پارت سوم

224 57 9
                                    


چانیول از هیجان و خوشحالی توی اتاقش راه میرفت و سعی داشت بی قراری های اون ماهیچه ی دردسازو کم کنه. با صدای در اتاقش نگاهی به ساعت انداخت دو نصف شب بود برای یه لحظه نگران شد که شاید اتفاقی افتاده باشه ولی با دیدن مادرش که داخل اومد نفس راحتی کشیدو گفت: تعجب کردم چرا هنوز بیداری؟
ـ اینو من باید ازت بپرسم... چرا بیداری؟
چانیول دستی به تخت مرتبش کشیدو به دروغ گفت: میخواستم بخوابم.
خانم پارک جلوتر رفت و دست پسرشو گرفت و هردو باهم روی تخت نشستن. نگاه منتظرو مهربونشو به پسرش دوخت که چانیول خندید و گفت: فردا با بکهیون قرار دارم؟
ـ بهش اعتراف کردی؟
ـ شاید فردا.
خانم پارک هیجان زده به پسرش نگاه کرد میدونست قلبش گره خورده به بکهیون، همسایه طبقه بالایی و حالا نه تنها اون بلکه همه خانواده پارک منتظر بودن چانیول اعتراف کنه. خانم پارک دستای پسرشو به گرمی فشرد و گفت: بکهیون قرار خوشبخت ترین مرد کره بشه.
ـ بنظرت قبولم میکنه؟
ـ مگه میشه تو رو دید و عاشق نشد.
چانیول به تعریف مادرش خندید و بوسه عمیقی به پیشونیش زد. شاید سهون پسر کوچیکتر بود ولی تمام توجه خانواده پارک به اون تعلق داشت حتی با وجود اینکه گرایش متفاوتی داشت باز هم خانوادش حمایتش کردن و مثل یک کوه پشتش موندن. شاید اگر روزی قصه زندگی رویای یک پرنس رو تعریف میکردن اون خلبان پارک چانیول بود که توی زندگیش هیچ چیز کم نداشت. مادرش بعد از اطمینان دادن بهش به اتاق خودش رفت ولی چانیول هنوز بی خواب روی تختش نشسته بود اینبار قلبش ساز دیوونگی میزدو عقلش حریف این خودخواهیش نمیشد، با فکر کتابی که بکهیون ازش حرف زده بود بالاخره تصمیمشو گرفت و با قدمای آروم سمت کتابخونه پدرش رفت و زیر نور کم چراغ مطالعه شروع به ورق زدن کتاب کرد و حالا کمی آرومتر شده بود انگار که به جایی الیزابت و دارسی، خودشو بکهیون رو تصور میکرد و برای رسیدن به یک پایان زیبا براشون برقرارتر میشد.
بکهیون با صدای آلارم ساعت روی میزش یکی از چشمشو باز کرد که با دیدن ساعت شش دوباره چشماشو بست و با خودش فکر کرد دقیقا بخاطر کدوم دلیل احمقانه دوساعت زودتر آلارمشو تنظیم کرده. خواب زودتر از اونی که فکرشو میکرد فرصت فکر بیشترو ازش گرفت ولی درست لحظه ی آخر چهره ی چانیول هیونگش خوابو ازش گرفت و باعث شد بکهیون با نهایت سرعت از تختش پایین بیاد و اولین کاری که کرد پنجره اتاقشو باز کرد که با دیدن چانیول اونم دقیقا پایین پنجره اش با عذاب وجدان خودشو لعنت کرد. هودی سبزشو که تا دیشب تنش بود از روی تخت چنگ زد و پوشید بعد بدون شستن صورتش خواست بیرون بره که با پوشیدن کفشاش متوجه پاهای لختش شد و بخاطر اینهمه بی حواسیش ضربه ای به پیشونیش زد. دوباره سمت اتاق رفت و اولین شلواری که دستش رسید از داخل کمد برداشت و پوشید. بطری آب معدنی روی اپن آشپزخونه رو هم برداشت و از خونش بیرون رفت. همونطور که از پله ها پایین میرفت بطری رو باز کرد و کمی آب به صورتش زدو با عذاب وجدان زمزمه کرد: متاسفم آقای پارک ولی قبول کن همه عجله توی کارم بخاطر پسرته.
