همه تابلوی بیون وقتشه یه پارک بشی رو دستت گرفته بودی واقعا خلاقانه بود.
ـ برات بادکنک های قرمز میخرم منتظر سورپرایزم باش.
بکهیون خوشحال سرتکون داد که چانیول بغلش کرد و لپاشو که این مدت بزرگ تر شده بودن بوسید که سهون از هم جداشون کرد و غر زد:
ـ یااا شما دوتا ازدواج کردید الان باید به من کمک کنید.
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
ـ کوکی زود خجالت میکشه پس باید محتاط عمل کنی ولی بنظرم پیشنهاد دادن بهش وقتی که توی رستوران سفارش غذاتو آورده هم خوبه.
+ سهونا چطوره ببریش سینما اونجا بهش پیشنهاد بدی.
ـ تو هواپیمام قشنگه... من میخواستم وقتی با بکهیون پرواز میکنم بهش پیشنهاد بدم ولی بک ترس از ارتفاع داره برای همین کنسل شد.
بکهیون عاشق تر از همیشه به همسرش نگاه کرد کی میگفت عشق برای لحظه اوله اگه اینطوره پس چرا بکهیون با هربار نگاه کردن به چشمای درشت چانیول عاشقش میشد. خیلی جلوی خودشو گرفته بود تا همون لحظه نپره تو بغلش و غرق بوسش نکنه که چانیول با دیدن نگاه پر از شیطنت بکهیون با صدای بلند خندید و گفت:
ـ بیخیال الان وقتش نیست.
سهون به اون دوتا نگاه کرد عشق بینشون اونقدر خواستنی و پاک بود که آرزو میکرد یه روزم اونم همین لحظه ها رو با جونگکوک تجربه کنه. ایده پروازی که چانیول بهش داده بود زیادی وسوسش کرد برای همین به فرمانده کیم زنگ زد و با کمی چرب زبونی و مایه گذاشتن از برادرش تونست اجازه پرواز بگیره.

برای آخر هفته باز قرار داشتن ولی اینبار سهون ازش خواسته بود به پادگان بیاد و جونگکوک مضطرب جلوی در بزرگ آهنیش وایساده بود حتی جرات نزدیک رفتنم نداشت کمی منتظر موند و در اخر با گفتن ترس نداره فقط یه پادگان نظامیه و سهون اونجاست بخودش جرات نزدیک شدن داد. نگهبان جلوی در به محض شناختن جونگکوک درو براش باز کرد سهون از قبل همه چیو هماهنگ کرده بود و حالا که جونگکوک همراه سرباز دیگه ای از محوطه بزرگ پادگان رد میشد با تعجب به سربازایی که فرمانده کیم بهشون تعلیم میداد نگاه کرد و به محض برگشتن فرمانده سمتش براش دست تکون داد که فرمانده کیم به کیوتیش خندید و دوباره مشغول کارش شد.
با نزدیک شدن به محوطه پشتی و بزرگ پادگان باز ترسید فکر میکرد قراره سهون توی دفتر کارش ببینه ولی اینجا کنار هواپیماهای غول پیکر شوکه اش کرده بود تا زمانی که سهون دید با لباسای خلبانی و عینک جذابش که به یکی از هواپیماها تکیه داده بود. بی اهمیت به حضور سربازی که هنوز همراهش بود قدم تند کرد و خودش به اغوش باز شده ی سهون سپرد و نزدیک گوشش گفت:
ـ هون ما اینجا چکار می کنیم؟
+ یه کار جذاب.
چشمکی بهش زد و ازش خواست سوار هواپیما بشه سربازی که باهاشون بود به جونگکوک کمک کرد و سهون با نشستن توی جایگاه خلبان گوشی های کمک خلبان رو روی گوش جونگکوک گذاشت و گفت:
+ خلبان جئون برای پرواز آماده ای؟
ـ ما قراره پرواز کنیم؟ من و تو؟ سهون راست میگی؟
از هیجان زیادش مدام سوال می پرسید حتی فکرشم نمیکرد یه روز توی کابین خلبان کنار سهون بشینه سرجاش صاف نشست و گفت:
ـ خلبان پارک من آماده ام.
