پارت پنجم

213 59 35
                                    

فرمانده کیم از سکوت چانیول جوابشو فهمید و اینبار از قدم وایساد و نگاه پدرانشو به چانیول دادو گفت: بیست سال پیش عاشق یک زن شدم اون هم عاشقشم بود ولی ازم خواست بین اون و شغلم یکی انتخاب کنم پس منم همونجا قلبمو زیر پا گذاشتم عاقلانه تصمیم گرفتم.

ـ ازش گذشتین؟

ـ با یه معلم ازدواج کرد و الان کنار همسر و پسرش خوشبخته... تو بگو کسی که عاشقش شدی از پرواز چیزی میدونه؟

چانیول به بکهیون فکر کرد وقتی حرف از عشق میشد همه چی بغیر از بکهیون رنگ می باخت بکهیون رابطه ای با پرواز نداشت چون اون آسمان چانیول بود. بعد از جدا شدن از فرمانده کیم،از هتلی که جلسه ی امروزشون توی اتاق کنفرانسش برگذار شده بود، خارج شد، دوست داشت تو شهر دور بزنه، جولای بود و آسمان آمریکا قصد باریدن داشت هوا ابری بود ولی هنوز زمین خشک می گفت خبری از بارون نیست پس بیخیال چترهای گوشه ی سالن هتل شد و در حالی که لبه های پالتوی بلندشو گرفته بود از هتل بیرون رفت. قصد خرید گیلاس میشیگان برای مادرشو داشت ولی اگه الان میخرید احتمالا تا پایان ماموریتش خراب میشد پس خرید اونو به بعد موکول کرد و به تنهایی شروع به قدم زدن داخل پاساژ های بزرگ کرد برای سهون و پدرش لباس گرفت ولی سخت ترین قسمت ماجرا خرید واسه بکهیونش بود، چون هیچ ایده ای نداشت که چی باید براش بگیره، در حال طی کردن خیابون بود که توجهش به مغازه ی کتاب فروشی جلب شد، بک عاشق کتاب بود پس بهترین هدیه براش میتونست همین باشه. سمت کتاب فروشی پا تند کرد و واردش شد با باز شدن در صدای زنگوله ی بالای در لبخند به لبش اورد سری تو مغازه چرخوند، روبه روی پنجره ای که به خیابون دید داشت دو تا میز و صندلی قرار داشت که میشد اونجا نشست و کتاب خوند در یک کلمه جای دنج و گرمی بود. بین قفسه کتاب ها میچرخید و به عنوان ها نگاه میکرد تا رسید به بخش رمان ها، خب حالا مسئله ی سخت این بود، کدومو بخره؟ خودش که سر در نمیاورد، یکی دوتا از کتاب ها رو برداشت و ورق زد اما سردرگم بودنش کاملا مشخص بود، توی گیر و دار انتخاب بود که کتابی جلوی چشماش اومد، کتاب رو دنبال کرد و به دست شخص و در نهایت به صورت پسری رسید که با لبخند درخشانش داشت نگاش میکرد، از چهرش مشخص بود که کره ایه، و صحبت کردنش اینو بهش ثابت کرد.

ـ اگه میخوای یه کتاب عاشقانه بگیری اینو بهت پیشنهاد میکنم خودم چند بار خوندمش عالیه.

چان نگاهشو به اسم کتاب داد: « بلندی های بادگیر/ عشق هرگز نمیمیرد»

+واقعا ممنون نمیدونستم چی بگیرم براش.

+پس درست حدس زدم، برای عشقته؟؟

چان خندید و گفت: اره البته اگه قبولم کنه.

پسر لبخد بزرگی به حرفاش زد که چانیول با دیدن لبخند خرگوشیش نگاهشو به کتاب داد و پرسید: اونایی که عاشق کتابن چطور عاشق میشن؟

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now