پارت شصت و یک-شصت و دو

141 38 17
                                    


هلوووووو گایز در چه حالین؟؟
میخوام اگه بشه سرعت اپ رو ببرم بالا که زود به فیک بعدی برسیم.
شماهم لطفا با نگاهتون و ووت ⭐دادن بهم انرژی بدین🙏🏻
___________________

دو روز از عمل چانیول گذشته بود و ضعیتش رو به بهبودی بود. سهون و بکهیون تونسته بودن چند روزی رو مرخصی بگیرن و همراه پدر و مادر بکهیون برای طلاق میرفتن. بچه ها رو هم این مدت به خانواده ی پارک سپرده بودن. بکهیون برای آخرین بار قبل از سفرش باز به دیدن چانیول اومده ولی اون قبول نکرده بود ببینتش. ناراحت نگاهشو از در اتاق گرفت که جونگکوک دستشو گرفت و گفت:
-اروم باش بک بالاخره میبینیش همیشه که تو این اتاق نمیمونه.
+کوک اون خیلی بی رحم شده، فکر کنم قلب یه ادم سنگدل رو بهش پیوند زدن که باهام اینجوری رفتار میکنه، من دارم میرم از طرف من ازش خداحافظی کن بگو دلم براش تنگ شده .
کوک سری تکون داد و با نگاهش بکهیون رو بدرقه کرد.
-کوک.
با صدا شدنش توسط سهون سمتش برگشت.
-کوک، ما داریم میریم تا تمومش کنیم، لطفا این چند روز رو مراقب خانوادم و خودت باش
-خیالت راحت باشه هون حواسم هست اونا مثل خانواده خودمن. سلامت برگردین.
سهون سری تکون داد و مسیری که بکهیون کمی پیش رفته بود رو طی کرد، بکهیون و سهون این دو روز رو دائم توی بیمارستان بودن و هربار میخواستن چانیول رو ببینن اما چان مخالفت میکرد وکاری از دست بک و سهون بر نمیومد... اخرهفته اومده بود و سهون مرخصی گرفته بود والان منتظر اعلام شماره پروازشون توی فرودگاه کنار هم نشسته بودن و با خونده شدن شماره پرواز سهون و بک به همراه مادر و پدر بکهیون سمت گیت پرواز حرکت کردن. بعداز پیدا کردن صندلی ها  سهون و بک کنارهم نشستن و کمربند روبستن و اماده پرواز شدن. بکهیون یکم از پرواز میترسید و سهون خوب اینو میدونست، دستشو روی دست بک گذاشت و شروع کرد به حرف زدن تا حواسشو پرت کنه.
+تمام این دوسال از تک تک لحظه هایی که تو توش بودی لذت بردم،تمام سعیمو کردم زندگی خوبی داشته باشیم، میدونستم قرار نیست عاشقم باشی ولی همین که کنارم بودی برام کافی بود و حاضر بودم تا ابد همینجور کنارت بمونم، نمیدونم چقدر موفق بودم، اما همیشه دوستت داشتم، همیشه گرفتن دستات ارزوم بود، دستاتو گرفتم از اون به بعد این که دستامو ول کنی شد بزرگترین ترسم،و این لحظه های اخریه که میتونم اینجوری دستاتو بگیرم و ببوسمش، امیدوارم زندگی تو این دوسال برات سخت نبوده باشه.
دیگه هواپیما اروم داشت سمت مقصد حرکت میکرد، بکهیون تمام مدت رو به صورت سهون خیره شده بود، لب تر کرد و گفت :
-تو این دوسال به جز نبود چان دیگه چیزی اذیتم نکرده، تو خیلی خوب از پس زندگی بر اومدی، متاسفم که خودخواهانه توی این زندگی اسیرت کردم، تو انقدر خوب بودی که من همیشه شرمندت بودم، من معذرت میخوام بخاطر این که شرایطو برات سخت کردم، کلی نیاز داشتی که من بهش بی توجه بودم، محبتی رو که باید بهت نمیدادم فقط امیدوارم ببخشیم و بعد از این خوب زندگی کنی، هستن کسایی که عاشقتن، پس تو هم فراموشم کن، دیدم که گاهی وقتا نگاش میکنی اگه بهش حس یا کششی داری، جلو خودتو نگیر سمت عشق قدم بردار اونوقت عشق تو رو تو خودش غرق میکنه، کاری که چند سال پیش چان باهام کرد، بزار کوک غرقت کنه توی عشق و احساسش.
سهون خواست حرفی بزنه و اعتراض کنه که بکهیون باحالتی کیوت سرشو تکون داد وبا گفتن میخوام بخوابم جلوی حرف زدن سهون رو گرفت و با خیال راحت سرشو  روی شونه سهون گذاشت و لم داد و چشم هاشو بست.
دو روز گذشته بود و توی این مدت حال چانیول بهتر شده بود ولی موضوعی که عصبیش میکرد نبودن بکهیون دور و برش بود هرچقدر به در نگاه میکرد و یا به حرفای جونگکوک و پدرش توجه داشت بازم اثری از اونا نبود انگار واقعا ازش خسته شده بودن. دکتر کیم امروز معاینه اش کرده بود و گفته بود همه چی خوب باشه تا دو سه روز دیگه مرخص میشه و در کمال تعجب دیگه اونم اصرار نمیکرد بکهیون ببینه. پوف کلافه ای کشید و در حالی که زیرلب غر میزد در باز شد و جونگکوک داخل اومد. پلاستیک دستشو بالا گرفت و گفت:
ـ برات آبمیوه طبیعی آوردم جونگهو خیلی سفارش کرد همشو فقط خودت بخوری.
ـ ممنونم کوکی.
جونگکوک کنارش نشست و براش از جونگهو و سوکجین گفت و البته خانم پارک که بخاطر بچه ها نمیتونه بیمارستان بیاد ولی سفارش کرده بود مواظب پسرش باشن. چانیول در حالی که سعی داشت خودشو بی تفاوت نشون بده پرسید:
ـ مگه رفتن ماه عسل که بچه هاشونو به مامانم سپردن... اصلا باهم کجا رفتن؟
ـ برای کارای ثبت طلاق آمریکا رفتن.
چانیول پوزخندی زد میلش به خوردن اون آبمیوه خوشمزه هم از بین رفته بود که جونگکوک با دیدن چشمای ناراحتش ادامه داد:
ـ بکهیون اصرار داشت زودتر طلاق بگیرن البته همینجوریشم با وجود تو ازدواجشون باطل بود فقط باید طلاقشون رو رسما ثبت میکردن....
ـ کوکی نمیخوام درموردشون بشنوم، اصلا زندگی اون دوتا خیانتکار...
ـ خیانتکار نیستن، حداقل درمورد بکهیون مطمئنم خیانتکار نیست. اگرم خیانتی صورت گرفته در حق سهون بوده نه تو پس الکی همه چیو سختش نکن.
چانیول عصبی دستشو روی پانسمان عملش گذاشت و بلند شد تا جواب جونگکوک بده توی این ماجرا تنها کسی که حق داشت خودش بود.
ـ به سهون خیانت شده؟ به اون به اصطلاح برادر که تا منو دور دید صاحب زندگیم شد.
ـ سهون و بکهیون بخاطر حضانت بچه ها ازدواج کردن چون تو میخواستی هیون به خونه بیاری بکهیونم با قبول کردن سهون بچه ها رو به خونه اش آورد ولی تموم این مدت یکبارم بکهیون بهش اجازه نداده اونو همسرش ببینه ولی تو چی؟ در حالی که فکر میکردی بکهیون همسر برادرته و میدونستی چقد کارت اشتباهه باهاش رابطه داشتی نگو نه که اونوقت منم باهات لج میفتم.
نگاه عصبیشو از جونگکوک که مستقیم به چشماش نگاه میکرد گرفت. آره خب رابطه داشتن ولی بنظر خودش اصلا اشتباه نبود سهون هیچ حقی نداشت.
ـ رابطه داشتم چون همسرم بود هنوزم هست ربطش به تو چیه که از سهون طرفداری میکنی؟ جونگکوک اگه بفهمم نگاهت سمت اون چرخیده...
ـ نمی چرخه، نترس من گیر برادرت نیستم. منتظرم حالت خوب بشه اونوقت راهمو میکشم میرم نیازی نیست تو...
ـ جونگکوک.
به سختی اونو بغل گرفت ترسش از اینکه جونگکوک به سهون نزدیک بشه نبود فقط می ترسید این وسط برادر سر به هواش جونگکوک مهربونش رو ناراحت کنه و یا تمام توجه اش برای یه چیز دیگه باشه. دستشو به موهای بنفشش کشید و در حالی که سعی داشت درد عملشو نادیده بگیره گفت:
ـ تو برام با ارزشی نمیخوام یکی مثل سهون بهت نزدیک بشه. اصلا تو لایق بهترینایی مگه من میزارم بری؟ تو از روزی که نجاتم دادی خانوادم شدی برادرم و دوستم شدی عمرا اگه بزارم بری.
ـ چانیول لطفا به بکهیون یه فرصت بده تا همه چیو بهت بگه تو چیزی نمیدونی ندیدی ولی من از دور شاهد همه ماجرا بودم... بکهیون بعد از تو زنده موند ولی زندگی نکرد.
از بغل چانیول بیرون اومد و به اونی که حالا آرومتر شده بود نگاه کرد و ادامه داد:
ـ بکهیون میخواد طلاق بگیره تا با تو و بچه ها بمونه پس اینهمه باهاش تلخ نباش.
ـ کوکی من فقط میترسم کسی بکهیون لمس کرده باشه و اینکه اون شخص برادر...
ـ سهون همچین کاری نکرده من مطمئنم، آقای عاشق خودخواه اگه نمیخوای بکهیون دوباره از دست بدی باید دست بجنبونی وگرنه...
ـ کسی تو زندگیشه؟
جونگکوک با بدجنسی شونه هاشو بالا انداخت و جوری که چانیول کنجکاوتر کنه گفت:
ـ نه فکرنکنم یعنی خب طرف خیلی مشتاقه ولی.... نه نه فکر نکنم.
ـ طرف کیه؟ کوک با توام از کی حرف میزنی؟ کدوم عوضی به بک نزدیک شده؟ یااا مگه با تو حرف نمیزنم بمون جواب بده... جونگکوک...
تموم داد و بیدادهاش الکی بود چون جونگکوک بیخیال از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. دو روز دیگه هم گذشت و آقای پارک بعد از انجام کارای ترخیص چانیول اونو به خونه بردن بچه ها از دیدن دوباره عمو یولشون خیلی خوشحال بودن و همونقدر که سوری دور و بر جونگکوک بود هیون علاقه ی شدیدی داشت تا چانیول بغلش کنه البته پدر و مادرش مخالف بودن که چانیول با نشوندن هیون کنار خودش خیال همشونو راحت کرد. آقای پارک میدونست که امروز سهون و بکهیون برمیگردن و از طرفیم میخواست تکلیف دامادش مشخص بشه و این وسط آقای بیون هم بابت اتفاقات پیش اومده عصبی بود. چانیول بعد از ناهار با کمک پدرش دوش کوتاهی گرفت و لباسشو عوض کرد جونگکوک توی پذیرایی با بچه ها سرگرم بود که آقای پارک با صدای آرومی از پسرش پرسید:
ـ تصمیمی برای زندگیت گرفتی؟
چانیول از سوالش چیزی نفهمید و بی حرف نگاش کرد تا پدرش توضیح بده که آقای پارک کنارش روی تخت نشست و ادامه داد:
ـ بکهیون حقش نیست زندگیش تمام مدت آشفته باشه. اون با امید و آرزوی زیادی همسرت شد ولی بعد اینکه فکر کرد تو رو از دست داده راهی نمونده بود که برای خودکشی امتحان کنه و اگه اون شب منو پدرش دیر پیداش میکردیم مطمئنا توی رودخونه غرق شده بود... چانیول میدونم حالت خوب نیست و میدونم که حس میکنی بهت خیانت شده و قبول کردن بکهیون برات سخت شده اگه نمیخوایش بهش بگو ولی منتظرش نذار.
چانیول بازم حرفی نزد و نگاهشو از پدرش گرفت که آقای پارک سوالی رو که برای همشون سوتفاهم شده بود پرسید:
ـ چیزی بین تو و جونگکوکه؟ اتفاقی بینتون افتاده که حالا بکهیون رو....
ـ نه پدر این چه حرفیه... جونگکوک برای من فقط عضوی از خانواده ست.
ـ پس زندگیت با بکهیون؟ برنامه ای براش داری؟
ـ شاید لازم بشه وسایل جدیدی برای خونمون بخرم... و مهمتر از همه باید دنبال کار باشه اینجوری نمیشه که همش تو خونه بمونم... خرج چهارنفر از دو نفر بیشتره.
آقای پارک نفس راحتی کشید دیگه مطمئن بود قرار نیست داماد عزیزشو با نوه های دوست داشتنیش از دست بده اون بکهیون رو اندازه پسرای خودش دوست داشت.
جونگکوک نگاهش مدام به ساعت بود دیشب با سهون ویدیوکال داشت و حالا از اینکه قرار بود رو در رو همدیگه رو ببینن خجالت زده بود و البته دلیل بیشترش حرفای سهون بود که از قرار معلوم باز مست کرده بود و توی گفت و گوشون قول داده بود به محض رسیدنش به کره اولین کاری که میکنه بوسیدن لبای جونگکوک باشه و حرفاش به جاهای باریک تری هم می کشید که تماس قطع شد.
سهون و بکهیون باهم از ماشین پیاده شدن آقای بیون اصرار داشت بک به خونشون بره ولی خودش خواسته بود قبل از رفتن حتما حال چانیول بپرسه و با خانم و آقای پارک خوب خداحافظی کنه. چمدون پر از اسباب بازی که بیشترشون سفارش سوری بود از ماشین بیرون آوردن و سهون گفت:
ـ فقط امیدوارم دعواشون نشه.
+ توصیه میکنم هیون خوابید سوغاتی های ویژه ی دخترت رو بدی چون هیچ تضمینی نیست که اون وروجک باز مجبورمون نکنه آمریکا برگردیم.
سهون با تصور بچه هاش خندید بعد از طلاق همونطور که بکهیون خواسته بود باز هم مثل دوتا دوست رفتار میکردن، باهم سمت در رفتن و سهون کلیدشو برای باز کردن در بیرون آورد که صدایی از پشت سر گفت:
ـ ببخشید.
سهون و بکهیون سمتش برگشتن که تیموتی لبخندی زد و همونطور که دسته گل توی دستشو محکم گرفته بود جلوتر اومد و گفت:
ـ من تیموتی هستم دوست جونگکوک... میتونم داخل بیام؟
سهون با سوظن بهش نگاه کرد ولی بکهیون با مهربونی بهش دست داد و همونطور که از سهون میخواست درو باز کنه به تیموتی اشاره کرد و گفت:
+ البته بفرمایید داخل.
ـ ممنونم.
تیموتی همراه اون دونفر داخل رفت و چویی که تمام مدت نگاهشون میکرد به پشتی صندلی ماشینش تکیه داد و منتظر موند تا تیموتی کارشو درست انجام بده.
با صدای باز شدن در جونگکوک هیجان زده به ورودی نگاه کرد و رو به سوری گفت:
ـ بابات اومد.
سوری هیجان زده از خوشحالی جیغ کشید و سمت در رفت و هیون هم به محض دیدن بکهیون سمتشون دوید و بغلش کرد جنگکوکم جلو رفت ولی پشت سر اونا کسی رو دید که فکرشم نمیکرد شوکه شده به تیموتی نگاه میکرد ولی اون با لبخند بزرگی دسته گل سمتش گرفت و گفت:
ـ کوکی دلم برات تنگ شده بود.
سهون با دخترش سرگرم بود ولی زیرچشمی به اونا نگاه میکرد و با راهنمایی بکهیون تیموتی داخل رفت و چند لحظه بعد همه خانواده دور هم جمع بودن ولی نگاه هردو برادر به تیموتی بود و این جو بینشون رو سنگین کرده بود. آقای پارک شربتی که همسرش آماده کرده بود سمت تیمو گرفت و گفت:
ـ پسرم خوش اومدی... گفتی با جونگکوک آمریکا دوست بودی؟
تیموتی شربت از دستش گرفتن و در حالی که لبخند بزرگی روی صورتش بود جواب داد:
ـ بله ما دوستای خیلی نزدیکی بودیم و حتی باهم تو یه خونه زندگی می کردیم...
سهون ابرویی بالا انداخت و به جونگکوکی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد ولی چان اینبار اخماش بیشتر شد و گفت:
ـ خب تیموتی از اومدنت خوش حال شدیم.
اقای پارک سرفه ای کرد تا چانیول ادامه نده ولی تیموتی نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که بلند میشد گفت:
ـ من دیگه باید برم، کوکی میتونیم باهم حرف بزنیم؟
ـ چه حرفی؟
رنگش به وضوح پریده بود و از ترس دستشو مشت کرده بود این رو چانیولی که باهاش زندگی کرده بود به خوبی میدونست ولی تیموتی سمت در رفت و از جونگکوک خواست همراهیش کنه. هردو باهم بیرون رفتن که تو راه پله تیموتی بازوشو محکم گرفت و اونو به دیوار پشت سرش کوبید.
ـ این فقط یه اخطار کوچولو بود امیدوارم عاقل باشی.
ـ تیمو همه چی بین ما تموم....
ـ خفه شو، اگه نمیخوایی بلایی سر خلبان عزیزت بیاد به تماسام جواب میدی. ما کارای زیادی داریم باهم انجام بدیم و بیشتر از اونی که فکرشو بکنی مشتاقتم.
دستشو به صورت کوک کشید ولی تا خواست لباشو لمس کنه اون عقب رفت. تیموتی با خنده پر از تمسخری بهش نگاه کرد و بی تفاوت از کنارش رد شد بیرون رفت. چویی داخل ماشین منتظرش بود که به محض نشستن تیمو توی ماشین پرسید:
ـ اون پسره نمک نشناس رو دیدی؟
ـ آره اونقدری ترسیده که بازم به حرفات گوش بده.
ـ خوبه فقط بدون حواسم بهت هست خوشم نمیاد دور و برش باشی.
ماشین راه افتاد که تیمو برای چند لحظه ساکت شد و دوباره سمت چویی برگشت و پرسید:
ـ چرا اینهمه از پارک بدت میاد؟
ـ نمیخوام درموردش حرف بزنم.
ـ خب نقشه ات چیه؟ میخای دوباره بکشیش؟
چویی به موهای فر معشوقه جوونش دست کشید و با لحن آرومی جواب داد:
ـ من نه جونگکوک خلاصش میکنه و خودشم بچه های ما گم و گور میکنن.
ته دل تیمو لرزید ولی به ظاهر لبخندی به چویی زد. اون نمیخواست خودشو اسیر چویی کنه درسته باهم رابطه داشتن و هرچی میخواست سریع فراهم میشد ولی تیمو فقط از نفوذ و ثروت چویی خوشش اومده و نمیدونست حالا که کوکی تو خطر بود چکار کنه.
بکهیون در اتاق آروم بست که خانم پارک لب زد: خوابید؟
بکهیون کمی از در فاصله گرفت و سرتکون داد که همین مجوزی بود برای سوری تا بالا پایین بپره و خودشو از گردن پدرش آویزون کنه تا سوغاتی هاشو بهش بده. بکهیون خواست کنار جونگکوک بشینه که چانیول دستشو به مبل گرفت و گفت:
ـ نشین بیا کمک کن من بلند بشم.
همه با تعجب بهش نگاه کردن بعد از مدتها اولین بار بود باهم حرف میزدن بکهیون شوکه شده به خودش اشاره کرد که جونگکوک سمت چانیول هلش داد و اینجوری مجبور شد دست دراز شده چانیول بگیره. کمکش بلند بشه و باهم به اتاقش رفتن که با بسته شدن در سهون نگاهشو به دخترش داد و سعی کرد حداقل با جونگکوک و سوری حواسشو از اونا پرت کنه که خیلیم موفق شد چون چند دقیقه بعد صدای خنده هر سه نفرشون هیون بیدار کرد.
چانیول روی کاناپه مشکی که داخل اتاقش بود نشست و به بکهیونی که میخواست روی تخت بشینه اشاره کرد کنارش بشینه. بکهیون که کمی خیالش راحت شده بود قرار نیست دعواش کنه از یقه باز چانیول نگاهی به پانسمانش انداخت و پرسید:
+ امروز عوضش کردی؟
ـ آره رفتم حموم بابا عوضش کرد... آمریکا چطور بود؟
بکهیون لبخند تلخی زد و با گرفتن نگاهش از چانیول جواب داد:
+ دیگه ازش خوشم نمیاد.
ـ نگام کن.
نگاه خیسشو به چانیول داد که اون دستشو کشید تا بکهیون توی بغلش جا بگیره و نفس عمیقی بین موهاش کشید اونو بیشتر سمت خودش کشید و اینبار توی گودی گردنش نفس کشید که با حس خیسی گردنش بکهیون سریع عقب کشید.
+ چان تو تازه عمل کردی.
ـ مشکلش چیه؟ دکتر گفته سکس بعد از عمل خوب نیست؟
چشمای بکهیون با دیدن این حجم از وقاحت گرد شد و خجالت زده نگاهشو به در و دیوار داد و گفت:
+ دکتر نگفت من خودم میدونم تازشم خانوادت پشت این در هستن بچه ها اینجان.
چانیول کمی افکار درهمش رو از خودش دور کرد و حرفایی که باعث دوریش از بکهیون شده بودن رو به زبون آورد:
ـ نمیخوام درمورد اتفاقایی که افتاد حرف بزنم ولی حق دارم به این سوالام جواب بدی تا دیوونه نشم... قاتل برادرم نشم....
بکهیون دوباره بهش نگاه کرد رنگ چانیول فرق کرده بود عصبی بود و دستاشو دور کمرش محکم تر کرد و پرسید:
ـ قبل از اینکه با من باشی... اتفاقی بینتون افتاده بود؟
+ نه اصلا چان من... من اولین بار با تو بودم.
ـ من که نبودم اون باهات کاری کرده؟
+ من قول دادم فقط مال تو باشم و فقط برای تو موندم.
ـ هنوز دوسم داری؟
هردو خیره بود به چشمای هم که بکهیون جاشو رو پاهای چانیول درست کرد و با حلقه کردن دستاش دور گردن اون نزدیک گوشش لب زد:
ـ عاشقتم.
همین اعتراف شیرین آبی بود روی آتیش تا خیال چانیول راحت کنه بوسه ای به لبای کیوت شده همسرش زد و گفت: فکر کنم بیشتر از همیشه میخوامت.
+ دارسی من، ممنونم که برگشتی و اجازه دادی دوباره زندگی کنم.
نزدیک بهم با در آغوش گرفتن هم و نزدیک به گوش همدیگه نجواهای عاشقانه سر داده بود و این بین چانیول با شیطنتایی که میکرد باعث میشد بکهیون مثل اولین بارشون بازم خجالت زده بشه و چانیول هر چند ثانیه بوسه های کوتاهی از لباش می گرفت که قند تو دل بکهیون آب می کرد.

_________________
این پارت خیلی ملایم و سوییت پیش رفت.
بیاین ک چانبک اشتی کردن 😍
گره های داستان کم کم داره باز میشه.
فکر میکنید چرا چویی از چان بدش میاد؟؟؟
ستاره ی منو یادتون نره 💋
دوستون دارم ❤️
⭐⬅️👈🏻

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now