با روشن شدن موتور هواپیما لبشو زیر فشار دندوناش گرفت نگاه سهون با جدیت کامل روی مردی بود که برای پرواز راهنماییش میکرد هواپیما آروم راه افتاد و در نهایت با وارد شدن به باند پرواز اوج گرفت و بالا رفت. هیجان زده به زمینی که هرلحظه بیشتر از قبل ازش دور میشدن نگاه میکرد که دست سهون روی دستش نشست هواپیما سمت جنگل میرفت جایی که کلبه جونگکوک بود و محل حادثه سقوط دوسال پیش که جونگکوک چانیول پیدا کرد. با تعجب به سهون نگاه کرد ولی با دیدن حلقه ی توی دستاش به کل یادش رفت چی میخواسته بگه چشماش پر از اشک شد و قلبش از هیجان اون لحظه تندتر تپید که سهون لبخند مهربونشو بهش زد و گفت:
+ کولی ها یه مثال قدیمی دارن که میگه هرکسی زودتر اعتراف کرد بازنده ست هرکسی که زودتر دوستت دارم به زبون بیاره بازنده ست... جونگکوکی میخوام ایندفعه من بازنده باشم، تو حاضری با یه بازنده ازدواج کنی؟
اشکاش صورتشو خیس کرد و سهون تونست بین هق هق گریه اش بله آرومشو بشنوه و یقینا اون لحظه که حلقه اش توی انگشت جونگکوک جا خوش کرد قشنگ ترین لحظه ی زندگیش بود. فرمانده کیم که منتظر اومدنشون بود با نشستن هواپیمای سهون توی باند و پیاده شدن هردو خوشحال سمتشون رفت اشاره ای به حلقه ی توی دست جونگکوک کرد و گفت:
ـ تبریک میگم بالاخره پادگان سرد و خشک ما هم گرمای عشق چشید.
ـ ممنونم فرمانده کیم.
سهون دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و گفت:
+ فرمانده حالا نظرتون چیه به مرخصی آخر ماهم فکر کنید.
ـ خلبان وانگ قبول کرده به جات بمونه فقط حواست باشه هوای این پسر مهربون داشته باشی و خوشبختش کنی.
+ حتما.
فرمانده بدرقشون کرد که سهون با یادآوری موضوعی سمتش برگشت و گفت:
+ بکهیون تصمیم گرفته پنج سال تعلیقش رو بیکار نمونه و تو فکر نوشتن یه کتابه، فرمانده فکر کنم شما یکی از قهرمانای اون داستان باشید.
فرمانده کیم لبخندی بهش زد و گفت:
ـ چانیول درموردش باهام حرف زد انگاری بکهیون اجازه ملاقات با چویی رو گرفته تا همه ماجرا رو از اول بنویسه... بکهیون پسر قویه و مطمئنم قهرمان داستانش فقط خودشه.
سهون و جونگکوک باهاش موافق بودن اگه روزی ماجرایی که پشت سر گذاشتن نوشته میشد قهرمان ماجرا بکهیونی بود که عاشقانه برای چانیول موند و با وجود تلخی هایی که پشت سر گذاشت هنوزم سرپا بود و موفق تر از همیشه ادامه میداد.

سه هفته بعد (نیوریک، آمریکا)

با صدای در زدن سمت در رفت و باز کرد با دیدن کاورهای خشک شویی  کنار رفت تا چهار دست کت و شلوار به سلامت وارد خونه بشن، بعد از دادن انعام سمتشون رفت و از روی کاور شفاف به کت و شلوار ها نگاه کرد.از اونجایی که چان و بکهیون توی ازدواج اولشون سفید پوشیده بودن این بار مشکی رو انتخاب کردن و از طرفی سهون راضی به پوشیدن سفید نمیشد پس در نتیجه اونا هم مشکی رو انتخاب کردن.
فردا روزی بود که اسمشون رسما به نام هم میخورد، قلبهاشون  که سالها پیش به عشق اعتراف کرده بودن، اینجا بودن تا جلوی چشم شاهد ها عشق رو دوباره به زبون بیارن و مهر مالکیت رو به لبای هم بزنن. چان و بک بچه های شیطونشون رو به پارکی که نزدیک خونه بود  بردن، مثل سال ها پیش خونه ای گرفتن تا کنار هم راحت باشن. خانوم پارک و اقا و خانم بیون چرت سبک عصرانه رو میزدند، و اقای پارک و سهون بیرون رفته ظاهرا اقای پارک بیرون کاری داشته سمت کاناپه رفت و قهوه ای که قبل از اومدن کت شلوار ها ریخته بود رو خورد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

اقای پارک جلوی خونه ای ایستاد و سهون مضطرب پشت پدرش قرار گرفت،
+همینجاست؟
-طبق ادرس اقای جانگ اره همینجاست بیا باید بریم داخل.
دستش رو روی زنگ گذاشت و صدای مردی از پشت ایفون به گوش رسید،
-بله بفرمایید.
-پارک جون وو هستم ، شما باید  استاد جئون باشید.
-بله خودم هستم، موردی پیش اومده؟
-باید در باره ی پسرتون جئون جونگ کوک صحبت کنیم.
مرد انگار داشت فکر میکرد بعد از لحظه ای در باز شد و  اقای پارک و سهون وارد ویلای بزرگ جئون شدن، کاملا مشخص بود اوضاع مالی خوبی دارن، فرهنگ و تمدن رو هم از تابلو های توی خونه میشد حس کرد،امیدوار بود حرف زدن با استاد جئون اونقدر ها سخت نباشه.
-خوش امدید اقایون، بفرمایید بنشینید.
استاد جئون از بالای پله ها پایین اومد و سمت مهمان های ناخوندش رفت.
-گفتین در باره ی پسرم صحبتی دارین، اتفاقی براش افتاده؟
اقای پارک نگاهی به سهون کرد وشروع به حرف زدن کرد.
-اتفاقات زیادی افتاده که باعث شده ما با پسرتون اشنا بشیم، اینجور که پیداست براش نگرانید، طبیعتا ادما برای افرادی که دوسشون دارن نگران میشن. و این نشون میده شماهنوز هم دوسش دارین، جونگکوک برای ما خیلی با ارزشه، شما حتما از گرایش کوک خبر دارین درسته؟
-بله اقای پارک هرچی باشه اون فرزندمه اما همونجور که گفتین بخاطر گرایشش از خونه بیرونش کردیم، ما خانواده با فرهنگی هستیم همه منو اینجا میشناسن، پيش دکتر بردمش، کلیسا بردمش، حتی شِمن اوردم تا حالش خوب بشه، اما نشد، و در نهایت از خونه بیرون انداخته شد تا به خودش بیاد شما خبری ازش دارین؟
سهون به حرف اومد از تصور بلاهایی که سر عشقش اوردن ناراحت بود ولی برای گذشته کاری نمیتونست بکنه،
-اقای جئون، معذرت میخوام اما اشتباه همین جاست که شما هرکاری کردین جز کاری که باید، کوک گرایشش همجنسگرا ست، از وقتی  دنیا اومده همینجوری بوده، چیزی نبوده که به میل و ارادش انتخاب کنه، اون مرض نیست یا جنی نشده که شمن بخواد، اون فقط محبت و توجهتون رو میخواد، تنها ارزوش داشتن شماها کنار خودشه.
- گوش کن پسرجان تو هیچی از اون بیماری نمیدونی لطفا به جای واسطه قرار دادن بهش بگید خودش جلو بیاد من بخاطر اشتباهش می بخشم به شرطی که درمانشو ادامه بده.
-راه درمانی نیست استاد جئون، چون اصلا مریض نیست، ما برای کار مهم تر اومدیم.
آقای پارک از جیبش کارت دعوت رو درآورد روی میز جلوی آقای جئون گذاشت.
-جئون جونگکوک فردا با پسر من پارک سهون ازدواج میکنه، کوک اونقدری خوب هست که نبودن خانوادش و طرد کردنش رو نادیده بگیرم، اون دقیقا مثل سهون برام عزیزه، الان اومدم اینجا که بگم، اون دوست داره شما و مادرش رو کنار خودش داشته باشه، اگه میتونید محبتتون رو بهش بدین فردا تشریف بیارین، اگه نمیتونید ما اونقدری بهش مهربونی میکنیم که نبودتون رو حس نکنه، امیدوارم که فردا ببینمتون اقای جئون.
اقای پارک و سهون سمت خروجی حرکت کردن  سهون لحظه اخر ایستاد و به مردی که شباهت زیادی به کوک داشت نگاه کرد و گفت :
-میتونم نگرانی رو از چشماتون ببینم، لطفا نگران نباشید قول میدم خوشبختش کنم و امیدوارم فردا باحضورتون بتونم یکی از ارزوهاش رو براورده کنم.
آقای جئون حرف دیگه ای نزد جونگکوکش داشت ازدواج میکرد و پذیرفتن این موضوع براش غیرممکن بود بغض مردانه ای گلوشو آزار میداد ولی با سرسختی رفتن مهمانشو نگاه کرد، به محض بیرون رفتن خانواده پارک همسرش از پله ها پایین اومد و کارت روی میز برداشت دلتنگ تر از همیشه به اسم پسرش دست کشید و هق هق گریه اش بلند شد. آقای جئون نزدیکش رفت تا آرومش کنه ولی همسرش عقب رفت و با صدایی می لرزید گفت:
ـ من میرم تو نیایی خودم تنهایی میرم.
ـ آروم باش تو خونه بمون من میرم میارمش.
همسرش با تاسف براش سرتکون داد و از پله ها بالا رفت ولی تمام مدت فکرش درگیر پسرش بود کوکیش داشت ازدواج میکرد یعنی عاشق شده بود خرگوش کوچولوش به دور از اون عاشق شده بود و حالا اون حسرت دیدن دوبارشو داشت.

روز عروسی تالاری که برای جشن در نظر گرفته بودن تزیینات سفیدش با گل های رزی که بکهیون سفارش داده بود همه رو مجذوب خودش میکرد آقای پارک همراه دوتا پسراش به مهمونا خوشامد میگفتن که ون مشکی بزرگی نگه داشت و تیموتی ازش پیاده شده دسته گل تبریکش رو منیجرش همراهش داشت که سهون با دیدنش اخم کرده زیر لب غرغر کرد ولی چانیول و آقای پارک به خوبی باهاش برخورد کردن.
جونگکوک توی اتاق منتظر بود جونگهو و بکهیون یه لحظه هم تنهاش نمیذاشتن ولی اون هنوز ناراحت بود هرچقدر میخواست به روی خودش نیاره ولی به این فکر میکرد که کی قراره امروز دستشو توی دست سهون بزاره دلش عجیب پدرشو میخواست اصلا میخواست بغل مادرش گریه کنه ولی هیچکدوم نداشت. جونگهو اشاره ای به بکهیون کرد و گفت:
ـ بکی من برم یکم حال دامادمو بگیرم تو هوای پسرمو داشته باش.
بکهیون با خنده به شوخی های جونگهو سرتکون داد و با بیرون رفتنش سمت کوک رفت و بی حرف بغلش کرد میدونست الان به چی فکر میکنه و بهش حق میداد.
+ ما کنارتیم کوکی به این فکر کن همه ما اینجاییم تا باهم خوشحال باشیم و جشن بگیریم قراره یه خانواده بزرگ بشیم.
ـ از اینکه تنهام خجالت میکشم.
+ تو تنها نیستی لطفا خودتو ناراحت نکن وگرنه سهون همه ی ما رو بازجویی میکنه که چرا اشک کوکیشو در آوردیم.
جونگکوک خودشو تو بغل مهربون بکهیون رها کرد که خانم پارک داخل اتاق شد با دیدن دامادش سریع سمتشون رفت هیون کوچولو رو بغل بک داد و خودش لباس جونگکوک مرتب کرد و گفت:
ـ کشیش اومده وقتشه که بریم.
_______________
ووت من یادتون نره💋
⭐⬅️☝🏻

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now