پارت چهل و نه - پنجاه

142 38 15
                                    

های گایز چطور مطورین؟
ددی برگشته 😍 حتما کلی کیف دارین میکنید این روزا مگه نه؟؟ ددی حسابی داره نبودش رو جبران میکنه برامون.
راستی دلم میخواد به بهونه های مختلف اپ کنم تا  این فیک تموم شه چون خبرای خوبی دارم براتون.

___________

با سوال یهویی چانیول نگاهشو از بکهیون گرفت و به هیونگش داد و با یادآوری اون روزا لبخند بزرگی زد و جواب:
+خب رابطمون خیلی خوب بود، زندگیمون رو برای هم میدادیم، تو خیلی مهربون و شاد و پُر انرژی بودی واسه خانوادت هرکاری میکردی،اخرین کاری که کردی هم باعث وضعیت الانته، ایکاش خودت میپریدی بیرون هیونگ... ، انقدر خانوادتو دوست داشتی که موندی و مجبورم کردی برم، برم و هر روز عذاب بکشم از زنده موندم.
چان وقتی بغض سهون رو حس کرد به نشونه ی اروم بودن ضربه های اروم و کوتاهی به شونه ی سهون زد.
-پس ادم خوبی بودم...، درباره ی شغلم چی اونجا چیکار میکردم؟
+یه خلبان ویژه بودی، وظیفه شناس، تو یک کلمه عالی بودی، تو عقاب کره بودی، یه فرمانده مقتدر و پُر افتخار،همیشه الگوی من بودی، و خب متاسفانه الان جایگاه تو رو دادن به من، اما این موقتیه وقتی که حالت خوب بشه به همه میگیم که برگشتی وجایگاهت بهت برگردونده میشه.
-من نگران اینا نیستم به هر حال که چیزی از خلبانی یادم نمیاد... میگم، تو و بکهیون چجوری عاشق هم شدین؟ میدونی راستش نمیدونم خودم عشق رو تجربه کردم یا نه اما خب حسش یادم نیست نمیدونم چجوریه، تو فکر کنم بتونی بهم بگی عشق چجوریه؟
قدمای سهون سست شد و در آخر وایساد و به چشمای منتظر برادرش نگاه کرد اون واقعا هیچی یادش نبود. یعنی باید می گفت، دارسیِ عاشق این داستان، خودشه! کسی که عشقش رو به زبون آورد و برای معشوقش یه بهشت ساخت خودش بود. یکی باید می گفت چانیول با عشق غریبه نیست ولی خب اون شخص سهون نبود.
نگاهشو از برادرش گرفت و به راهش داد عشق بین خودش و بکهیون رو از همون اول برای چان تعریف کرد برادرش باید می فهمید بکهیون مال اونه چون از اولم عاشق سهون بود نه چانیول ولی اون با اعتراف یهوییش همه چیو بهم ریخت. حس عجیبی داشت چانیول مطمئنا چیزایی یادش اومده برای همین سوال می پرسید و سهون نمی خواست با گفتن همه حقیقت بکهیونش رو از دست بده زندگی الانش رو به سختی بدست آورد پس برای نگه داشتنش تلاش میکرد.
+خب بکهیون خیلی دوست داشتنیه، کسی نمیتونه دوسش نداشته باشه، از روز اولی که اومد سئول یه پسر بچه ی کیوت دوست داشتنی بود، یادمه وقتی بابا میخواست بره دنبالش منم باهاش رفتم بک اون موقع 18سالش بود خیلی باهوش بود، پزشکی قبول شده بود و خانوادش اونو سپرده بودن دست بابا، یادمه اولین بار که دیدمش محو چشمای تیله ای پاپی طورش شدم، دیدی چشاشو شبیه توله سگاست؟!
با این حرفش و یاداوری اون روز خندید و ادامه داد:
+چند روزی پیش ما موند تا خونش که طبقه ی بالاییه خونه ما بود اماده بشه، اون روزها بیشتر جذبش شدم جذب نگاهش،بینی کوچیکش، لبای خوش رنگ و قشنگش، جذب رفتاراش، میدونی اون دیوونه ی کتاب خوندنه، یه کتاب خونه ی بزرگ داره، حاضرم شرط ببندم همه رمانای عاشقانه دنیا رو خونده... توی این چند سال که درسش تموم بشه هر روز بیشتر عاشقش میشدم و بالاخره بعد از چند سال خیلی سخت، اما بدستش اوردم، حاضرم واسه داشتنش از جونم بگذرم، دوست داشتن اینجوریه که یکیو بیشتر از خودت دوست داشته باشی و بخوای، من واقعا عاشقشم چان میدونی اون موقع ها از نگاهش میخوندم که دوسم داره وقتایی که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، وقتایی که مثلا یواشکی ازم عکس میگرفت، اون فکر میکرد من نمیدونم ولی میدونستم، اما هیچ وقت به روش نیاوردم حتی الان که باهم ازدواج کردیم هم بهش نگفتم.
چان شرمنده از اینکه نفر سوم یه رابطه شده سرش رو پایین انداخت وگفت:
-پس واقعا عاشق هم بودین... من چی؟ تو زندگی منم کسی بود؟
سهون باز سکوت کرد هرچی گفت حقیقت بود ولی نه حقیقت کامل، میدونست کارش نهایت بی رحمیه ولی اونم حق داشت زندگیشو حفظ کنه. بدون اینکه لحظه ای سمت برادرش برگرده جواب داد:
ـ تو همش درگیر کارت بودی برای همین کسی تو زندگیت نبود... راستی رابطه ات با کوک چطوره؟
چانیول نفس سخت شده اشو رها کرد دروغ بود اگه میگفت حالش خوبه. قلبش سنگین بود و هرچقدر میخواست به جونگکوک نگاه کنه ولی گره میخورد به همسر برادرش که کنار اون وایساده بود و درمورد لباسای پشت ویترین نظر میداد.
ـ اون برام خانواده ست پسری که تمام این مدت مدیونش بودم. خیلی مهربونه و خیلی غمگین، ساده ست و پر از تلاش... اون برام خانواده ست.
سهون اینبار به جونگکوک نگاه کرد محو حرفای بکهیون بود و هنوز به عادت گذشته وقتی غرق یه نفر میشد دهنش به کیوت ترین حالت ممکن باز میموند. صدای بکهیون اونا رو از عالم فکر در اورد و سمتشون کشیده شدن.
-سهون بیا اینجا باید رنگ مو بگیرم.
+اون بار که آبی کرده بودی خیلی به پوست سفیدت اومده بود خیلی باهاش جذاب میشی.
بکهیون لبخند به لب سمت فروشنده رفت و دوتا رنگ رو ازش خواست و نگاه مرموزشو بین کوک و سهون چرخوند، رنگ ابی که خواست سهون بود و رنگ صورتی، چانیول عاشق وقتایی بود که بک موهاشو صورتی میکرد، یه صورتی ملیح همیشه بهش میگفت،  «کیوت شدی» راضی از خریدش سمت فروشگاه لباس رفت، زندگی با دوتا برادر باعث شده بود که سلیقه ی هردوتاشونو بدونه، پس بی حرف دست کوک رو گرفت و سمت لباسا رفت و بی اهمیت به غر زدنای اون انتخاب میکرد.
بعد از کلی خرید و دیدن فیلم عاشقانه، و خوردن غذا سمت خونه حرکت کردن و با رسیدن به خونه سهون و بکهیون بعد ازتحویل گرفتن بچه ها سمت خونه رفتن و طبق روال این دوسال سهون به اتاق خودش رفت و بک پیش سوری و هیون خوابید ولی تا پاسی از شب بخاطر نگاه های زیرچشمی چانیول به خودش ذوق میکرد.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now