پارت سی و نه-چهل

146 38 80
                                    


دو سال بعد

صدای برنامه کودک که آهنگ شادی رو برای بچه ها پخش میکرد با صدای بلند توی خونه پیچیده بود و بکهیون در حالی که لباس سوری تنش میکرد با صدای بلندتری داد زد:
+ سهوناااا کنترل از هیون بگیر.
ـ ددی آروم حرف بزن.
بکهیون انگار تازه یادش اومده بود که سوری کنارشه پس اخمای کیوتشو چندبار پشت سرهم بوسید و در حالی که کمربند دخترشو می بست گفت:
+ پرنسس عذرمیخوام یادم رفت تو کنارمی.
سهون با دادی که بکهیون زد از حموم بیرون اومد و با دیدن کنترل تلویزیون که دست هیون بود و با ذوق تمام دکمه هاشو فشار میداد بهش خندید و سمتش رفت تا کنترل ازش بگیره ولی هیون با قدمای نامنظمی که به تازگی یاد گرفته بود سعی کرد از دست پدرش فرار کنه ولی همون لحظه بکهیون از اتاق بیرون اومد و بغلش کرد بعد گرفتن کنترل تلویزیون که حالا با آب دهنش حسابی خیس شده بود خودشو به سهون سپرد و غر زد:
+ دو تا نه، من رسما سه تا بچه بزرگ میکنم.
سهون پوکر به پسرش نگاه کرد و لباشو جلو داد که خنده ی شیرین هیون بلند شد و بکهیون از داخل آشپزخونه غرغراشو از سر گرفت ولی خب سهون کوتاه نیومد و همراه باهاش به آشپزخونه رفت شیشه شیر هیون از دست بکهیون گرفت و گفت:
ـ اینو بده من تو ظرف غذای سوری رو آماده کن.
بکهیون با عجله ظرف غذای سوری رو برداشت روز اول مهد کودک دخترشون بود و حس میکرد بیشتر از همیشه دستپاچه شده و خب نتیجه اشم دادزدن دوباره اش بود.
  +سوری بیا اینجا زود باش وگرنه دیرت میشه.
ـ اومدم ددی، بزار مداد رنگی هامو بزارم تو کیفم.
+دیشب ده بار بهت گفتم کیفتو اماده کن، گذاشتیش واسه الان؟!!
ـ خب چیکار کنم، داشتم باهیون بازی میکردم یادم رفت.
سوری از اتاقش بیرون اومد و حالای جلوی باباهاش لباشو مثل وقتایی که خودش سعی در مظلوم نمایی داشت، بیرون داد و با چشمای قشنگش بهشون زل زد  بک بهش خندید که سهون همراه پسرش کنارشون اومد و در حالی که مواظب هیون بود خم شد و موهای مرتب و شونه کرده دخترشو بوسید.
ـ ددی دیگه پرنسس منو دعوا نکن.
هیون: ددی..ددد..ددی.
+ عشق ددی چی میگی تو؟
هیون دستاشو دراز کرد تا بکهیون بغلش کنه که همون لحظه بک با دیدن گردن قرمز شده سهون پسرشو ازش گرفت. باز هیون شیطنت کرده بود و با دندون گرفتن و مک زدن گردن پدرش اونجا رو خوبب قرمز کرده بود با دستمال گردن خیس و قرمزه شده سهون رو پاک کرد.
+ سهون چرا میزاری گردنتو قرمز کنه بدعادتش نکن.
ـ بچه ست سخت نگیر... من برم لباس بپوشم که سوری دیرش نشه.
همون لحظه بک با دیدن اون که هنوز حوله تنش بود چشم غره ای بهش رفت ولی تا خواست حرف بزنه سوری و سهون به تقلید از همیشه باهم گفتن:
ـ هونااا لباسات کووو؟
