پارت سی و پنج - سی و شش

143 36 16
                                    


پیش یول کوچولوی عزیزش رفت با دیدنش انگار ارامبخش قوی ای بهش تزریق کردن، یول با دیدنش شروع به دست و پا زدن کرد و دستاشو به نشونه ی بغل بالا اورد و بالاخره بکهیون بعد از مدت ها خندید و با بغل کردن یول دوباره روی دوزانو نشست تا هم قد سوری بشه که همون لحظه سهون از در نیمه باز بهشون نگاه کرد و با دیدن لبخند بکهیون خیالش راحت شد.
بکهیون بعد از اینکه سوری با دیدن خوراکی های سهون از اتاق بیرون رفت یول رو همونطور که بغلش بود توی اتاق قدم زد خم شد و اروم لبای شیرینشو بوسید.
+سلام یولِ من  حالت خوبه؟ دلم برات یه ذره شده، ببخشید که چند وقت نبودم پیشت، تو هم دلت تنگ شده بود؟
بچه نق زد و دست و پاشو تکون داد بک واکنش یول رو اونجور که میخواست برداشت کرد، دلش یه بهونه میخواست واسه حرف زدن.
+عااا توهم دلت برای چانیول تنگ شده؟ مطمئنم اونم دلتنگته، اما میدونی اون دیگه نمیتونه بیاد دیدنت، یولی، تو میدونی که من چقدر دوسش دارم مگه نه؟ میدونی که نفسم بهش وصله، همین الانم به زور زندم، زندم چون بقیه میخوان، وگرنه تا حالا رفته بودم پیشش یول،  منی که انقدر دوسش دارم، نمیتونم قاتلش باشم، کار من نبود، من فقط خواستم از خانوادم محافظت کنم، خودت که شاهدی تهدیدم کردن، هم تو رو هم چان رو  و هم سهون رو  من فقط میخواستم نگهتون دارم، نمیدونستم اینجوری میشه، نمیدونستم، تو اینو درک میکنی دیگه نه؟؟
اشکاشو پاک کرد و بیشتر تو گردن خوشبوی یول نفس کشید تا دل بیقرارشو آروم کنه.
خانم لی بعد از همدردی با سهون و حرف زدن باهاش درمورد وضعیت ها بچه ها انگار که برای گفتن موضوعی مردد باشه ادامه داد:
+ممنون از لطفتون اقای پارک، شما هم مثل برادرتون مهربونید واقعا ممنونم... حضور افرادی مثل شما به بچه ها قوت قلب زیادی میده.
+کاری نکردم برادر مرحومم اینجا رو دوست داشت این کاره خاصی نیست که به یادش بیام اینجا و خب حرف زدن با بچه ها باعث میشه خودمم آروم بشم. پس منم مثل چانیول هیونگم بدونید و اگه مسئله ای بود بهم اطلاع بدین.
+راستش اقای پارک چند وقت قبل از حادثه اینجا بودن و خب....
در کشو رو باز کرد و مدارک مربوط رو بیرون کشید و جلوی سهون گذاشت.
قبل از ادامه حرفش تقه ای به در خورد و بکهیون وارد شد روی صندلی نشست، زن مردد از ادامه حرفش نگاهی به بکهیون انداخت، به  هر حال ک میفهمید، کلافه نفسشو بیرون داد و گفت:
+این مدارکین که اماده کرده بودن و تاکید داشتن که حرفی به همسرشون نزنیم، چون میگفتن میخوان سوپرایزشون کنن و نمیدونم الان اطلاعی دارین یا نه اما اقای پارک میخواستن اون بچه رو به فرزندی بگیرن.
بک با شنیدنش متعجب به زن نگاه کرد و سمت مدارک دست دراز کرد و با دیدن مشخصات بچه روبه روش لبخند زد و رو به زن کرد و گفت:
+یعنی میتونم برمش؟ همین امروز میرم وسایلاشو میگیرم هیچ مشکلی نیست میشه بگید امادش کنن.
+ لطفا اروم باشین، متاسفم اما باید بگم نمیتونید ببریدش، طبق قانون به افرادی بچه تعلق میگیره که متاهل باشن اما به هر دلیلی نتونن بچه دار بشن، متاسفانه شما الان شامل موارد نمیشید.
+لطفا  مگه نمیگید که چان قبول کرده بود، قول میدم خوب بزرگش کنم شما که میدونید من چقد دوسش دارم و حتی اونم باهام آروم میشه.
نگاهی به مدارک انداخت همه به اسم پارک هیون ثبت شده بودن. چانیول حتی براش اسم هم انتخاب کرده بود و حالا بکهیون اونو بیشتر از هرموقع حق خودش میدونست.
+ لطفا خانم لی... من قول میدم هر آخرهفته بیام به بچه ها سر بزنم خودتونم میتونید بیاین خونم رو ببینید ولی اجازه بدین هیون رو با خودم ببرم.
بک دوباره  داشت عصبی میشد و سهون اینو از لرزش های ریز چونش میفهمید سمتش رفت و دستاشو تو دستش فشرد و در گوشش زمزمه کرد  «اروم باش بک بزار یه راهی پیدا میکنیم». رو به خانم لی که ناراحت به بکهیون نگاه میکرد گفت: 
+ببخشید یعنی امکان نداره یه پدر یا مادر مجرد حضانت بچه ها رو داشته باشن؟
ـ درکتون میکنم ولی متاسفانه هیچ راهی وجود نداره و هیون باید اینجا بمونه... آقای پارک حضانت بچه ها فقط به افراد متاهل داده میشه.
بکهیون ناراحت خودشو از سهون دور کرد که همون لحظه در اتاق خانم لی باز شد و سوری در حالی که گریه میکرد جلوش ظاهر شد و با لحن بچگونش گفت:
ـ تو منو دوست نداری... هیون رو میخوای، عمو چانیول گفت من دخترشم گفت یه روز باهم میریم خونه ولی اون فرشته شده و تو منو دوست نداری.... منو نمیخوای....
بکهیون شوکه شده به بچه روبروش نگاه میکرد درسته هیون رو دوست داشت ولی به این معنی نبود که سوری رو نمیخواد خانم لی سریع جلو رفت و با بغل کردن سوری اونو از اتاق بیرون برد که بکهیون دنبالش راه افتاد و گفت: نه سوری من...
سهون جلو رفت و قبل از اینکه خانم لی سوری رو به پرستار بده خودش بغلش کرد و از اونا خواست چیزی نگن. اونو با خودش به یکی از اتاقا برد تا باهاش حرف بزنه ولی بکهیون ناراحت به خانم لی نگاه کرد و گفت: من سوری رو خیلی دوست دارم... اون اشتباه فکر میکنه.
ـ مشکل بچه های پرورشگاه همینه اونا شما رو خانواده خودشون میدونن و خب بابت سوری از قبل هم به همسرتون گفته بود که اون شما رو خانواده خودش میدونه.
+ میتونم هیون و سوری رو باهم به سرپرستی بگیرم؟
خانم لی متعجب نگاش کرد که بکهیون ادامه داد:
+ فکر نکنید بخاطر عذاب وجدانه من هردوی اونا رو دوست دارم... اگه راهی پیدا شد من میتونم سوری رو هم با خودم ببرم.
ـ مدارک هیون فقط تاییدیه آخر رو میخوان و اگه شرایط داشته باشین من میتونم مدارک سوری رو با اسم خودتون انجام بدم.
بکهیون نفس راحتی کشید ولی با یادآوری چشمای ناراحت سوری باز غم دنیا تو دلش سرازیر شد اون فسقلی چطور تونسته بود همچین حرفی بزنه. نیم ساعت همراه سهون از پرورشگاه بیرون رفتن ولی خب انگار سهون معجزه کرده بود چون سوری خوشحال توی حیاط با دوستاش بازی میکرد و خب تا موقع رفتن عمدا بکهیونی که میخواست باهاش حرف بزنه رو نادیده گرفت و به جاش سهون رو بغل کرد و با لبای کاکائوییش صورتشو بوسید و باعث شد بکهیون واقعا به سهون حسودی کنه.
هر دو با هم سوار ماشین شدن و راه افتادن که بکهیون دستمالی به سهون داد تا صورتشو پاک کنه بعد خودش به آرومی شروع به حرف زدن کرد:
+کادوی تولدم بود، چان قبل از رفتنش بهم گفت یه خوشبختی کوچولو قراره بهم هدیه بده ولی حالا جز تنهایی چیزی برام نمونده و رفتنش کاری باهام کرده که از روز تولدم متنفر باشم.
ـ حالت با یول خوب میشه؟ اگه بیاد میتونم دوباره اون خنده هاتو ببینم؟ برق تو چشماتو ببینم؟
+ روز اولی که با چان اومدم سوری رو تازه آورده بود و گریه میکرد ولی با دیدن چان و خوراکی های دستش گریه اش بند اومد. اون روز تمام مدت روی شونه های چانیول بود و خنده هاشون پرورشگاه رو پر کرده بود منم به سرم زد چی میشه اون خنده ها به خونم بیاد. بعدش هیون رو دیدم، سهون نمیدونی اون بچه چقد شبیه چانیوله... هرچقدر خنده های سوری روزمو روشن میکنه نگاه کردن به هیون به قلبم آرامش میده.
ـ سوری خیلی دوستت داره لطفا بخاطر حرفاش ناراحت نشو.
+سهون، اگه سوری و هیون کنارم باشن قول میدم خوب بشم.
سهون بی حرف بهش نگاه کرد چشمای بکهیون باز غمگین شده بودن میخواست یجوری دلداریش بده ولی چطور رو نمیدونست اگه هیونگش زنده بود بکهیون اینهمه مشکل نداشت و خودشم تا الان رفته بود دنبال جونگکوک... چنگی به موهاش زد حتی اسمشم آشفته اش میکرد تمام این مدت به تلفنش زنگ میزد ولی خاموش بود حتی به خونه قبلیش رفته بود و با صاحبخونش حرف زده اما اون پسر عجیب همونطور که یهو وارد زندگیش شد تا سنگ صبورش باشه به یکباره هم رفت تا دردی روی دردهاش باشه. بکهیون به محض رسیدن به خونه از ماشین سهون پیاده شد کمی توی رفتن تردید داشت ولی انگار سهون بفکر خودش بود که به محض پیاده شدن بکهیون پاشو روی ترمز گذاشت و از اونجا دور شد.
بکهیون از وقتی اومده بود با خانم و آقای پارک در مورد هیون و سوری  حرف میزد و ذوق توی چشماش باعث شده بود اونا هم خوشحال به حرفاش گوش کنن. سهون باز هم جلوی خونه ای بود که بارها جونگکوک رو جلوش پیاده کرده بود گوشیشو برداشت و به شماره ای که قصد روشن شدن نداشت زنگ زد ولی بازم امیدش با صدای اپراتوری که خبر از خاموشی تلفن میداد از بین رفت. از اینکه همیشه دیر میکرد عصبی بود، به بکهیون دیر اعتراف کرد و نتیجه اش عشق هیونگش به اون بود و حالا بازم دیر به حسش درمورد جونگکوک پی برد و اون انگار برای همیشه رفته بود.
ساعت نزدیکای هشت بود که به خونه اومد ولی با دیدن بکهیونی که کنار پدرش با وکیل خانوادگیشون حرف میزدن متعجب جلوتر رفت و موضوع صحبتشون رو فهمید بکهیون پیگیر کارای حضانت بچه ها بود ولی انگار جواب وکیل هم منفی بود که بکهیون ناراحت گفت:
ـ یعنی هیچ راهی نیست؟ آخه من همسرم رو از دست دادم ولی توانایی نگهداری بچه ها رو دارم.
انگار وکیل حرفاشو تکرار میکرد که بکهیون با لبای آویزون گوشی رو به اقای پارک داد و به اتاقش رفت ولی با دیدن سهون بهش نگاه کرد که اون با لبخند نصف و نیمه ای راهشو کج کرد تا به اتاقش بره. کلافه شده از افکاری که توی سرش بود روی تختش نشست میدونست با انجام اونکار بکهیون رو خوشحال کنه ولی میترسید از واکنش خانوادش و یا بکهیون که تصمیمش رو چیز دیگه ای برداشت کنند.
صبح روز بعد با زنگ ساعتش بیدار شد امروز قرار بود بعد از یک ماه بالاخره سرکارش برگرده از سر و صدای آشپزخونه میدونست مادرش بیدار شده پس سریع آماده شد و سمت آشپزخونه رفت که با دیدن مادرش صبح بخیر گفت و همون لحظه بکهیونم اماده از اتاقش بیرون اومد و به هردوی اونا صبح بخیر گفت که با دیدن نگاه خیره و خوشحال اون دونفر گفت:
ـ فکر کنم سرکارم برگردم بهتره... ببخشید که این مدت ناراحتتون کردم.
خانم پارک در حالی که از خوشحالی اشک میریخت دامادشو بغل کرد و نتیجه اش لبخند بزرگ سهون بود بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی هردو بیرون رفت و سوار ماشین شدن ولی قبل از اینکه سهون ماشین روشن کنه سمت بکهیون برگشت که با دیدن چشمای منتظر اون بالاخره حرفی که تمام مدت تو ذهنش بود رو به زبون آورد.
ـ هنوز بچه ها رو میخوای تنها راهش ازدواج کردنه.
+ ازدواج؟ اونم من؟ بنظرت میتونم بعد از چان کس دیگه ای رو قبول کنم؟... سهون زندگی مشترک برای من دیگه معنی نداره و مطمئنم کسی با دیدن حال و روز من حاضر نمیشه بهم کمک کنه.
ـ خب اگه یکی قبول کنه با تمام این شرایط بازم کنارت بمونه... تو باهاش ازدواج میکنی؟
بکهیون لبخند تلخی زد و با گرفتن نگاهش از سهون جواب داد:
+ چنین کسی برای من وجود نداره.
ـ من چی؟ من میتونم اون شخص باشم... بک میدونم عاشق چانیولی و میدونم که دیگه برات زندگی مشترک معنی نداره ولی بزار من بهت کمک کنم. بیون بکهیون با من ازدواج میکنی؟
نفس توی سینه اش حبس شد و حرفایی که می شنید زیادی غیرواقعی به نظر میرسیدن. دستش سمت دستگیره رفت تا سریع پیاده بشه که سهون بازوهاشو گرفت و اونو سمت خودش برگردوند با دیدن چشمای اشکیش فهمید بکهیون با خودش چه فکری کرده پس عصبی تو صورتش نگاه کرد و داد زد:
ـ فکر نکن... فکر نکن به اون افکار مریض تا منو توی ذهنت یه هیولا تصور کنی. گفتم یه تکیه گاه یه دوست نه چیز بیشتری، تو متعلق به چانیولی و قسم میخورم قبل از هر اتفاقی بینمون خودم ازت دور بشم ولی بزار کمکت کنم. هیون و سوری رو برات میارم پس فقط بهم اعتماد کن.
آخر حرفاش صداش تحلیل رفت که بکهیون آروم گرفته کمی خودشو ازش فاصله داد ولی سهون جسم ظریفشو سمت خودشو کشید و محکم بغلش کرد تا لرزش های آزاردهنده اش کم بشه و بعد از اینکه نفسای بکهیون آروم شد و هق هق آرومش به گوش سهون رسید دستشو به موهای پرپشت و نرم بکهیون کشید و گفت:
ـ همه چیو درست میکنم بهت قول میدم نمیزارم زندگیت از هم بپاشه.
+ چانیول... من چانیول میخوام.
ـ هیون کوچولو رو برات میارم بعدش سوری هم میاد پیشمون و خونه مون شلوغ میشه تو میخندی، مامان و بابا خوشحال میشن... بکی بزار همه چیو درست کنم.
بکهیون دیگه جوابی بهش نداد و سهون تا زمانی که هردو آروم بشن اونو بغل خودش نگه داشت. دیگه نمیخواست همه چیو بسپاره دست سرنوشت بلکه حالا سهون بود که داستان بینشون رو عوض میکرد و قصد داشت یه شروع دوباره برای همشون بنویسه.
بالاخره یک روز دیگه هم گذشت و حالا جونگکوک خسته توی ماشین جونگهو چشماشو بسته بود تا رسیدن به خونش کمی استراحت کنه ولی تکونای ماشین که حکم یه گهواره رو براش داشت باعث پلکاش سنگین بشه. با رسیدن به کلبه جونگهو ماشین نگه داشت و گفت:
ـ کوک رسیدیم... جونگکوک.
با صدای دوستش بیدار شد و در حالی که پلکاشو می مالید خمیازه ای کشید و گفت:
+ممنون که رسوندیم بیا داخل یه قهوه همراهمون بخور.
جونگهو با سر موافقت کرد و وارد کلبه ی چوبی جونگکوک شد ، عاشق بوی چوب بود وسط جنگل یه کلبه ی کوچیک یه جای دنج  که اکثر وسایلش چوبی بودن.
ـ اینجا خیلی قشنگه، چانیول کو؟
+صدای اب میاد احتمالا حمومه.
ـ اینجا اذیت نمیشین؟ من که گفتم نیاز نیست از خونه ام برین.
+نه، اینجا امنیتش بیشتره، نمیتونن پیدامون کنن، واسه چان هم خوبه تو آرامش باشه.
ـ با دکترش حرف زدی؟ نمیخوای بهش بگی کیه و چی شده؟
جونگکوک سریع نگاهش به اطرافش انداخت تا از نبود چانیول مطمئن بشه بعد با صدای ارومی گفت:
+هیششش... آروم تر حرف بزن.
کوک صداشو پایین آورد و پچ پچ وار ادامه داد:
+با دکترش حرف زدم، گفت وضعیت قلبش تعریفی نداره، انگار خیلی  فشار روش بوده تا دَم ایست قلبی رفته و برگشته، گفته نباید استرس داشته باشه.
ـ آااه... دلم برای خانوادش میسوزه ای کاش یه جوری خبر میدادی بهشون.
+چند بار رفتم ولی نشد، خونشون رو زیر نظر داره، حتی دیدم که روزنامه هاشون رو هم چک میکنن که مبادا پیغامی چیزی روش نوشته باشن، به این سادگیا نیست، میترسم ریسک کنم یکی دیگه رو بفرستم جلو تا خبر بده بهشون ولی اونا بلایی سرش بیارن، نمیخوام دیگه عذاب اینم تحمل کنم.
ـ آروم باش درست میشه، نیاز نیست عجله کنی.
با شنیدن صدای در حموم ساکت شدن و خودشون رو مشغول خوردن قهوه نشون دادن ولی چانیول باز با دیدن جونگهو اخم کرد و در حالی که به ساعت روی دیوار اشاره میکرد گفت:
+سلام کی اومدی؟
جونگکوک دیگه رفتارای چانیول دستش اومده بود ولی هنوز به اینکه بی دلیل با جونگهو بدرفتاری میکرد و یا قرار بود هرشب بخاطر دیر اومدنش اخمای چانیول رو تحمل کنه درک نمیکرد. 
+خیلی  وقت نیست... با جونگهو اومدم.
چان از حضور جونگهو کمی معذب بود نزدیک به کوک نشست که اون با دیدن موهای نمدارش قهوه اش روی میز گذاشت و در حالی که به موهای چان دست می کشید گفت:
+باید موهاتو خشک کنی اینجوری مریض میشی.
چانیول که دلش تنهایی دونفره اش رو میخواست بی توجه به حرف جونگکوک همونطور که نگاهش به جونگهو بود گفت:
+اینجا از شهر دوره بهتره زودتر بری تا به تاریکی هوا نخوری.
جونگهو تو این مدت با اخلاق چان اشنا شده بود و میدونست همش ناشی از بی اعتمادی و نشناختن ادمای اطرافشه، به دل نگرفت وحرفشو تایید کرد، با دیدن قیافه شرمزده جونگکوک که اروم ازش معذرت خواهی میکرد لبخندی بهش زد و بعد از خداحافظی اونا رو تنها گذاشت.
+چان رفتارت اصلا درست نبود، اون خیلی به ما کمک کرده.
+به ما نه به تو، به هرحال من چیزی یادم نمیاد تا ازش متشکر باشم.
کوک کلافه از تیکه پرونی های چان سمت قهوه جوش رفت و برای چان یه فنجون ریخت و جلوش گذاشت و بی حرف شروع کرد به خشک کردن موهاش، چان از اون روزی که گفته بود دیگه چیزی نمیپرسم رو حرفش مونده بود ولی نیش و کنایه هاش تمومی نداشت. 
+کوک منم میخوام برم سر کار حالم خوبه و اینجا حوصلم سر میره و خب تو هم خسته میشی اینجوری تنهایی کار کنی.
+نگران من نباش، یکم دیگه صبر کن  این سری میریم پیش دکترت ازش میپرسم اگه مشکلی نداشت و اجازه داد، قبوله توهم کار کن  فعلا فقط باید استراحت کنی.
چانیول دست جونگکوک رو گرفت و به انگشتاش نگاه کرد، دستی ک الان رد بریدگی ناشی از چاقو یا تکه های شکسته ی ظرف روش دیده میشد، کمی هم پوسته و زبر شده بود، دستشو نوازش کرد. درسته نسبت به همه بدبین بود و حس میکرد به اونجا تعلق نداره ولی پسر کنارش بهش حس متفاوتی میداد یه جوری آرامش و امنیت که باعث قوت قلبش میشد.
+خودتو بخاطر من اذیت نکن، من نمیدونم کی هستم و اصلا معلوم نیست ارزش این همه زحمتی که میکشی رو دارم یا ن؟
+تو برای من با ارزش تر از چیزی هستی که فکرشو کنی، بهتره ذهنتو درگیر این چیزا نکنی، فقط بهم اعتماد کن.
چانیول بارها به نتیجه هایی که از رابطه خودش با جونگکوک گرفته بود فکر میکرد و میدونست که نسبت خونی با اون پسر مهربون نداره و حالا مونده بود یه حدس دیگه که باز هم بدون هیچ دستپاچگی جونگکوک رو کنار خودش نگه داشت و در حالی که فشار آرومی به دستش میداد پرسید:
ـ بین منو تو یه رابطه احساسی وجود داره؟ مثل دوست پسر و یا معش...
+ نه نه، اصلا... یاااا این حرفا دیگه چیه؟ قهوه من کجاست؟ فنجون های کثیف باید ببرم.
برعکس چانیول که حرفش رو عادی زده بود جونگکوک حالا با صورت قرمز شده دور خودش می چرخید و سعی داشت چانیول قانع کنه چیزی بینشون نیست ولی تمام تلاشش با خنده های اون بی نتیجه موند و در حالی که باز دستش اسیر دست بزرگ و گرم چانیول شده بود به چشماش نگاه کرد و اون با لبخندی که انگار فقط متعلق به جونگکوک بود گفت:
ـ قبوله تو معشوقه من نیستی ولی تنها کسی هستی که دارم.