با آستین هودیش صورتشو خشک کرد و دقیقا همون لحظه چانیول با دیدنش براش دست تکون داد و بکهیون بطری رو در نهایت تاسف پشت در آپارتمان انداخت و رو به چانیول گفت: هیونگ متاسفم.
ـ خواب موندی؟
ـ معذرت میخوام.
چانیول با دیدن لبای آویزونش سعی کرد خندیدن به لباسای ناهماهنگشو به بعد موکول کنه و با گرفتن دستش اونو با خودش همراه کردو گفت: مهم نیست بیا فکر کنیم من یکم زودتر بیرون اومدم.
بکهیون بی حرف به قفل دستاشو نگاه کرد اولین بار نبود چانیول دستشو میگرفت ولی هربار بکهیون فکر میکرد یعنی دستای سهونم به این گرمی و بزرگی هستن که دلشو زیرو رو کنه. نفس عمیقی کشید و بیخیال فشار کوچیکی که چانیول به دستش میداد باهاش قدم زد که با سوال اون بهش نگاه کرد.
ـ فقط یه ترم از دانشگاهت مونده؟
ـ آره باید کم کم دنبال یه بیمارستان خوب باشم بعد برای تخصصم میخونم.
ـ تخصص خاصی مدنظرته؟
ـ میخوام متخصص کودکان بشم اونا خیلی کیوت و شیرینن.
چانیول با دیدن بکهیون و ذوق و شوق توی حرفاش لبخندی بهش زدو گفت: صبرکن از ماموریت برگردم خودم برات یه بیمارستان خوب پیدا میکنم بعد با یکی از دوستام که تخصص داره حرف میزنم تا راهنماییت کنه.
ـ هیونگ تو فوق العاده ای.
چانیول فشار کمی به قفل دستاشون داد و سعی کرد برای اعترافش کمی مقدمه چینی کنه. قلبش باز بی قراری میکرد و دهنش خشک شده بود ولی تمام شجاعتشو جمع کردو گفت: بیهوده تلاش کردم، این همه تلاش هیچ اثری نداشت احساسات من دیگه مهار نمیشن. تو باید بهم اجازه بدی تا بهت بگم چقد تحسینت میکنم و به تو عشق می ورزم.
قدمای حساب شده بکهیون با شنیدن این جمله های آشنا متوقف شدند و شوکه شده به چانیول نگاه کرد که اونم دست دیگشو گرفت و روبروش ایستاد به چشمای پوف کرده و پر از سوالش نگاه کردو ادامه داد: بکهیون من آدم خودخواهی هستم اونقد که به جریحدار شدن احساسات طرف مقابلم فکر نمیکنم ولی در مقابل تو من انگار.....
ـ آدم دیگه ای میشم... اینا جمله های الیزابت به دارسی بود تو غرور وتعصب خوندی؟
ـ دیشب خوندم و اینا جمله های من به تو هستن اینجا الیزابتی وجود نداره و دارسی داستان گرفتار عشق همجنس خودش شده... بیون بکهیون میتونی بهم یه فرصت بدی؟
بکهیون مطمئن بود داره اشتباه میکنه حتی چشماش منتظر یه خنده پر سروصدا بود تا چانیول بخنده و بگه همش شوخی بود ولی اون چشمای زلال روبروش، فشار و گرمای قفل انگشتاش، یه قرار صبحگاهی و جمله های کتابی که عاشقش بود همه داد میزدن بکهیون فرار کن این نمایش دیگه دیدنی نیست. حال چانیول فرق میکرد قلبش تپش های منظمو فراموش کرده بود اگر دستای بکهیون نبود مطمئنا تا حالا از فشار هیجان سست شده زمین می افتاد. هردو خیره تو چشمای هم بودن و حسش بینشون با تفاوت فرسنگ ها فاصله از هم در جریان بود بکهیون بیشتر از این نمیتونست توی افکارش خیانت به احساساتشو تحمل کنه. همه چیز خوب بود اصلا خوب هم نه زیادی خوب بود ولی این چشمای درشت هیچ جای رویاهایی که بافته بود حضور نداشتند و شجاعت زیادی میخواست پاک کردن اون لبخند بزرگ روی لباشو. بکهیون سعی کرد کمی موضوع رو جمع کنه باید هیونگشو از این اشتباه درمیاورد پس لب باز کرد تا نه حقیقت بلکه از حس برادرانه خودش نسبت بهش بگه که یه نفر از پشت سر چانیول صدا زد.
ـ چان، فرمانده کیم زنگ زد باید زودتر خودتو به پادگان ارتش برسونی.
بکهیون از ترس اینکه سهون گناه عشقشو ببینه سریع دستای چانیول رها کرد و بدون لحظه ای سربلند کردن بی هدف شروع به دویدن کرد و چانیول به خیال اینکه حداقل رد نشده و بکهیون حالا از حسش باخبر شده نفس راحتی کشید و رو به سهونی که مشکوک نگاش میکرد گفت: سهون اگه فرمانده کیم الان خبر ده ماموریت بدون استراحت بهم بده هم چیزی از خوشحالیم کم نمیکنه.
سهون که تا حدودی ماجرا رو حدس میزد نیم نگاهی به مسیر دور شدن بکهیون انداخت و گفت: پس بالاخره اعتراف کردی.
ـ تو نبودم مواظب همسر برادرت باش و یه لحظه هم ازش غافل نشو.
سهون ضربه ای به بازوی برادرش زد و با حلقه کردن دستش دور گردن چانیول بلند خندیدو گفت: هی من از الان بگم بیشتر از من دوسش داشته باشی میدزدمش.
ـ بیا باهم صلح کنیم من روی همسرم حساسم.
ـ منم روی برادرم حساسم.
ـ ولی تو نائون داری.
سهون یه لحظه به همکلاسی دانشگاهش که تازگی کمی باهم صمیمی تر شده بود فکر کرد. برادر و مادرش میگفتن عاشق اون دختر شده ولی خودش بهتر از هرکسی میدونست وقت گذروندن با نائون فقط برای آزاد کردن ذهنش از همه چی بود وگرنه اون مرد عشق نبود و حتی فرصت فکر کردن بهشم نداشت.
بکهیون سرکلاس آنوتمی بدن انسان نشسته بود و با دقت به استاد جونگ که مبحث مهمی رو تدریس میکرد خیره شده بود ولی در حقیقت نه گوشاش صدای استاد می شنیدن و نه چشماش اونو می دیدن بلکه تماما چانیول هیونگش بود. با همون چشمای زلال و لبخند بزرگ، چند جمله ی عاشقانه از رمان محبوبش، یه هوای مه آلود سرصبح که انگار فقط برای پر رنگ کردن اونا اطرافشونو محو کرده بود و در آخر دستای گرمی که بکهیون حاضر بود قسم بخوره که هنوز حسشون میکرد. با ضربه ی نوک خودکاری که به پهلوش خورد سریع بخودش اومد و به تمین که کنارش نشسته بود نگاه کرد ولی با اشاره های اون سمت مخالفش چرخید و با دیدن استادش لبخند خجالت زده ای زد و لبشو زیر فشار دندوناش گرفت. استاد جونگ که مرد مسن و حساسی بود سرشو با تاسف تکون داد و دوباره سمت ماکت بدن انسان رفت و مبحث درسو ادامه داد. تمین خودشو مشغول نکته برادری نشون داد ولی با صدای آرومی ازش پرسید: حواست کجاست؟
ـ جایی که مطمئنا نباید باشه.
ـ اگه نمیتونی حلش کنی کافیه به من بگی.
بکهیون درمونده تر از همیشه به دوستش نگاه کرد خب الان چی باید میگفت، همسایشون دوتا پسر داره و الان بکهیون درگیر یه مثلث عشقی احمقانه شده و از همه بدتر جرات اعترافم نداره و یا اینکه نمیدونه چطور اولین اعترافی که بهش شده رو رد کنه. با ناامیدی نگاهشو از تمین گرفت و دوباره به استادش نگاه کرد امروز توانایی یادگیری هیچ چیزو نداشت بلکه فقط باید فکر میکرد یجوری باید صداهای توی ذهنشو ساکت میکرد وگرنه عقلشو از دست میداد. بند کیفشو محکم تو مشتش فشار دادو گفت: لطفا جزوه امروزو دستم برسون.
بعد بدون اینکه به تمین فرصت سوال پرسیدن و یا به استاد جونگ فرصت اعتراض به رفتنشو بده کلاس درسو ترک کرد و با قدمای بلند از دانشکده پزشکی بیرون رفت و توی پیاده رو به راه افتاد.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now