هیون بهشون خندید و بکهیون در حالی که سعی میکرد بهشون توجه نکنه با مشتش به بازوی سهون زد و خودش سمت در رفت تا هیون رو به خانم پارک بسپاره ولی سوری هم دنبالش راه افتاد تا حتما قبل از رفتن پدربزرگ و مادربزرگشو ببینه. خانم و آقای پارک تا تونستن از سوری تعریف کردن و آقای پارک پاستیل هایی که دیروز براش خریده بود داخل کیفش جا داد و خانم پارک هم بعد از بوسیدن صورتش از اونا خداحافظی کرد. دوسال برای اون خانواده با وجود بچه ها زمان زیادی بود تا از غم هاشون رد بشن. تو این مدت همه شاهد تغییرات بکهیون بودن و سهونی که مسئولیت پذیرتر شده بودن و با وجود بچه های شیرینشون هرکسی با دیدن اون دونفر حسرت زندگیشونو میخورد. سهون ماشین روشن کرد که بکهیون سوری رو صندلی عقب نشوند و خودشم مثل همیشه جلو کنار سهون جا گرفت.  اولین مقصد مهد کودک سوری بود اولین روزی که میخواست بره مهد وخیلی هیجان داشت و این از پُر حرفی هاش مشخص بود، سهون جلوی مهد پارک کرد و همراه بک پیاده شد، بکهیون در رو برای سوری باز کرد.
+بفرمایید پرنسس.
دستشو سمت سوری گرفت و سوری به کمک بکهیون پیاده شد وبک بوسه ای روی دستاش گذاشت، گاهی نگران بود که شاید نتونه از عهده دو بچه بربیاد ولی کمک سهون همه چیزو براش راحت تر میکرد و سوری که رفتارش بزرگ تر از سنش  بود همه چی  رو خوب درک میکرد حتی حالا که با یه نگاه به پدر و مادرهای بقیه بچه ها گفت:
ـ فکر کنم تنها کسی که به جای مامان دوتا ددی جذاب داره منم.
سهون جلوش زانو زد تا هم قدش بشه، دستاشو روی شونه هاش گذاشت وگفت:
ـ پرنسس، این مسئله ای نیست که بشه راحت دربارش حرف زد عزیزم، پس حواست باشه خب!
سوری سر تکون داد و بعد از بغل کردن باباهاش سمت مهد راه افتاد که بکهیون سرشو به بازوی سهون تکیه داد و گفت: براش نگرانم.
ـ نگرانی نداره دخترمون خیلی باهوشه.
+ پارک سهون امروز تا عصر شیفتم و اگه برگردم ببینم باز خونه مرتب نیست هر سه نفرتون تو کوچه می خوابید.
صدای خنده سهون بلند شد ولی بکهیون اخمی بهش کرد و داخل ماشین نشست عادلانه نبود که سهون و بچه هاش مسئول بی نظمی و کثیف کردن خونه باشن. سهون ماشین دور زد و پشت فرمون نشست و گفت:
ـ چطور دلت میاد همسر و دوتا بچه هاتو بیرون کنی؟
+ به راحتی.
سعی کرد جدی باشه ولی خنده ای که بزور کنترلش میکرد باز توی ماشین پیچید و سهون به قیافه خوشحالش خندید و سمت بیمارستان رفتن که سهون نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
ـ اگه مارک برای دیر اومدنت توبیخت میکنه، بگوتا همراهت بیام .
بک خندید و سمت سهون برگشت.
+پدر بودن خیلی روت تاثیر گذاشته مسئولیت پذیر تر از قبل شدی  ولی من بچت نیستم سهونا، از پسش بر میام.
+بلههه میدونم دکتر پارک از پس همه چی بر میاد، فقط خواستم از پارک بودنم استفاده کنم،  اصلا برو بزار دعوات کنه.
بک خندید و کمربندش رو باز کرد در ماشین رو باز کرد و پیاده شد هنوز قدم اول رو برنداشته بود که صدای سهون بلند شد: بکهیون.
برگشت و دستاشو به شیشه ی پایین اومده ی ماشین تکیه داد  و منتظر حرف سهون موند
ـ بعد از شیفتت میام  دنبالت منتظرم باش، شام هم میریم بیرون خیلی وقته تو خونه موندیم.
+باشه  منتظرم  زود بیا...
در نهایت دستی براش تکون داد که سهون با زدن یه چشمک ماشین روش کرد و بعد از خداحافظی با بکهیون از اونجا دور شد.

 «برایم بمان» Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang