پارت یازدهم

168 55 0
                                    

بکهیون با تعجب به رفتن سهون نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت ساعتشو نگاه کرد و با باز شدن در پارکینگ و خارج شدن ماشین چان لبخندی عریض رو صورتش نشست و اولین هدیه چان دریافت شد، هدیه ای که خودِ بکهیون هم ازش بی خبر بود، «لبخند مستطیلی بک» چیزی بود که چان همیشه دلش میخواست ببینتش.
سوار ماشین شد و با انرژی که خودش هم نمیدونست این روز ها از کجا میاره سلام بلند بالایی به چان داد که جوابشم با صدای پر انرژی هیونگش شنید: سلام وروجک ، چرا انقدر خوشحالی؟
+خب میدونی دیشب با اینکه گفته بودی توی چیدن کتاب ها هم کمکم میدی اما انقدر ذوق داشتم که همه شو چیدم، عالیییی شده باید ببینیش.
برعکس تصور بکهیون که تمام مدت با هیجان براش تعریف میکرد چانیول با ناراحتی سرتکون داد و درحالی که نگاهش گره خورده به خیابون شلوغ بود گفت: انقدر از بودن من خسته شدی که خواستی زود تر تمومش کنی؟؟؟ حتی نتونستی یه شب دیگه تحملم کنی؟
چان اینا رو با حالت ناراحتی گفت، با این که میدونست بک واقعا نتونسته صبر کنه و کتابخونشو افتتاح نکنه، اما یکم اذیت کردنش که اشکال نداشت، داشت؟؟؟
+یااا هیووونگ معلومه ک نه ، من فقط ذوق داشتم که اون کتابا رو بچینم فقط همین، تازه بابت تشکر بخاطر این مدت برات هدیه هم گرفتم ، ببین.
برای یه لحظه بهش نگاه کرد که با دیدن چشمای ناراحت و معذب بکهیون با اون لبای آویزون که این مدت بطور بدجنسانه ای آویزون تر میشدن و صبر و قرارشو میگرفت با خنده سرتکون داد و همونطور که از پیچ خیابون رد میشد گفت: باشه... باشه قبوله ناراحت نشو، نیاز نیست مثل گربه ی شرک نگام کنی، چون هدیه گرفتی ازت ناراحت نمیشم، کووو هدیمو بده زود باش.
بکهیون باز لبخند بزرگشو زد و با حس سقوط بهمن توی قلبش و دستایی که می لرزید شالگردن رو از پاکتش در اورد و نشون چان داد.
+از مامانم خواستم برات ببافه، امیدوارم دوسش داشته باشی.
بالاخره گفت و حالا اگه چانیول کمی بیشتر توجه میکرد متوجه گونه های رنگ گرفته و نگاه کنجکاوش میشد که کوچیکترین حرکت چانیول رو زیر نظرش داشت.
-خیلی قشنگه بک، ممنون، اما واقعا نیاز نبود.
بکهیون خندید و شالگردن رو تو دستاش گرفت میل عجیبی داشت که خودش اونو دور گردن چان بندازه ولی نمیدونست میتونه اینکارو کنه یا نه، به هر حال الان در حال رانندگی بود و نمیشد، چند دقیقه ای با حرفای چان در باره ی شغلش گذشت و بالاخره نگهداشت دیگه باید میرفت نگاه اخرشو بین شالگردن و چان که بهش نگاه میکرد چرخوند، چه اشکالی داشت به حرف دلش گوش کنه؟ به نشونه تایید خودش خیلی ریز سرشو تکون داد تا چان فکر نکنه خُل شده، بعد شالگردن رو جلو برد و دور گردن چان انداخت و مرتبش کرد
+هوا سرده خودتو بیشتر بپوشون.
بعد از گفتن این جمله مثل فشنگی که شلیک شده از ماشین پیاده شد و سمت کلاسش دویید نمیفهمید این واکنش غیر ارادیش برا چی بود، « چرا عین اسب رَم کردی، خب نمیخوردت که...»
-کی نمیخوردت؟
با صدای یهویی تمین کنار گوشش از جا پرید و صداش از حالت عادی بلند تر شد.
+یاااا تمینااا... ترسیدم چرا عین چی جلو ادم ظاهر میشی؟
- نگفتی کی میخورتت؟
همونجور که سمت نیمکت کنار حیاط میرفت تا روش بشینه گفت: چانیول هیونگو میگم.
و خلاصه ای از اتفاقات امروز رو براش گفت، از بعد از برگشتن چان رفتارای بک عجیب شده بود و تمین کنجکاو و پیگیر بود تا بفهمه چی شده که بک اینجوری شده و بعد از بارها پرسیدن بالاخره بک جریان عشق نافرجامش رو گفته بود.
-ولی بک میدونی چیه حس میکنم یه اتفاقایی داره برات میفته ولی خودت نمیخوای بفهمی.
+یااا نفهم خودتیا.
-باشه هر وقت منم تو شرایط تو بودم بیا بهم بگو نفهم، ولی بک بیا جدی بهش فکر کن، تو تمام عادتای چان رو میدونی، تمام برنامه هاشو میدونی، این که از چی خوشش میاد از چی بدش میاد، جلوش دست و پاتو گم میکنی، وقتایی که میاد ده بار خودتو چک میکنی که سر و وضعیتت مرتب باشه، وقتایی که دیر میکنه با اینکه میدونی بخاطر کارشه نگرانش میشی، اگه دوبار جواب تلفنت رو نده دلشوره میگیری، در طول روز مغز منو با هیونگ هیونگ گفتنت سوراخ میکنی، هر کاری میکنی تا توجهشو جلب کنی و هزار تا مورد دیگه، بکهیون با خودت رو راست باش تو چانیول هیونگتو دوسش داری، نه به عنوان هیونگت به عنوان عشقت ، عاشق شدنت رو خیلی وقت پیش، زمانی که بکگراند گوشیت شد عکس دونفرتون باید تبریک میگفتم ولی تو نخواستی واقعیتو قبول کنی، اما حالا هم دیر نیست عاشقیت مبارک بیون بکهیون، فقط قبولش کن.
تمین رفت و بکهیون موند و یه عالمه فکر و خیال، تمام مورد هایی که تمین گفته بود رو یکی یکی تو ذهنش مرور کرد و جلوش تیک سبز رنگ زد، ترسید از تمام اون تیک های سبز رنگ که مثل لامپ نئونی سردر مغازه ها چشمک میزد ترسید، امکان نداشت، پس سهون چی؟ الان که داشت دقت میکرد میدید چند وقته که دیگه از پنجره سهون رو تماشا نمیکنه، چند وقته که ازش عکسی نگرفته، کاکتوسش... چند وقته که دیگه درباره ی سهون برای کاکتوسش حرف نزده، بلکه تمام حرفاش شده چانیول و انتظار برای اومدنش.
اما نه حتما عادته... این چند وقت انقدر سر گرم درست کردن کتابخونه بودن و باهم وقت گذروندن که بهش عادت کرده، اره درسته عشق و عادت خیلی شبیه هم هستن امکان نداره عاشق شده باشه.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now