پارت هفتاد و یک - هفتاد و دو

126 30 3
                                    

های گایز چطورین؟؟؟
دوستانی ک روزه میگیرن نماز روزه هاتون قبول باشه.
ما رو هم دعا کنید ❤️ دوستون دارم ماچ بهتون 💋
____________

در اتاق رو باز کرد و داخل شد بالاخره تونسته بود بعد از کلی بازی داستان گفتن برای بچه هاش اونا رو بخوابونه، این چند روز که نبود دلش برای بچه هاش یه ذره شده بود و امروز کلی رفع دلتنگی کرده بود با بچه هاش و حالا توی تاریکی شبی که مهتاب کمی روشنایشو بهشون هدیه داده بود قصد داشت دلتنگی قلب عاشقشو برطرف کنه. سمت کمد اتاقشون رفت از وقتی ک چان همه چی یادش اومده بود و دوباره خواسته بود با هم باشن لباساشو انتقال داده بود توی این کمد.
-دیگه داره بهشون حسودیم میشه. تو اصلا به من توجهی نمیکنی. تو اصلا یادت مونده فردا باید برم سرکار اولین روز کاریمه.
بک به غر زدن و حسودی کردن چان خندید و تیشرت سفید و گشادی رو تنش کرد بلندیش باسنش رو میگرفت، واسه همین تصمیم گرفت که فقط شلوارش رو در بیاره و دیگه چیزی نپوشه، سمت چان رفت و زیر پتو خزید، بوسه ای روی ، رد عمل قلبش زد و گوشش رو واسه ی شنیدن صدای قلبش رو سینش گذاشت، چان دستاشو دور کمرش حلقه کرد،
-فقط به عشق تو میزنه کافیه خودتو ازم بگیری تا دیگه قلبی برای این بدن نمونه، تو خودِ قلبی برای من.
+خوشحالم که  حالت خوبه و دوباره میری سرکار...،تو اون شغل رو خیلی دوست داشتی و بخاطر من از دستش دادی.
-هیچ چیزی رو بیشتر از تو دوست ندارم متاسف نباش همین که الان کنارمی برام کافیه.
+دلم برات تنگ شده بود خیلی زیاد، اونجا که بودم خوابم نمیبرد، نه تن گرمت بود که سرما رو ازم بگیره نه اغوشت که توش از ترس تاریکی پناه ببرم نه صدای ضربان قلبت که بهش گوش بدم و بشه لالایی شبام. اونجا خیلی ترسناک بود، هی فکر تو سرم میومد و داشت دیونم میکرد.
چان بوسه ای رو موهاش گذاشت، دستاش نوازش وار روی کمرش حرکت میکردن.
-دیگه از خودم جدات نمیکنم، این چند روز به منم سخت گذشت فقط هیون و سوری بودن که مشغولم میکردن.
+متاسفم که باعث این همه اتفاق شدم، من سر تو، چشمامو رو همه عالم میبندم چان، چشمامو بستم غافل از این که دارم چشمامو رو زندگیم میبندم.
همونجور که نوازش هاشو ادامه میداد سرشو خم کرد و چشماشو بوسید.
+از این به بعد قراره فقط منو ببینی.
-چه تصویر زیبای تا اخر عمرم تماشاش میکنم.
بک خودشو بالا کشید و بوسه های ریز و پشت همش رو روی لب هاش کاشت.
چان که از اول رون های پُر بک چشمشو گرفته بود دستشو روی پاهای لختش گذاشت و باسنش رو تو دستاش فشار داد.لبشو از لب چان فاصله داد و سمت گردنش رفت دلش برای چانش تنگ شده بود و کنترلش داشت از دستش خارج میشد، با حس کردن عضو چان که کمی تغییر حالت داده بود به خودش اومد و ازش جدا شد.
-بک میخوامت.
خواهش توی نگاه و صدای چان دیوونش میکرد ولی نباید انجامش میداد.
+برات خوب نیست چان دکتر گفته هیجان و تحرک زیاد امکان داره اذیتت کنه.
-لعنت به دکتر، تو منبع ارامشمی چطور میگه برام خوب نیستی؟ درضمن برای عقب کشیدنت دیره میخوای با این تا صبح درد بکشم؟
+خیله خب اما به روش من جلو میریم تو فقط میخوابی و لذت میبری خبری از به فاک دادن نیست، همه چیو میسپاری به دستا و زبون من ، اوکی؟
-لعنت بهت از تصورش همین الانم میخوام بیام.
بک با نگرانی برای قلب چان روش رفت و تیشرت چان رو از تنش در اورد و بوسه های سبکش رو شروع کرد...

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now