پارت شصت و نه-هفتاد

125 32 2
                                    

های گایز حالتون چطوره؟؟؟
عیدتون پیشا پیش مبارک❤️😍
اینم عیدی من به شما.
شماهم عیدیمو بدین یه ووت ناقابله 😅
دوستون دارم ❤️
___________________

کوک سرشو به ستون پشت سرش تکیه داد و چشماشو بست و گفت:
-متاسفم نباید بخاطر من میومدین الان زندگی همتون تو خطره.
+نترس قرار نیست کسی بمیره، البته اگه خوش شانس باشیم و پلیس زودتر از چویی اقدام کنه.
تیموتی معترض به جونگهو نگاه کرد و گفت:
- قرار بود از پلیس خبری نباشه.
-من به پلیس نگفتم، حتما سهون خودش گفته.
+در اصل کار بکهیونه، بهش گفتم کجا میرم و خواستم که زنگ بزنه به پلیس، فقط امیدوار باشین زودتر برسن.
باشنیدن صدای شلیک به بقیه نگاه کرد تا ببینه اونا هم شنیدن یا خودش توهم زده، چند ساعتی بود که دست و پا بسته منتظر بودن و حالا انگار واقعا پلیس ها اومده بودن چون نه تنها خودش بلکه بقیه هم هیجان زده به هم نگاه میکردن با صدای در و باز شدنش  و چند پلیسی که جلوی در بودن بالاخره قصه ی این ادم ربایی تموم شد و همه نفسی از سر اسودگی کشیدن.
با باز شدن گره از دست و پاهاشون،نفسی از سر اسودگی کشیدن رد قرمزی از طناب روی مچ دست ها و پاهاشون مونده بود، اما اهمیتی نداشت، این که ازاد شده بودن براشون بهترین خوش شانسی زندگی بود.
داخل آمبولانس‌ نشسته بود و دکتر داشت به زخم های مچ دستش رسیدگی میکرد با پانسمان کردن مچ دستهاش و دادن کرم، سفارش کرد که حتما ازش سه بار در روز استفاده کنه تا زخمش زود خوب شه، کارش تموم شد و سمت بقیه رفت تا از حالشون باخبر بشه.
+کوکی.
با شنیدن صدای چان سمتش برگشت از سهون شنیده بود حال چان بد شده بود.
-چان تو نباید بعد از حمله قلبیت اینور اونو. بچرخی.
+ همینو بگو من هرچی گفتم به حرفم گوش نداد، پاشو کرد تو یه کفش که بریم کوکی رو ببینم.
چان اجازه نداد که کوک جواب بکهیون رو بده محکم بغلش کرد اخ کوک رو در اورد وهمه جای کوک رو چک کرد تا مطمئن بشه اتفاقی براش نیفتاده که بکهیون حسود جلو رفت و در حالی که اونا رو از هم جدا میکرد غر زد:
-یا یا یا  بسه پارک چانیول کم مونده شلوارشو بکشی پایین دیکشم چک کنی.
با صدای خنده ی اقای پارک بک چشماشو از خجالت بست و صورتشو تو بغل چان که حالا کنارش ایستاده بود پنهون کرد، اصلا یادش رفته بود اقای پارک هم باها‌شون اومده. مشتی به بازوی چان زد و زیر لب غر زد :
-ابروم رفت همش تقصیر توئه.
چان وبقیه واسه حالت خجالت زده بکهیون خندیدن و بک بیشتر خودشو قایم کرد.
اقای پارک سمت کوک رفت و دستی رو موهاش کشید.
-حالت خوبه پسرم؟ نباید اونجوری تنهامون میزاشتی.
-بابت این که ناراحتتون کردم معذرت میخوام، فقط میخواستم برم پیش پلیس نمیدونستم اینجوری میشه متاسفم، و ممنونم که تنهام نزاشتین.
آقای پارک بوسه ای روی موهای خاک الودش گذاشت.
-بهت گفته بودیم عضوی از خانوادمونی، چطور خانوادمو ول کنم؟
باکنار رفتن اقای پارک، بک سمتش رفت و دستاشو گرفت و خیره نگاش کرد بغض تو گلوش و اشک تو چشماش خبر از دلتنگیش و نگرانیش میداد.
+فکر کردم دیگه قرار نیست ببینمت، هیچوقت تنهامون نزار.
با تموم شدن حرفش بغلش کرد. کوک تازه میفهمید چقدر اون خانواده دوسش دارن.
-جئون جونگکوک؟
از بغل گرم و دوست داشتنی بکهیون به سختی خارج شد و به چان و سهون حق داد که عاشق این موجود شیرین و دوستداشتنی بشن سر تا پاش عشق بود. و سخت بود دل کندن از اون حجم از حس خوب.
-خودمم.
-جانگ هستم وکیل خانوادگی آقای پارک. لازمه که همراه پلیس برای شهادت حرفاتون و یه سری توضیحات تکمیلی برید، من همراهیتون میکنم.
-بله مشکلی نیست فقط چویی... چی شد؟
-خب متاسفانه یا خوشبختانه ایشون فرار کردن و در تعقیب و گریزی که داشتن تصادف میکنن و خبر دادن که حاش خیلی خوب نیست و به بیمارستان منتقلش کردن.
کوک به همراه تیمو و اقای جانگ و حضور داوطلبانه ی جونگهو  سمت  ماشین پلیس حرکت کردن قبل از نشستن دست کوک کشیده شد و نگهش داشت.
-منم میام باهات تنهات نمیزارم.
-نیازی نیست دیگه خودتو درگیر من کنی هر چقدر تا اینجا بودی کافیه، به زندگیت برس پارک سهون.
سعی کرد لحنش اونقدری بی تفاوت و سرد باشه که سهون رو از خودش دور کنه. از دیروز تا حالا فکراشو کرده بود سهون هیچوقت بهش حسی نداشت و اصرار بیشتر از این برای ثابت کردن خودش به اون فقط حماقت محض بود. دستشو از دست اون بیرون کشید و سوار ماشین پلیس شد ولی سهون اون لحظه گیج از حرفای کوک به دور شدن ماشین نگاه کرد.
روز بعد اقای جانگ به همراه افسر اگاهی به دیدن چویی رفت باید باهاش صحبت میکرد، سمت بخش پرستاری رفت.
-میخواستم چویی جین هیوک رو ببینم.
-ایشون حال مساعدی ندارن نمیتونید باهاشون ملاقات کنید.
-ما باید  برای تکمیل اطلاعات پرونده ببینیمشون.
-خیله خب اما کوتاه باشه.
سمت اتاق رفتن تقه ای به در زد و وارد شد.
چویی روی تخت دراز کشیده بود، دست چپ و پای راستش توی گچ بود
-اقای چویی جین هیوک، جانگ هستم وکیل اقای پارک بکهیون و جئون جونگکوک، من صحبت زیادی ندارم باهات چون همه ی زیر دستات بازداشت شدن و اعتراف کردن به کارهای کثیف تو و حتی انگیزه ی این جنایتت رو هم میدونم، اما چطور قراره جواب خانواده ی اون همه خلبانی که کشتی رو بدی؟این افسر اینجاست تا فقط اعترافت رو بگیره، بره و تو باید منتظر حکمت بمونی.
چویی عصبی خندید عمل سختی رو پشت سر گذاشته بود و در نهایت یکی از پاهاشو از دست داده بود و پای دیگه اش توی گچ بود. از کمر به پایین هیچ حسی نداشت و دکتر گفته امکان داره تا آخر عمرش روی ویلچر بمونه.  با صدایی که وُلومش از حالت عادی بلند تر شده بود گفت:
-اعتراف میخوای؟ اره من کشتمشون و اصلا از این بابت ناراحت نیستم اون چانیول عوضی اگه فقط اون سال دهنش رو میبست این اتفاقا نمیفتاد، اگه کیم بیخیال میشد و گزارش رد نمیکرد من اخراج نمیشدم، هر اتفاقی ک افتاده حقشون بوده،پارک باید می مُرد، من از هیچی پشیمون نیستم....
افسر همراه همه اعترافات چویی رو نوشت و آقای جانگ با تاسف به وضعیت چویی هین هیوک نگاه کرد. اون مرد بخاطر اشتباهاتش همه چیزشو از دست داده بود و حتی باعث مرگ افراد بیگناه دیگه ای هم شده بود و توی اظهاراتش هیچ پشیمونی نداشت.
آقای پارک و سهون درگیر کارای جونگکوک بودن البته این مدت جونگهو آزاد شده بود و تیموتی هم به وکیل امریکاییش زنگ زده بود تا هر چه زودتر خودشو به کره برسونه و جونگکوک هم هرچی پلیس توی بازجویی هاش پرسیده بود همونطور که آقای جانگ گفته بود جواب میداد.
روز سوم برای تکمیل پرونده آقای جانگ به خونه پارک رفت تا بکهیون با خودشون ببرن به هرحال اونم توی این ماجرا دست داشت و پلیس حکم دستگیریش رو داده بود. با صدای زنگ در چانیول در رو باز کرد ومنتظر اقای جانگ موند.
-سلام چان حالت چطوره؟
-سلام، بهترم بفرمایید.
جانگ داخل رفت و در همون حال پرسید :
-پدرت نیست؟
-نه برای کاری رفته بیرون، مشکلی پیش اومده؟
-خب راستش چویی به همه چیز اعتراف کرده و جونگکوک و تیموتی الان بازداشت هستن و بکهیون هم نیازه که اونجا باشه، افسر اگاهی پایین ایستاده خواستم که خودم بیام و باهمکاری خودش همراهیش کنم.
چان عصبی بود ولی در برابر قانون کاری ازش برنمیومد.
-میرم صداش کنم.
از جاش بلند شد و سمت اتاقی رفت که بکهیون داشت اونجا هیون رو میخوابوند و به درس های سوری میرسید. تقه ای به در زد و داخل رفت. بکهیون پتوی روی پسرشو مرتب کرد و با بوسیدن لپای بزرگش سر بلند کرد و از چانیول که محوش شده بود پرسید:
+چیزی شده چان؟ کی بود؟
-یه لحظه بیا بیرون بک باید صحبت کنیم.
سوری کنجکاو داشت نگاهشون میکرد و با خارج شدن ددیش سمت در رفت و گوش وایستاد، این روزا کلی اتفاق افتاده بود که هیچ کسی توضیحی بهش نمیداد، پس مجبور بود خودش از قضایا سر در بیاره که البته موفق هم شده بود بنظرش ددی بیونش خیلی عمو یولش رو دوست داشت که بخاطرش حاضرشده بود اون کارا رو بکنه  اما چیزایی که شنید فقط باعث شد که اشکاش رو گونه های لطیفش بچکه.
-بک منو ببین، چویی به همه چی اعتراف کرده.
+واقعا این که عالیه دستگیرش میکنن، فرمانده کیم هم میاد بیرون.
بکهیون با خوشحالی گفت و سمت چان رفت و توبغلش جا گرفت.
-میدونم بک خیلی خوبه اما اقای جانگ گفت فقط چند روز نیازه که تو پیش کوک بری، وبعدش دوتاتون رو میاریم بیرون.
خنده های بک از لباش پر کشیدن.
+برم پیش کوک؟ یعنی زندانیم کنن؟ نمیتونم چان، میترسم نمیتونم تحمل کنم.
اقای جانگ که نمیتونست بیشتر از این صبر کنه سمتشون رفت. چان زیادی داشت ناز همسرش رو میکشید.
-بکهیون تو یکی از عاملین اون اتفاقی، بخاطر همین بازداشتت میکنن یکی دو روز اونجا میمونی و بعد از تشکیل دادگاه و اومدن حکمتون راحت تر میتونم بیرون بیارمتون، پس الان بیشتر طولش نده افسراگاهی پایین منتظره. دست بک رو گرفت و از بغل چان خارجش کرد و سمت در هدایتش کرد، چان همراهشون تا پایین رفت، افسر جلو اومد و خواست دستبند بزنه به دستای ظریف بکهیون که اقای جانگ مانع شد و بک رو به داخل ماشین فرستاد و حرکت کردن. چان با بیحالی به خونه برگشت و روی مبل نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت. سوری از اتاق بیرون اومد سمت عمویولش رفت.
-عمو یولی، قلبت درد میکنه؟
چانیول با چشمای قرمز شده نگاش کرد و اروم سر تکون داد.
سوری دستشو روی دستای چان گذاشت و گفت:
-اون موقع ها که ددی برای تو گریه میکرد بهش گفتم تو همیشه تو قلبشی، الانم به تو میگم ددی اینجاست گریه نکن  اون ناراحت میشه.
چان سوری رو بغل کرد و چشمای اشکیش رو بوسید.  سهون و بک راست میگفتن این دختر بیشتر از سنش میفهمید.
-تو حرفای ما رو شنیدی؟
سوری با تکون دادن سرش تایید کرد.
-نگران نباش قول میدم زود ددی رو برگردونیم پیش خودمون، فقط تو باید یکاری کنی.
-هرکاری بگی میکنم فقط زود ددی برگرده.
-میدونم تو بابا سهون و ددی بک رو داری اما من دلم میخواد تو و هیون «اپا» صدام کنید جای عمو، میتونی اینکارو بکنی؟ اگه بکنی من بیشتر انرژی میگیرم و زودتر ددی برمیگرده پیشمون.
-اگه نگم ددی رو نمیاری بیرون؟
-معلومه که میارمش... نفسم به نفسای ددیتون بسته ست.
-پس هروقت بیرون اوردیش بهت میگم.
سوری با بوسیدن صورت عمو یولش از بغلش بیرون اومد و سمت اتاقش رفت.
-راستی عمو تا اون موقع باید به درس های منم برسی.
چان تک خنده ای کرد، باورش نمیشد قرار بود خودش از اون وروجک باج بگیره ولی الان همه چی برعکس شده بود البته به بچه ها حق میداد دو سال تمام سهون پدرشون بود و هرچقدر اون تلاش خودشو میکرد بازم نمیتونست جای سهون براشون پر کنه ولی شاید میتونست کنار بکهیون و سهون اونم جایگاه خودشو پیدا کنه تا بچه ها اونو هم پدرشون بدونن و همونطور که رویاشو داشت آپا صداش کنن.
بکهیون توی بازداشتگاه خیلی نگران بود و این موضوع زمانی جدی شد که پدر و مادرش به دیدنش اومدن اولش فقط سرزنشش کردن ولی بعد پدرش قول داد حتما نجاتش بده و آقای پارک هم با وکیلش صحبت کرده بود و جانگ هم گفته بود به احتمال زیاد تا پنج یا چهار سال بهشون زندانی بدن ولی آقای پارک بیون و پارک خواسته بودن تا در حد امکان زندانی رو با جریمه نقدی پرداخت کنن. آقای اندرسون وکیل تیموتی تمام مدت همراه جانگ بود تا بدون دردسر اضافی ماجرا رو تموم کنن و البته تیموتی پاش زیادی توی ماجرا سقوط درگیر نبود ولی همونطور که تیموتی خواسته بود دنبال راهی بود تا به جونگکوک کمک کنه.
بالاخره بعد از یک هفته دادگاه با حضور چویی، فرمانده کیم، جونگکوک، بکهیون و بعضی از خانواده های خلبان ها برگزار شد. بکهیون خیلی مضطرب بود برای همین تمام مدت دست جونگکوک گرفته بود تا آرومش کنه. تیموتی و جونگهو حتی سه نفر از افراد خود چویی هم برای شهادت دادن اومده بودن که بالاخره جلسه دادگاه شروع شد. قاضی تمام مدارک و شهادت های اونا رو بررسی کرده بود و به حرفای تک تک شاهدها گوش داد و حتی حرفای کیم و چویی رو در آرامش شنید و دادستان سوالاتی پرسید و هرکدوم از اونا جواب دادن.
ـ حکم نهایی دادگاه... متهم چویی جین هیوک به جرم های خود اقرار کرده و بعد از صد و پنجاه ضربه شلاق به حبس ابد در آسایشگاه و تحت محافظت شدید سربازان قرار میگیرد وی تا آخر عمر ممنوع الملاقات اعلام میشود. کیم ته ریون با توجه به شواهد ارائه شده و شهادت شاهدین رفع اتهام میشود و میتواند از این پس به فعالیت خود که خدمت به دولت کره ست ادامه دهد. متهم بیون بکهیون که به اجبار و تهدید چویی جین هیوک اطلاعات پادگان نظامی را به او داده به پنج سال زندانی و تعلیق از کار محکوم میشود. متهم جئون جونگکوک که در این مسیر به چویی جین هیوک کمک کرده ولی نامبرده به دلیل پشیمانی و همکاری با دولت کره دادگاه در مجازاتش تخفیف قائل شده، وی به پنج سال حبس محکوم میشود.
با کوبیده شدن چکش عدالت روی میز جلسه دادگاه تموم شد و همه نفس حبس شدشون رو رها کردن ولی اشکای بکهیون سرازیر شدن پنج سال دوری از چانیول و بچه هاش براش از هرچیزی بدتر بود. چانیول با متقاعد کردن سربازها و وکیل جانگ تونست خودشو به همسرش برسونه. سربازی که کنارشون وایساده بود با حرفای جانگ عقب رفت و بکهیون بلافاصله خودشو تو بغل چانیول جا داد و همونطور که گریه میکرد گفت:
+ چان خواهش میکنم منو با خودت ببر... چانیول من پنج سال نمیتونم دوام بیارم... لطفا لطفا... چان بخاطر بچه ها...
هق هق گریه اش اجازه نداد ادامه بده و چانیول اونو محکمتر بغل گرفت و به خودش فشرد جونگکوک دستشو به موهای بکهیون کشید و گفت:
ـ بکی آروم باش.
بکهیون بی تاب سرتکون دادم و باز گریه اش شدت گرفت چانیول اونو تو بغلش گهواره وار تکون داد و نزدیک گوشش چیزایی رو زمزمه میکرد که فقط بکهیون میتونست بشنوه و از معجزه همون حرفا بود که بکهیون آروم گرفت. جونگکوک کمی از اون دوتا فاصله گرفت سوکجین و جونگهو اومده و تیموتی هم کنارشون بود و خب هرچقدر سعی داشت اهمیتی نده ولی نگاه سهون تمام مدت روش بود. دوستاش همراه با آقای اندرسون پیشش اومدن که تیموتی دستاشو گرفت و با اطمینان خاطر بهش گفت:
ـ وکیلم باهاشون صحبت میکنه تا تمام پنج سال زندانی رو جریمه نقدی میدیم تا ازاد بشی اصلا نگران نباش نمیزارم اون تو بمونی.
جونگهو موافق باهاش سرتکون داد که سوکجین گفت:
ـ نگران هیچی نباش ما تنهات نمیزاریم.
ـ ممنونم.
سهون نگاهشو از دستای گره خورده اون دوتا گرفت که آقای پارک دستشو به کمر پسرش زد و گفت:
ـ نمیخوای بری دیدنش؟... برو باباجان.
ـ سوری امروز کلاسش زودتر تموم بشه میرم دنبال اون تا شما کارتون تموم بشه خودمو میرسونم.
ـ سهون پسرم؟... سهون...
آقای پارک با تعجب به رفتن پسرش نگاه کرد و جونگکوک همون نگاه زیرچشمی رو از اون گرفت تموم مدت بکهیون گفته بود سهون قرار نیست با یه حرف ازش دست بکشه ولی خب اینبارم اشتباه کرده بود همون حرف کافی بود تا سهون دیگه سمتش نیاد.
بالاخره بعد از ده دقیقه سرباز جونگکوک و بکهیون رو با خودش برد آقای پارک مشغول حرف زدن با فرمانده کیم شد و وکیل جانگ و اندرسون همراه با تیموتی و چانیول و جونگهو رفتن تا پیگیر کارای جریمه نقدی بشن و هرچه زودتر اونا رو آزاد کنن. چویی همونطور که روی ویلچرش بود سربازهایی که مراقبش بودن اونو با خودشون بیرون بردن ولی لحظه اخر با دست راستش که کمی حرکت میکرد گوشه کت کیم رو گرفت.
ـ ته ریون... خوبه که آزاد شدی.
فرمانده کیم نگاهی به اون که روی ویلچر بود انداخت فکرشم نمیکرد روزی فرمانده لایق ارتش هوایی چویی جین هیوک رو اینطور ببینه. کمی سمتش خم شد و بدور از تمام کدروت ها بازوی سالمشو لمس کرد و گفت:
ـ لطفا از این بعدش رو خوب زندگی کن.
ـ هنوزم آرومی درست مثل گذشته وقتی که فهمیدی چکار کردم.
ـ وظیفه من این بود گزارش بدم درسته ارشدم بودی ولی من هم وظایفی داشتم.
ـ ارشد.... درسته من ارشد تو بودم.
با نیم نگاهی که به سرباز انداخت ویلچرش رو هل دادن و در نهایت بدون هیچ حرف دیگه ای از اونا دور شد ولی فکرش پرت گذشته بود زمانی که برای اولین بار در اتاقش رو زدن و خلبان جدید ارتش داخل اومد گفته بودن یه پسر نابغه ست که تمام آزمون ها رو با بهترین نمره قبول شده ولی اون لحظه اون روز برای جین هیوک تا همیشه ثبت شد. ته ریون پسری که روبروش قرار گرفت و با اعتماد به نفس به چشماش نگاه کرد آغازگر قصه دیگه ای بود و اگه کمی بیشتر دقت میکرد می فهمید که تمام توجه کیم ته ریون بهش بخاطر وظیفه اش هست نه چیزی که تویی تصوراتش بود.
فرمانده کیم برای آخرین بار به چویی که ازشون دور میشد نگاه کرد و با تاسف نگاهشو ازش گرفت و همراه با آقای پارک از راهروهای دادگاه بیرون رفت ولی خب کمی بیشتر از همیشه متاسف بود چویی جین هیوک وقتی که یه خلبان تازه کار بود خیلی هواشو داشت بنظرش اون استعداد بینظیری توی ارتش بود ولی با اشتباهاتی که انجام داد فقط به حالش تاسف میخورد، سرشو برای رها کردن اون افکار به طرفین تکون داد و به راهش ادامه داد.
تمام پولی که پس انداز دوسال پیش چانیول بود به همراه پول فروش آپارتمانی که خود بکهیون برای پدرش خریده بود و کمی کمک نقدی از طرف آقای پارک تونستن جریمه بکهیون رو پرداخت کنن و از اون طرف تیموتی تمام پولایی که از گاو صندوق چویی برداشته بود با تمام پس انداز جونگهو جریمه جونگکوک رو دادن. آقای اندرسون و جانگ باهم برای انجام کارای آزادی بکهیون و جونگکوک رفتن و بعد از سه روز دوندگی تونستن حکم آزادی براشون بگیرن.
چانیول همراه دوتا وروجکایی که آروم و قرار نداشتن جلوی در منتظر بود و سهونم بخاطر اصرار سوری اومده بود ولی از ماشینش بیرون نمیومد. همون لحظه ماشین جونگهو پشت سرشون نگه داشت و اونو تیموتی پیدا شدن و جونگهو با مهربونی بچه ها رو بغل کرد و حالشونو پرسید چانیولم با تیموتی حرف میزد اما سهون مثل این مدت خودشو دور نگه داشته بود و علاقه ای به هم صحبتی با اونا رو نداشت.
در بزرگ باز شد و زودتر از همه سوری متوجه شد و تا بقیه به خودشون بیان سمت ددیش دوید و خودشو تو بغل بکهیون جا داد جونگهو بلافاصله خودشو به جونگکوک رسوند و محکم بغلش کرد که جونگکوک خندید و گفت:
ـ برای پریدن تو بغل من زیادی بزرگی.
بکهیون دخترشو بغل کرد که صدای ددی گفتن هیون توجهشو جلب کرد چانیول و هیون کنار ماشین بودن و پسرش بزور توی بغل اون کنترل میشد. جونگکوک و بکهیون باهم پیش اونا رفتن و چانیول اول همسرشو بغل کرد و بی پروا جلوی همه لباشو بوسید و بعد از سپردن هیون بهش جونگکوک بغل گرفت و بی توجه به غرغرهای بکهیون صورت خندونشو غرق بوسه کردو حالشو پرسید. سهون ازشون خواست سوار ماشین بشن و جونگکوک ناراحت از اینهمه دور شدن سهون سمت ماشین جونگهو رفت ولی دوباره سمت چانیول برگشت و گفت:
ـ برای بردن لباسام بعدا میام.
ـ کوکی اونجا خونته واقعا نیازه این رفتارات؟
جونگکوک اشاره کوتاهی به سهون که داخل ماشین نشسته بود کرد و جواب داد:
ـ بیشتر از همیشه لازمه... خداحافظ هیونگ.
جونگهو و تیموتی بعد از جونگکوک از اونا خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن که انگشتای سهون دور فرمون محکم شد و اخماش بیشتر از همیشه بهم گره خورد و عصبی داد زد:
ـ شما هم برای سوار شدن منتظر دعوت نامه هستین.
چانیول پوفی کشید و همونطور که به بکهیون و بچه ها کمک میکرد داخل ماشین بشینن غر زد:
ـ بیشتر از یه هفته ست برج زهرمار شده.
بالاخره اونا هم سوار ماشین شدن و سهون پاشو روی گاز فشار داد و راه افتاد. جونگکوک باور کرد، عشقشو قبول کرد و درست زمانی که قلبشو باخت و بخاطرش خطر کرد در نهایت بی رحمی جونگکوک پسش زد و تموم تلاشاشو نادیده گرفت و با اون پسره تیموتی رفت. بنظر سهون اینکار جونگکوک غیرقابل بخشش بود ولی لعنت به قلب بی قرارش که دلتنگ بوسیدنش بود و میخواست اونقدر اونو تو بغلش نگهداره که تموم بداخلاقی هاشو جبران کنه... آخ اگه تنها گیرش میاورد اصلا قصد عقب نشینی نداشت اون پارک سهون بود بالاخره شر اون پسره تیموتی رو کم میکرد و حساب خرگوش گریزپاشو می رسید.

_________________
⭐⬅️👆🏻
ماچ بهتون 💋

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now