هنوزم برای تصمیمش مردد بود، قطعا بکهیون نمیتونست به جز چانیول کسی رو همسر خودش بدونه، چان بهش گفته بود عاشق نشه، قطعا بک عاشق نبود،فقط بخاطر بچه ها این تصمیم رو میگرفت اما نگران احساس سهون نسبت به خودش بود، باید باهاش حرف میزد اینجوری نمیشد سمت اتاق سهون حرکت کرد و مردد در زد و صدای بیا تو گفتن سهون به گوشش رسید، داخل رفت همین که چشم  تو چشم شدن دستپاچه  نگاهشو دزدید.
-چیزی شده بکهیون؟ چرا وایستادی، بشین.
بک سمت صندلی رفت و نشست  و نفس عمیقی کشید و گفت:
+درباره ی.... عااا درباره ی  حرفی که زدی، همون ازدواج بخاطر بچه ها سهون شی، تو ... یعنی من اون روز هم گفتم که نمیتونم ازدواج کنم نمیتونم کسیو به جز چان همسرم بدونم، و... اون خب نمیتونم.. عاه. لعنت.... سهون شی توکه منو دوست نداری؟ داری؟ منظورم اینه که شاید ازدواج کنیم ولی نبابد منو دوست داشته باشی و...
ـ بیون بکهیون، کسی هست که این چهره ی بامزه ی دست پاچتو ببینه و دوست نداشته باشه؟ این که من دوست دارم یا نه به خودم وقلبم مربوطه، اما اگه همه اینارو گفتی تا بگی نمیتونی رابطه داشته باشی من کاملا درکت میکنم  و اصلا نیاز نیست بابت این چیزا نگران باشی. من میدونم دارم چیکار میکنم نگران من نباش فقط تو خوب شو و به بچه ها فکر کن.
حالا که خیالش یکم راحت تر شده بود دیگه نگاهشو نمیدزدید وحرف زدن براش راحت تر شده بود، فکر این که کسی به جز چان لمسش کنه داشت دیوونش میکرد، و حالا اروم شده بود .
+کی باهاشون حرف میزنی؟
ـ الان میخواستم انجامش بدم که اومدی، بیا بریم میخوام توهم باشی.
بعد از سهون از اتاقش خارج شد و دنبالش سمت  پذیرایی نسبتا بزرگ خونه رفتن خانوم پارک همونجور که به شونه های همسرش تکیه داده بود بهشون لبخند زد و با نگاهش خواست که کنارشون بشینن. سهون روی مبل نشست و از بکهیون خواست کنارش بشینه.
+بابا، مامان، میخواستم موضوعی رو باهاتون درمیون بزارم.
سهون وقتی نگاه کنجکاوشونو دید جملشو ادامه داد و برای کنترل استرسش دست بکهیون رو گرفت و اروم فشار داد، شاید این مسئله از نظر خودش و بک حل شده بود ولی نمیدونست بقیه چه واکنشی دارن پس به سختی حرفشو شروع کرد.

_____________
بفرمایید اینم پارت جدید
دلم میخواست یه پارت دیگه هم اپ کنم ولی...😃
از این ب بعد شرط اپ میزارم از سبک هم شروع میکنیم
شرط اول؛ خیلیا وقتی پارت های اول رو خوندن ووت و کامنت ندادن  پس اول برید ووت (ستاره) پارت اول و پارت دوم رو به 25 برسونید، کامنت های اون دو پارت اول رو به 15 برسونید.
شرط دوم؛ خواننده های فیک لطفا صفحه ی واتپدم رو فالو کنید تا به 20 برسه.
این دوتا کار رو انجام بدین بعد از انجام دادنش، دو پارت واتپدی (37،38،39،40)رو براتون اپ میکنم.
دوستون دارم
❤️ teeda ❤️sky💋

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now